یکی
لغتنامه دهخدا
یکی . [ ی َ / ی ِ ] (عدد، ص ، اِ) مزیدعلیه یک است و معنی هر دو برابر است ، فرقی ندارد مگر در بعضی محل . (آنندراج ) (غیاث ). یک از هر چیز. یک عدد. یک ، خواه در شمارش اشخاص یا اشیاء :
یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنت غیبه ٔ جوشنْت بفرکند.
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن .
برآویخته با یکی شیرمرد
به ابر اندرآورده از باد گرد.
که تا من نمایم به افراسیاب
بدان خاک تیره یکی رود آب .
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی .
یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت
که بی باکی چراخورْش است و نادانی بیابانش .
یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش .
یکی گرگ را کو بود خشمناک
ز بسیاری گوسفندان چه باک .
یکی گربه در خانه ٔ زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
سر برزده ام با مه کنعان ز یکی جیب
معشوق تماشاطلب و آینه گیرم .
- از سی یکی ؛ یک از سی .یک سی ام . یک سهم از سی سهم :
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی
درم تا به لشکر دهم اندکی .
- یکی از یکی ؛ یکی با دیگری . (ناظم الاطباء).
- یکی در ده ؛ده تا آن چنان و ده مقابل . (ناظم الاطباء).
- یکی سرخ ؛ قطعه ای از طلا. (ناظم الاطباء).
|| واحد. احد. (منتهی الارب ). یک . (یادداشت مؤلف ). یکی به جای یک مستعمل است . (آنندراج ). عدد یک . شماره ٔ یک :
یکی باد و ابری گه نیمروز
برآمد رخ هور گیتی فروز.
مرا حاجت از تو یکی بارگی است
وگرنه مرا جنگ یک بارگی است .
اگر صد سال باشی شادو پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز.
ز نُه فلک به جهان ارچه پس برآمده ای
به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی .
- چند از یکی (یکی از چند) ؛ کثرت از وحدت . کثیر از واحد :
پسند عقل پسند من است ومن عاقل
به عقل دانم چند از یکی یکی از چند.
- || چند تا و چندین مقابل . (ناظم الاطباء).
|| در اعداد مرکب درست به جای یک می آمده است :
جوان بود و سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بد اندکی .
اغلب غله ٔ سیستان را آب ببرد در روز آدینه نوزدهم ماه شوال در سال ششصد وچهل ویکی . (تاریخ سیستان ). اهل بنه را به ایلی به سیستان آورده به سال ششصد و پنجاه ویکی . (تاریخ سیستان ). گرفتن شهر در بیست وهفتم رمضان به سال ششصد و سی ویکی . (تاریخ سیستان ). || (ضمیر مبهم ) یک تن .یک مرد. یک شخص . یک کس . (یادداشت مؤلف ). یک نفر نه بیشتر و در این معنی بدون همراهی اسم آید و به جای یای وحدت است نه یای نکره :
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و ننگ و ژکور.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست از هزار اندکی .
پریچهر فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی .
پر از خون کنم دیده ٔ هندوان
نمانم که باشد یکی با روان .
یکی کم بود شاید از شانزده
بماند برادر تو را پانزده .
یکی دی نیامد به نزدیک من
که خرم شد این جان تاریک من .
یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از آن انجمن .
ندارید شرم و نه ننگ اندکی
گریزید چندین هزار از یکی .
در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران یکی سوی راه .
|| کسی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شخص نامعین . یک کسی . (ناظم الاطباء). شخصی . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). مردی . (یادداشت مؤلف ). تنی . و در این مورد نیز به تنهایی آید :
اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین به خیره خیره چه گردی به کوی ما.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است .
گاه یکی را ز چه به گاه کند
گاه یکی را ز گه به دار کند.
شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). یکی بود نام او سطیح کاهن که هرچه از وی بپرسیدندی به زجر بگفتی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). آن مرد که این قلعه بدو منسوب است یکی بوده ست از عرب . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 131).
