یکسان
لغتنامه دهخدا
یکسان . [ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) برابر. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (از ناظم الاطباء). مساوی . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). همانند. متساوی . هموار. بالسویه . (یادداشت مؤلف ). سواء. (ترجمان القرآن ) :
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یکدگرشان باز.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و خاک یکسان بود.
حال آدم چو حال من بوده ست
این دو حال است همسر و یکسان .
هیبت مجلس تو هیبت حشر است مگر
که بود مرد و زن و نیک و بد آنجا یکسان .
که و مه را سخنها بود یکسان
که یارب صورتی باشد بدینسان !
دل من با دل تو نیست یکسان
تو را دامن همی سوزد مرا جان .
مرا مهر تو با جان هست یکسان
تو خود دانی که بیجان زیست نتوان .
ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن با وی یکسان است . (تاریخ بیهقی ). در مجلس امارت ترتیب رفتن و نشستن و برگشتن این دو تن ... یکسان فرمودی . (تاریخ بیهقی ).
مر این هر دو را هیچ دهقان عادل
چه گویی که یکسان و هموار دارد.
بد ونیک چون نیست امروز یکسان
چنان دان که فردا نباشند همبر.
سوی گاو یکسان بود کاه و دانه
به کام خر اندر چه میده چه جودر.
هر فصلی از فصلهای سال بر طبعی دیگر است و طبعهای شراب خوارگان نیز یکسان نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). انوشیروان جواب داد که در شرع میان خاص و عام و پادشاه و رعیت فرقی نیست که همگان در آن یکسانند وبه مذهب این زندیق هم یکسان باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 87).
اگر به خواسته یکسان نه ایم شاید از آنک
نه آدمیم و به اصل و نژاد یکسانیم .
مرده بیدار کردن آسان است
غافل و مرده هر دو یکسان است .
چون نقش واقعه ... پیدا آمده باشد عاقل ...و جاهل ... یکسان باشند. (کلیله و دمنه ).
از گدایی چون من و میری چو تو
عمر یکسان می ستاند سال و ماه .
صبح شما دمی است و دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه .
نه هر تیغی بود با زخم همپشت
نه یکسان روید از دستی ده انگشت .
به دستش موم و آهن هست یکسان
به پیشش خواه موم و خواه سندان .
مگو شیرین و شکّر هست یکسان
ز نی خیزد شکر شیرینی از جان .
در آن خانه تو را یکسان نمایم
جهانی گر پرآتش گر پرآب است .
غم مخور شاد بزی زانکه غم و شادی تو
همه چون می گذرد پیش خِرَد یکسان است .
گر به صورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بدی .
چو کار با لحدافتاد هر دو یکسانند
بزرگتر ملک و کمترینه بازاری .
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت .
تربیت یکسان است ولیکن طبایع مختلف . (گلستان ). هرکه طمع یکسو نهد کریم و بخیلش یکسان نماید. (گلستان ).
ابر شوتا که چو باران ریزی
بر گل و خس همه یکسان ریزی .
- یکسان شدن ؛ مانند هم شدن . (ناظم الاطباء) :
چرا بر چرخ گردنده کواکب
همه یکسان نشد چون شمس ازهر.
چونانکه سوی تن دو در باغ گشادند
یکسان شودت بر در جان منظر و مخبر.
معنی جف ّ القلم کی این بود
که جفاها با وفا یکسان شود.
خاک چندان از آدمی بخورد
که شود خاک و آدمی یکسان .
- یکسان کردن ؛ یکسانیدن . یکسان نمودن . برابر ساختن . (یادداشت مؤلف ).
|| یک جور. یک طور. (یادداشت مؤلف ). دارای یک جهت و یک ترتیب و یک طریق . (ناظم الاطباء). بر گونه ٔ واحد. بر یک حال :
چو پیروز گشتی بترس از گزند
که یکسان نگردد سپهر بلند.
برملا از خوارزمشاه شکایت کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که کار جهان یکسان بنماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327).
با خلق راه دیگر هزمان مباز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی .
