یکتن
لغتنامه دهخدا
یکتن . [ ی َ / ی ِ ت َ ] (ضمیر مبهم مرکب ) یک تن . تنی واحد. فردی واحد. یک کس . یک نفر :
نمایند یک تن در این رزمگاه
نخواهم که مانند افغان سپاه .
گنه یک تن ویرانی یک شهر بود
این من از خواجه شنیدستم در مجلس شاه .
|| (ص مرکب ) متحد. متفق . یک زبان . یک دل :
سپاه تو با لشکر دشمنند
ابا او همه یکدل و یکتنند.
همه شهر ایران تو را دشمنند
به پیکار تو یکدل و یکتنند.
سواران که در میمنه با منند
همه جنگ را یکدل و یکتنند.
|| (ق مرکب ) یک تنه :
تو گفتی ز مستی کنون خاستست
که این جنگ را یک تن آراستست .
و رجوع به یک تنه شود.
نمایند یک تن در این رزمگاه
نخواهم که مانند افغان سپاه .
گنه یک تن ویرانی یک شهر بود
این من از خواجه شنیدستم در مجلس شاه .
|| (ص مرکب ) متحد. متفق . یک زبان . یک دل :
سپاه تو با لشکر دشمنند
ابا او همه یکدل و یکتنند.
همه شهر ایران تو را دشمنند
به پیکار تو یکدل و یکتنند.
سواران که در میمنه با منند
همه جنگ را یکدل و یکتنند.
|| (ق مرکب ) یک تنه :
تو گفتی ز مستی کنون خاستست
که این جنگ را یک تن آراستست .
و رجوع به یک تنه شود.