برباگهلغتنامه دهخدابرباگه . [ ب ِ گ ِ ] (اِخ )دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز در دشت واقع شده و گرم سیری است . سکنه ٔ آن 125 تن است و آب آن از چاه و محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است . راه در تابستان اتومبیل رو است . ساکنین از طایفه ٔ
بربالغتنامه دهخدابربا. [ ب َ ] (اِخ ) مسلة. (یادداشت مؤلف ). خانه هایی است در مصر از تخته سنگهای سخت بزرگ کرده و این خانه ها به اشکال مختلف ساخته شده و در آنهاست جایهائی برای صحن و سحق و حل و عقد و تقطیر و معلوم میکند که این خانه ها برای صناعت کیمیا (زرسازی ) ساخته شده و جمع بربا، برابی است
باربالغتنامه دهخداباربا. (اِ) چغندر. لبو. لب لبو. پابخار. پنجار. شوندر. سوندر. شمندر. جغندر. رجوع به دزی ج 1 ص 48 شود.
بارابیلغتنامه دهخدابارابی . (ص نسبی ) منسوبست به باراب که ناحیه ای است در پشت نهر سیحون . از بلاد مشرق . (سمعانی ).
appreciateدیکشنری انگلیسی به فارسیقدردانی، درک کردن، تقدیر کردن، قدردانی کردن، احساس کردن، بربهای چیزی افزودن، قدر چیزی را دانستن
appreciatesدیکشنری انگلیسی به فارسیقدردانی می کنم، درک کردن، تقدیر کردن، قدردانی کردن، احساس کردن، بربهای چیزی افزودن، قدر چیزی را دانستن
appreciatedدیکشنری انگلیسی به فارسیاستقبال مینماید، درک کردن، تقدیر کردن، قدردانی کردن، احساس کردن، بربهای چیزی افزودن، قدر چیزی را دانستن
قدردیکشنری عربی به فارسیارزيابي کردن , تقويم کردن , تخمين زدن , قدرداني کردن (از) , تقدير کردن , درک کردن , احساس کردن , بربهاي چيزي افزودن , قدر چيزي را دانستن , قبلا انتخاب کردن , مقدر کردن , سرنوشت معين کردن