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
|| موافق .همدستان :
همه اندر ثنای من یک لفظ
همه اندر هوای من یکسان .
|| معتدل . (یادداشت مؤلف ) :
همی تاخت یکسان چو روز شکار
به بازی همی آمدش روزگار.
|| متشابه الاجزاء. (یادداشت مؤلف ) : زمین جسمی است یکسان ... و آب جسمی است یکسان ... و هوا جسمی است یکسان ... و آتش جسمی است یکسان . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). هریک از این چهار [ یعنی آتش و هوا و آب وخاک ] جسمی است یکسان و جزوی از وی مخالف جزوی دیگرنیست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- اندامهای یکسان ؛ اعضاء بسیط چون گوشت و استخوان و خون و رگ و غضروف و مانند آن ، مقابل اندامهای آلیه و اعضاء مرکبه مانند دست و پای و معده و سر و گردن و غیره . (یادداشت مؤلف ). چیزها که تن مردم بدان برپای بود شش چیزاست ، یکی ماده ٔ چهارگانه است که تن مردم از آن فراهم آورده شده است و این ماده ها یکی آتش است و یکی آب و یکی هوا و یکی خاک است و دوم اندامهای یکسان است واندامهای یکسان فراهم نهاده اند و درهم پیوسته . و اندامهای یکسان آن اندامهاست که هر پاره ای از آن بگیری همان نام و همان صفت دارد که در دیگر پاره ها چون استخوان و گوشت و پوست و غیر آنها چنانکه مثلاً گوشت سرهمان نام و همان صفت دارد که گوشت پای و استخوان و پوست و غیر آن همچنین . و اندامها که اندامهای یکسان فراهم نهاده است و درهم پیوسته چون دست و پای و غیر آن که از استخوان و رگ و پی و گوشت و عضله و پوست فراهم آمده است و درهم پیوسته و به تازی آن را بسیط و متشابه الاجزاء نیز گویند. و این را مرکب گویند و الاعضاء الاَّلیة نیز گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| ساده و بی نقش ، مقابل سوزن کرد.(یادداشت مؤلف ) :
هرچه کردش بهار سوزن کرد
تیرماهش همی کند یکسان .
|| یکسون . (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا). همیشه و بردوام . (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) :
فرق سرت سبز باد همچو سر سرو
تا که سر سرو سبز باشد یکسان .
دایم دل تو حزین نماند
یکسان فلک این چنین نماند.
- به یکسان ؛ دائم . همیشه و بردوام :
بود سال سی وشش اکنون تمام
که رفته ست یوسف علیه السلام
به یکسان پدر خون چکاند همی
به رخ بر ز خون سیل راند همی .
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یکدگرشان باز.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و خاک یکسان بود.
حال آدم چو حال من بوده ست
این دو حال است همسر و یکسان .
هیبت مجلس تو هیبت حشر است مگر
که بود مرد و زن و نیک و بد آنجا یکسان .
که و مه را سخنها بود یکسان
که یارب صورتی باشد بدینسان !
دل من با دل تو نیست یکسان
تو را دامن همی سوزد مرا جان .
مرا مهر تو با جان هست یکسان
تو خود دانی که بیجان زیست نتوان .
ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن با وی یکسان است . (تاریخ بیهقی ). در مجلس امارت ترتیب رفتن و نشستن و برگشتن این دو تن ... یکسان فرمودی . (تاریخ بیهقی ).
مر این هر دو را هیچ دهقان عادل
چه گویی که یکسان و هموار دارد.
بد ونیک چون نیست امروز یکسان
چنان دان که فردا نباشند همبر.
سوی گاو یکسان بود کاه و دانه
به کام خر اندر چه میده چه جودر.
هر فصلی از فصلهای سال بر طبعی دیگر است و طبعهای شراب خوارگان نیز یکسان نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). انوشیروان جواب داد که در شرع میان خاص و عام و پادشاه و رعیت فرقی نیست که همگان در آن یکسانند وبه مذهب این زندیق هم یکسان باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 87).
اگر به خواسته یکسان نه ایم شاید از آنک
نه آدمیم و به اصل و نژاد یکسانیم .
مرده بیدار کردن آسان است
غافل و مرده هر دو یکسان است .
چون نقش واقعه ... پیدا آمده باشد عاقل ...و جاهل ... یکسان باشند. (کلیله و دمنه ).
از گدایی چون من و میری چو تو
عمر یکسان می ستاند سال و ماه .
صبح شما دمی است و دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه .
نه هر تیغی بود با زخم همپشت
نه یکسان روید از دستی ده انگشت .
به دستش موم و آهن هست یکسان
به پیشش خواه موم و خواه سندان .
