26 فرهنگ

fixt

/fiks/

دیکشنری انگلیسی به فارسی

فیکست، درست کردن، تعمیر کردن، محکم کردن، ثابت شدن، محدود کردن، نصب کردن، ثابت ماندن، معین کردن، کار گذاشتن، استوار کردن، جا دادن، مقرر داشتن، تعیین کردن، قرار دادن، بحساب کسی رسیدن، مستقر شدن، چشم دوختن به