26 فرهنگ

intervene

/ˌintərˈvēn/

دیکشنری انگلیسی به فارسی

دخالت، مداخله کردن، در میان امدن، در ضمن روی دادن، فاصله خوردن، حائل شدن، پا میان گذاردن