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بی شکی .
یکی گفت از این بنده ٔبدخصال
چه خواهی هنر یا ادب یا جمال .
یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم دارد از آبروی کسی .
یکی از حکما را شنیدم که می گفت : هرگزکسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر... (گلستان ).
- هریکی ؛ هریک . هرکدام . (یادداشت مؤلف ) : پس هریکی بلگی از درخت انجیر بازکردند. (ترجمه ٔتفسیر طبری ).
- یکی را ؛ از یکی . از کسی . از شخصی . (یادداشت مؤلف ).
|| (ص ) علامت تنکیر که گاهی با «ی » آید. گاه این کلمه با یاء وحدت آید و یکی تأکید دیگری باشد. (یادداشت مؤلف ) :
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو زلف سیاه .
چو گستهم شد در جهان ناپدید
ز گیتی یکی گوشه ای برگزید.
یکی برزیگری نالان در این دشت
به دست خونفشان آلاله می کشت .
|| (ضمیر مبهم ) دیگری . کسی دیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یکی بر خراسان یکی باختر
دگر کشور نیمروز خزر.
یکی سوی چین شد یکی سوی روم
پراکنده گشته به هر مرز و بوم .
یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت بهیمه همی چند غوشار.
تفاوت است بسی در سخن کز او به مثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است .
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را.
یکی ز ناله چو نای و یکی ز مویه چو موی
یکی به زردی زر و یکی به زاری زیر.
همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر
یکی کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر.
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آنکه می خواهد هم آغوش .
|| هیچکس . احدی :
از ایشان کسی نیست یزدان پرست
یکی هم ندارند با شاه دست .
|| (ص ) واحد. بی شریک . بی جفت . (یادداشت مؤلف ). خدای واحد. آفریدگار بی همتا :
بدان کز خِرَد آشکار و نهفت
یکی اوست دیگر همه چیز جفت .
|| (عدد ترتیبی ) اول . (یادداشت مؤلف ). به جای عدد ترتیبی به معنی نخست و اول و نخستین آید :
برادر بد او را دو آهرمنان
یکی کهرم و دیگر اندیرمان .
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت می دهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره آن ترشرویی نکردی
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.
|| (ق ) دفعه ای . باری . کرتی . نوبتی . یک بار. یک دم . باری به شتاب . کرتی به عجله . یک نوبت . (یادداشت مؤلف ) :
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .
به گستهم گفت این دلاوردو مرد
که آیند تازان به دشت نبرد
یکی سوی ایشان نگر تا که اند
بر این گونه تازان ز بهر چه اند.
ببیند یکی روی دستان سام
که بد پرورانیده اندر کنام .
به سخاوت بدان جایگاه بود که بوالاسد یکی بیامد قصد او را به سیستان و روزی چندبه درگاه او بماند که او را نگفتند. (تاریخ سیستان ).
فتنه چه شدی چنین بر این خاک
یکی برکن سوی فلک سر.
نمی گذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز.
در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی
یکی بگوی چه ماند دوهفته ماه تو را.
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه است به هش هست که دلها درد است .
از منکران دین ، تازی زبانی یکی به حضرت او آمد و گفت ... (جهانگشای جوینی ).
ز رشک گوی زر خور ز ماه بگذارد
مه ار یکی گذرد در خیال چوگانش .
به سودای محبت ای که بی تابانه می تازی
مقابل کن یکی با یکدگر سود و زیانش را.
|| لختی . زمانی :
بسی بد که بیکار بد تخت شاه
نکرد اندر او هیچ مهتر نگاه
جهان را به مردی نگه داشتند
یکی چشم بر تخت نگماشتند.
|| فقط. تنها. لااقل . دست کم :
کلید در تورا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار.
یکی امشب مرا فرمان بر ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس .
|| اکنون . حالا. در حالی . هم اکنون :
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم .
