باردفرهنگ فارسی عمید۱. سرد؛ خنک.۲. [مجاز] بیمزه؛ خنک.۳. [قدیمی، مجاز] کسی که معاشرت با او خوشایند نیست؛ بیذوق.۴. (طب قدیم) مزاج سرد؛ سرد.
باردلغتنامه دهخدابارد. [ رِ ] (اِخ ) لقبی که بغلط و عداوت به حمادبن اسحاق بن ابراهیم ماهان ارجانی فارسی معروف بموصلی داده اند.
باردلغتنامه دهخدابارد. [ رِ ] (اِخ ) ابواحمد قاسم بن علی بن جعفر بزاردوری ، معروف به بارد. از مردم بغداد بود و در زمره ٔ محدثان بشمار میرفت و در ماه ربیعالاول سال 367 هَ . ق . درگذشت . (از انساب سمعانی ).
باردلغتنامه دهخدابارد. [ رِ ] (اِخ ) ابوالفرج محمدبن عبیداﷲ، شاعر بغدادی معروف به بارد. از محدثان بود.وی از ابوبکر شبلی حکایاتی روایت کرد و ابوالحسن احمدبن علی طوری ازو روایت دارد. (از انساب سمعانی ).
باجهآگهی،نماباجهکیوسکبوردواژههای مصوب فرهنگستانآگهینمایی که بر بالای باجههای مطبوعاتی و باجههای گلفروشی نصب میشود
داسهbeard 1, awnواژههای مصوب فرهنگستانزائدهای خارمانند که در انتهای برونپوشینۀ (lemma) اغلب علفچمنیها از قبیل گندم میروید متـ . ریشک
رشتهماندsloven, beard 2واژههای مصوب فرهنگستانزوائد بخش قطعشدۀ تنۀ درخت که بهصورت رشتههایی بر روی کُنده یا در انتهای گِردهبینه به چشم میخورد
بارت و بورتلغتنامه دهخدابارت و بورت . [ ت ُ ] (از اتباع ) در تداول عامه به معنی هارت و هورت . رجوع به هارت و هورت شود.
باردارفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) آبستن: ◻︎ اگر مار زاید زن باردار / به از آدمیزادۀ دیوسار (سعدی۱: ۶۸).۲. میوهدار: درخت باردار.۳. حامل بار.
باردارفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) آبستن: ◻︎ اگر مار زاید زن باردار / به از آدمیزادۀ دیوسار (سعدی۱: ۶۸).۲. میوهدار: درخت باردار.۳. حامل بار.
مباردلغتنامه دهخدامبارد. [ م َ رِ ] (ع اِ) ج ِ مِبرَد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبرد شود.
اسوالباردلغتنامه دهخدااسوالبارد. [ اِ ] (اِخ ) (ساحل سرد)، نامی است که ازسال 1925 م . در اِسْپیتزبِرگ بجزیره ٔ اورس و دیگر زمینهای قطبی متعلق به نروژ داده اند، مساحت آن 63000 گز مربع، دارای 800 تن
جبل الباردلغتنامه دهخداجبل البارد. [ ج َ ب َ لُل ْ ؟ ] (اِخ ) نام کوهی است به اسپانیا که در نزدیکی طلیطله واقع شده و مسجدی در آن بنا شده است . رجوع به الحلل السندسیه ج 2 ص 21 شود.
عباردلغتنامه دهخداعبارد. [ ع ُ رِ ] (ع ص ) جاریة عبارد؛ دختر سپیدرنگ و تازه بدن نازک و لرزان اندام . (ناظم الاطباء). || شاخ نرم و نازک . (منتهی الارب ) (آنندراج ).