مگو شیرین و شکّر هست یکسان
ز نی خیزد شکر شیرینی از جان .
در آن خانه تو را یکسان نمایم
جهانی گر پرآتش گر پرآب است .
غم مخور شاد بزی زانکه غم و شادی تو
همه چون می گذرد پیش خِرَد یکسان است .
گر به صورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بدی .
چو کار با لحدافتاد هر دو یکسانند
بزرگتر ملک و کمترینه بازاری .
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت .
تربیت یکسان است ولیکن طبایع مختلف . (گلستان ). هرکه طمع یکسو نهد کریم و بخیلش یکسان نماید. (گلستان ).
ابر شوتا که چو باران ریزی
بر گل و خس همه یکسان ریزی .
- یکسان شدن ؛ مانند هم شدن . (ناظم الاطباء) :
چرا بر چرخ گردنده کواکب
همه یکسان نشد چون شمس ازهر.
چونانکه سوی تن دو در باغ گشادند
یکسان شودت بر در جان منظر و مخبر.
معنی جف ّ القلم کی این بود
که جفاها با وفا یکسان شود.
خاک چندان از آدمی بخورد
که شود خاک و آدمی یکسان .
- یکسان کردن ؛ یکسانیدن . یکسان نمودن . برابر ساختن . (یادداشت مؤلف ).
|| یک جور. یک طور. (یادداشت مؤلف ). دارای یک جهت و یک ترتیب و یک طریق . (ناظم الاطباء). بر گونه ٔ واحد. بر یک حال :
چو پیروز گشتی بترس از گزند
که یکسان نگردد سپهر بلند.
برملا از خوارزمشاه شکایت کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که کار جهان یکسان بنماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327).
با خلق راه دیگر هزمان مباز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی .
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
|| موافق .همدستان :
همه اندر ثنای من یک لفظ
همه اندر هوای من یکسان .
|| معتدل . (یادداشت مؤلف ) :
همی تاخت یکسان چو روز شکار
به بازی همی آمدش روزگار.
|| متشابه الاجزاء. (یادداشت مؤلف ) : زمین جسمی است یکسان ... و آب جسمی است یکسان ... و هوا جسمی است یکسان ... و آتش جسمی است یکسان . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). هریک از این چهار [ یعنی آتش و هوا و آب وخاک ] جسمی است یکسان و جزوی از وی مخالف جزوی دیگرنیست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- اندامهای یکسان ؛ اعضاء بسیط چون گوشت و استخوان و خون و رگ و غضروف و مانند آن ، مقابل اندامهای آلیه و اعضاء مرکبه مانند دست و پای و معده و سر و گردن و غیره . (یادداشت مؤلف ). چیزها که تن مردم بدان برپای بود شش چیزاست ، یکی ماده ٔ چهارگانه است که تن مردم از آن فراهم آورده شده است و این ماده ها یکی آتش است و یکی آب و یکی هوا و یکی خاک است و دوم اندامهای یکسان است واندامهای یکسان فراهم نهاده اند و درهم پیوسته . و اندامهای یکسان آن اندامهاست که هر پاره ای از آن بگیری همان نام و همان صفت دارد که در دیگر پاره ها چون استخوان و گوشت و پوست و غیر آنها چنانکه مثلاً گوشت سرهمان نام و همان صفت دارد که گوشت پای و استخوان و پوست و غیر آن همچنین . و اندامها که اندامهای یکسان فراهم نهاده است و درهم پیوسته چون دست و پای و غیر آن که از استخوان و رگ و پی و گوشت و عضله و پوست فراهم آمده است و درهم پیوسته و به تازی آن را بسیط و متشابه الاجزاء نیز گویند. و این را مرکب گویند و الاعضاء الاَّلیة نیز گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| ساده و بی نقش ، مقابل سوزن کرد.(یادداشت مؤلف ) :
هرچه کردش بهار سوزن کرد
تیرماهش همی کند یکسان .
|| یکسون . (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا). همیشه و بردوام . (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) :
فرق سرت سبز باد همچو سر سرو
تا که سر سرو سبز باشد یکسان .
دایم دل تو حزین نماند
یکسان فلک این چنین نماند.
- به یکسان ؛ دائم . همیشه و بردوام :
بود سال سی وشش اکنون تمام
که رفته ست یوسف علیه السلام
به یکسان پدر خون چکاند همی
به رخ بر ز خون سیل راند همی .