یکی نزد رستم برید آگهی
کز این ترک شد مغز گردون تهی .
|| کمی . قدری . اندکی . (یادداشت مؤلف ) :
بر آنم که گرد زمین اندکی
بگردم ببینم جهان را یکی .
کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آنگهی زینهار
یکی نامور [ طهمورث ] دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنندآشکار.
ببخشای بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
نخستین یکی گرد لشکر بگرد
چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد.
ز بس ناله ٔ زار و سوگند اوی [ یعنی افراسیاب ]
یکی سست تر کردم [ هوم ] آن بند اوی .
|| به عنوان ِ. درمقام ِ :
از ایران فراوان سران را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی .
|| قدری . مقداری . پاره ای : محمد زکریا کاردی برکشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم ، تمام برخاست . (چهارمقاله چ معین ص 114). || (ص ) یکسان . مساوی . برابر. (یادداشت مؤلف ) :
زستن ومردنت یکی ست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
شب و روز رستم یکی داشتی
به تندی همی راه بگذاشتی .
سپهبد چو اغریرث جنگجوی
که با خون یکی داشتی آب جوی
بیامد به شبگیر دستور شاه
ببرد آنهمه کودکان را بگاه .
به یک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی .
ای که لبت طعم انگبین دارد
چشم تو مژگان زهرگین دارد
هست مرا انگبین و زهر یکی
تا دل من عشق آن و این دارد.
ز ابلهی و ز بی اعتقادی هر دو
روا بود که مر این هر دو را یکی خوانی .
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی نزد ذباب .
|| متحد و متفق و همدست : دو برادر دل یکی کردند. پرویز با وی یکی شد.
- یکی شدن ؛ متحد شدن . همدست شدن : بعضی از لشکریان با براق یکی شدند و مبارکشاه را معزول گردانیدند. (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 169).
- یکی کردن ؛ همدست کردن . همدل و همداستان کردن : در آن روزها مریدی محمودنام را به اردوفرستادند تا جمعی مقربان را با خود یکی کنند. (تاریخ غازانی ص 152).
- یکی گشتن ؛ همدست شدن . متحد و همداستان گشتن : محمدبن الاشعث اندر این میانه بر نهاد حرب بن عبیده آمده بود و با او یکی گشته . (تاریخ سیستان ص 174).
یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنت غیبه ٔ جوشنْت بفرکند.
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن .
برآویخته با یکی شیرمرد
به ابر اندرآورده از باد گرد.
که تا من نمایم به افراسیاب
بدان خاک تیره یکی رود آب .
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی .
یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت
که بی باکی چراخورْش است و نادانی بیابانش .
یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش .
یکی گرگ را کو بود خشمناک
ز بسیاری گوسفندان چه باک .
یکی گربه در خانه ٔ زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
سر برزده ام با مه کنعان ز یکی جیب
معشوق تماشاطلب و آینه گیرم .
- از سی یکی ؛ یک از سی .یک سی ام . یک سهم از سی سهم :
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی
درم تا به لشکر دهم اندکی .
- یکی از یکی ؛ یکی با دیگری . (ناظم الاطباء).
- یکی در ده ؛ده تا آن چنان و ده مقابل . (ناظم الاطباء).
- یکی سرخ ؛ قطعه ای از طلا. (ناظم الاطباء).
|| واحد. احد. (منتهی الارب ). یک . (یادداشت مؤلف ). یکی به جای یک مستعمل است . (آنندراج ). عدد یک . شماره ٔ یک :
یکی باد و ابری گه نیمروز
برآمد رخ هور گیتی فروز.
مرا حاجت از تو یکی بارگی است
وگرنه مرا جنگ یک بارگی است .
اگر صد سال باشی شادو پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز.
ز نُه فلک به جهان ارچه پس برآمده ای
به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی .
- چند از یکی (یکی از چند) ؛ کثرت از وحدت . کثیر از واحد :
پسند عقل پسند من است ومن عاقل
به عقل دانم چند از یکی یکی از چند.
