یکان
لغتنامه دهخدا
یکان . [ ی َ / ی ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) واحد. تنها. تا. یکتا. یگان :
ز هر سو گوان سر برافراختند
یکان و دوگانه همی تاختند.
اینجا همی یکان و دوگان قرمطی کشد
زینان به ری هزار بیابد به یک زمان .
کوه کوبان را یکان اندرکشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار.
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یکان و دوگانی .
|| (اِ) آحاد. (التفهیم ) (یادداشت مؤلف ).
ز هر سو گوان سر برافراختند
یکان و دوگانه همی تاختند.
اینجا همی یکان و دوگان قرمطی کشد
زینان به ری هزار بیابد به یک زمان .
کوه کوبان را یکان اندرکشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار.
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یکان و دوگانی .
|| (اِ) آحاد. (التفهیم ) (یادداشت مؤلف ).