احشاملغتنامه دهخدااحشام . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ حَشم . نوکران و خدمتکاران . (غیاث ). احشام مرد؛ حَشم او : بفرمود تا بر نقیض نخست یکی نامه املا نمودند چُست که آن تیره گردی که چون شام بودنه گردسپه گرد احشام بود.هاتفی .
احشاملغتنامه دهخدااحشام . [اِ ] (ع مص ) تشویر دادن . شرمنده گردانیدن . خجل کردن . || شنوانیدن مکروهی را. || آزار کردن . || بخشم آوردن . (تاج المصادر).
اعساملغتنامه دهخدااعسام . [ اِ ] (ع مص ) خشک گردانیدن دست و پا را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خشک کردن دست . (از اقرب الموارد)(از متن اللغة). || اشک ریختن . چشم فروخوابیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سرشک ریختن و گویند: چشم فروبستن . (از اقرب الموارد). فروخوابیدن
ماشيةدیکشنری عربی به فارسیاحشام واغنام , گله گاو , چارپايان اهلي , مواشي وگاو وگوسفندي که براي کشتار يافروش پرورش شود , احشام
احشاملغتنامه دهخدااحشام . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ حَشم . نوکران و خدمتکاران . (غیاث ). احشام مرد؛ حَشم او : بفرمود تا بر نقیض نخست یکی نامه املا نمودند چُست که آن تیره گردی که چون شام بودنه گردسپه گرد احشام بود.هاتفی .
احشاملغتنامه دهخدااحشام . [اِ ] (ع مص ) تشویر دادن . شرمنده گردانیدن . خجل کردن . || شنوانیدن مکروهی را. || آزار کردن . || بخشم آوردن . (تاج المصادر).
احشاملغتنامه دهخدااحشام . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ حَشم . نوکران و خدمتکاران . (غیاث ). احشام مرد؛ حَشم او : بفرمود تا بر نقیض نخست یکی نامه املا نمودند چُست که آن تیره گردی که چون شام بودنه گردسپه گرد احشام بود.هاتفی .
احشاملغتنامه دهخدااحشام . [اِ ] (ع مص ) تشویر دادن . شرمنده گردانیدن . خجل کردن . || شنوانیدن مکروهی را. || آزار کردن . || بخشم آوردن . (تاج المصادر).
پنج احشاملغتنامه دهخداپنج احشام . [ پ َ اَ ] (اِخ ) از تقسیمات حکومت ولایت لارستان فارس به طول 36 و عرض 9 کیلومتر در مغرب لار. محصول مهم آن تنباکو و مرکز آن بیرم است و 10قریه دارد. (جغرافیای سیاسی
بیخه احشاملغتنامه دهخدابیخه احشام . [ خ َ اَ ] (اِخ ) ناحیه ای است در فارس . بیخه صحرای درازی را گویند که در میانه ٔ دو کوه افتاده باشد و این ناحیه در جانب مغربی شهر لار است درازای آن از قریه ٔبیرم تا ملائی شش فرسخ و پهنای آن از فرسخ و نیم بگذرد. قصبه آن بیرم است . (از فارسنامه ٔ ناصری ص <span clas