- || چند تا و چندین مقابل . (ناظم الاطباء).
|| در اعداد مرکب درست به جای یک می آمده است :
جوان بود و سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بد اندکی .
اغلب غله ٔ سیستان را آب ببرد در روز آدینه نوزدهم ماه شوال در سال ششصد وچهل ویکی . (تاریخ سیستان ). اهل بنه را به ایلی به سیستان آورده به سال ششصد و پنجاه ویکی . (تاریخ سیستان ). گرفتن شهر در بیست وهفتم رمضان به سال ششصد و سی ویکی . (تاریخ سیستان ). || (ضمیر مبهم ) یک تن .یک مرد. یک شخص . یک کس . (یادداشت مؤلف ). یک نفر نه بیشتر و در این معنی بدون همراهی اسم آید و به جای یای وحدت است نه یای نکره :
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و ننگ و ژکور.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست از هزار اندکی .
پریچهر فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی .
پر از خون کنم دیده ٔ هندوان
نمانم که باشد یکی با روان .
یکی کم بود شاید از شانزده
بماند برادر تو را پانزده .
یکی دی نیامد به نزدیک من
که خرم شد این جان تاریک من .
یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از آن انجمن .
ندارید شرم و نه ننگ اندکی
گریزید چندین هزار از یکی .
در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران یکی سوی راه .
|| کسی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شخص نامعین . یک کسی . (ناظم الاطباء). شخصی . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). مردی . (یادداشت مؤلف ). تنی . و در این مورد نیز به تنهایی آید :
اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین به خیره خیره چه گردی به کوی ما.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است .
گاه یکی را ز چه به گاه کند
گاه یکی را ز گه به دار کند.
شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). یکی بود نام او سطیح کاهن که هرچه از وی بپرسیدندی به زجر بگفتی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). آن مرد که این قلعه بدو منسوب است یکی بوده ست از عرب . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 131).
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بی شکی .
یکی گفت از این بنده ٔبدخصال
چه خواهی هنر یا ادب یا جمال .
یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم دارد از آبروی کسی .
یکی از حکما را شنیدم که می گفت : هرگزکسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر... (گلستان ).
- هریکی ؛ هریک . هرکدام . (یادداشت مؤلف ) : پس هریکی بلگی از درخت انجیر بازکردند. (ترجمه ٔتفسیر طبری ).
- یکی را ؛ از یکی . از کسی . از شخصی . (یادداشت مؤلف ).
|| (ص ) علامت تنکیر که گاهی با «ی » آید. گاه این کلمه با یاء وحدت آید و یکی تأکید دیگری باشد. (یادداشت مؤلف ) :
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو زلف سیاه .
چو گستهم شد در جهان ناپدید
ز گیتی یکی گوشه ای برگزید.
یکی برزیگری نالان در این دشت
به دست خونفشان آلاله می کشت .
|| (ضمیر مبهم ) دیگری . کسی دیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یکی بر خراسان یکی باختر
دگر کشور نیمروز خزر.
یکی سوی چین شد یکی سوی روم
پراکنده گشته به هر مرز و بوم .
یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت بهیمه همی چند غوشار.
تفاوت است بسی در سخن کز او به مثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است .
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را.
یکی ز ناله چو نای و یکی ز مویه چو موی
یکی به زردی زر و یکی به زاری زیر.
همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر
یکی کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر.
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آنکه می خواهد هم آغوش .
|| هیچکس . احدی :
از ایشان کسی نیست یزدان پرست
یکی هم ندارند با شاه دست .
|| (ص ) واحد. بی شریک . بی جفت . (یادداشت مؤلف ). خدای واحد. آفریدگار بی همتا :
بدان کز خِرَد آشکار و نهفت
یکی اوست دیگر همه چیز جفت .
|| (عدد ترتیبی ) اول . (یادداشت مؤلف ). به جای عدد ترتیبی به معنی نخست و اول و نخستین آید :
برادر بد او را دو آهرمنان
یکی کهرم و دیگر اندیرمان .
