باور گشتنلغتنامه دهخداباور گشتن . [ وَ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) مورد قبول قرار گرفتن . پذیرفته شدن . باور افتادن . باور آمدن : تو چنان زی که اگر نیز دروغی گویی راست گویان جهان را ز تو باور گردد. (از قابوسنامه ).مرا چنان معلوم شد که ایشان را
بیاورلغتنامه دهخدابیاور. [ وَ ] (اِ) نفع و سود. (آنندراج ). سود و نفع و فایده و حاصل . (ناظم الاطباء).
باورفرهنگ فارسی عمید۱. یقین؛ اعتقاد.۲. عقیده.⟨ باور داشتن: (مصدر متعدی)۱. باور کردن.۲. سخن کسی را راست و درست پنداشتن.
باورلغتنامه دهخداباور. [ وَ ] (اِ) قبول . تصدیق سخن . (برهان قاطع). گمان میکنم از حرف «بَ» و «آور» بمعنی یقین مرکب است . (یادداشت مؤلف ). مخفف بآور است . (فرهنگ رشیدی ). قبول داشتن . (غیاث اللغات ). و کسانی که به ضم «واو» خوانند خطاست . (آنندراج ). اصل این کلمه از ریشه ٔ ور بمعنی برگزیدن و ب
باویرلغتنامه دهخداباویر. [ ی ِ ] (اِخ ) به آلمانی بایرن . نام ناحیه ای در اروپای مرکزی جزء امپراتوری آلمان که از دو ناحیه ٔ مجزا تشکیل شده است . از جنوب به سالسبورگ و تیرول و از مغرب به ورتمبرگ و از شمال به ساکسون محدود میشود. رود دانوب از سوی غرب به شرق در داخل این ناحیه جریان دارد. بخشهای عم
باورفرهنگ فارسی عمید۱. یقین؛ اعتقاد.۲. عقیده.⟨ باور داشتن: (مصدر متعدی)۱. باور کردن.۲. سخن کسی را راست و درست پنداشتن.
باورلغتنامه دهخداباور. [ وَ ] (اِ) قبول . تصدیق سخن . (برهان قاطع). گمان میکنم از حرف «بَ» و «آور» بمعنی یقین مرکب است . (یادداشت مؤلف ). مخفف بآور است . (فرهنگ رشیدی ). قبول داشتن . (غیاث اللغات ). و کسانی که به ضم «واو» خوانند خطاست . (آنندراج ). اصل این کلمه از ریشه ٔ ور بمعنی برگزیدن و ب
باوردیکشنری فارسی به انگلیسیacceptance, belief, credence, credit, idea, notion, opinion, persuasion, sentiment
خوش باورلغتنامه دهخداخوش باور. [ خوَش ْ / خُش ْ وَ ] (ص مرکب ) زودباور. آنکه هر گفته را راست دارد و همه کس را استوار داند. مقابل دیرباور یا بدباور. یقنه . میقان . میقانه . ذویقین . (یادداشت مؤلف ).
زامباورلغتنامه دهخدازامباور. (اِخ ) ادوارد فن . از رجال سیاسی در آغاز قرن حاضر است و از 1913 تا 1918 بسمت وزیرمختار اطریش در دربار عثمانی اقامت داشت . وی به جمع و تحقیق درباره ٔ مسکوکات اسلامی علاقه ٔ وافر داشت و مقالات گرانبهائ
زودباورلغتنامه دهخدازودباور. [ وَ ] (ص مرکب )آنکه سخن دیگران را بی درنگ و بی اندیشه می پذیرد و باور می کند. ساده لوح . مقابل دیرباور. (فرهنگ فارسی معین ). زوداعتقاد و ساده لوح و ساده دل . (ناظم الاطباء).
دیرباورلغتنامه دهخدادیرباور. [ وَ ] (ص مرکب ) بدباور. مقابل خوش باور، زودباور. شکاک . مرتاب . (یادداشت مؤلف ).