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت می دهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره آن ترشرویی نکردی
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.
|| (ق ) دفعه ای . باری . کرتی . نوبتی . یک بار. یک دم . باری به شتاب . کرتی به عجله . یک نوبت . (یادداشت مؤلف ) :
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .
به گستهم گفت این دلاوردو مرد
که آیند تازان به دشت نبرد
یکی سوی ایشان نگر تا که اند
بر این گونه تازان ز بهر چه اند.
ببیند یکی روی دستان سام
که بد پرورانیده اندر کنام .
به سخاوت بدان جایگاه بود که بوالاسد یکی بیامد قصد او را به سیستان و روزی چندبه درگاه او بماند که او را نگفتند. (تاریخ سیستان ).
فتنه چه شدی چنین بر این خاک
یکی برکن سوی فلک سر.
نمی گذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز.
در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی
یکی بگوی چه ماند دوهفته ماه تو را.
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه است به هش هست که دلها درد است .
از منکران دین ، تازی زبانی یکی به حضرت او آمد و گفت ... (جهانگشای جوینی ).
ز رشک گوی زر خور ز ماه بگذارد
مه ار یکی گذرد در خیال چوگانش .
به سودای محبت ای که بی تابانه می تازی
مقابل کن یکی با یکدگر سود و زیانش را.
|| لختی . زمانی :
بسی بد که بیکار بد تخت شاه
نکرد اندر او هیچ مهتر نگاه
جهان را به مردی نگه داشتند
یکی چشم بر تخت نگماشتند.
|| فقط. تنها. لااقل . دست کم :
کلید در تورا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار.
یکی امشب مرا فرمان بر ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس .
|| اکنون . حالا. در حالی . هم اکنون :
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم .
یکی نزد رستم برید آگهی
کز این ترک شد مغز گردون تهی .
|| کمی . قدری . اندکی . (یادداشت مؤلف ) :
بر آنم که گرد زمین اندکی
بگردم ببینم جهان را یکی .
کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آنگهی زینهار
یکی نامور [ طهمورث ] دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنندآشکار.
ببخشای بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
نخستین یکی گرد لشکر بگرد
چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد.
ز بس ناله ٔ زار و سوگند اوی [ یعنی افراسیاب ]
یکی سست تر کردم [ هوم ] آن بند اوی .
|| به عنوان ِ. درمقام ِ :
از ایران فراوان سران را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی .
|| قدری . مقداری . پاره ای : محمد زکریا کاردی برکشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم ، تمام برخاست . (چهارمقاله چ معین ص 114). || (ص ) یکسان . مساوی . برابر. (یادداشت مؤلف ) :
زستن ومردنت یکی ست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
شب و روز رستم یکی داشتی
به تندی همی راه بگذاشتی .
سپهبد چو اغریرث جنگجوی
که با خون یکی داشتی آب جوی
بیامد به شبگیر دستور شاه
ببرد آنهمه کودکان را بگاه .
به یک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی .
ای که لبت طعم انگبین دارد
چشم تو مژگان زهرگین دارد
هست مرا انگبین و زهر یکی
تا دل من عشق آن و این دارد.
ز ابلهی و ز بی اعتقادی هر دو
روا بود که مر این هر دو را یکی خوانی .
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی نزد ذباب .
|| متحد و متفق و همدست : دو برادر دل یکی کردند. پرویز با وی یکی شد.
- یکی شدن ؛ متحد شدن . همدست شدن : بعضی از لشکریان با براق یکی شدند و مبارکشاه را معزول گردانیدند. (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 169).
- یکی کردن ؛ همدست کردن . همدل و همداستان کردن : در آن روزها مریدی محمودنام را به اردوفرستادند تا جمعی مقربان را با خود یکی کنند. (تاریخ غازانی ص 152).
- یکی گشتن ؛ همدست شدن . متحد و همداستان گشتن : محمدبن الاشعث اندر این میانه بر نهاد حرب بن عبیده آمده بود و با او یکی گشته . (تاریخ سیستان ص 174).