یک چند
لغتنامه دهخدا
یک چند. [ ی َ / ی ِ چ َ ] (ق مرکب ) روزگاری . زمانی . چندگاهی . مدتی . زمانی نامعلوم . (یادداشت مؤلف ). کنایه است از ایام معدود. (آنندراج ) :
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز [ چنان ] عکه شدستم دورنگ .
چو یک چند بگذشت شد او [ سیاوش ] بلند
به نخجیر شیر آوریدی به بند.
بیاسای یک چند و بر بد مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش .
چو یک چند زین داستانها براند
بنه برنهادو سپه برنشاند.
ای شهریارعالم یک چند صید کردی
یک چندگاه باید اکنون که می گساری .
یک چند به اقبال تو ای شاه جوان بخت
گرد ستم از چهره ٔ ایام ستردم .
سوراخ شده ست سد یأجوج
یک چند حذر کن ای برادر.
وز رنج روزگار چو جانم تباه گشت
یک چند با ثنا به در پادشاشدم .
یک چند به زرق شعر گفتی
بر شَعر سیاه و چشم ازرق .
تا کی تو به تن برخوری از نعمت دنیا
یک چند به جان از نعم دانش برخور.
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم .
نبرد افروختی یک چند بزم آرای یک چندی
که گاهی نوبت تیغاست و گاهی نوبت ساغر.
چون یک چند بگذشت نفس بدان مایل گشت . (کلیله و دمنه ).
ستد و داد تو یک چند بود جان پدر
ستد وداد کن امروز به تیزی بازار.
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر.
از آن رفتن برآسودند یک چند
دل شیرین فرومانده در آن بند.
یک چند به خیره عمر بگذشت
من بعد بر آن سرم که چندی ...
سلیمی که یک چند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت .
کسی قیمت تندرستی شناخت
که یک چند بیچاره در تب گداخت .
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم .
ای شوق در افشای غمم این چه شتاب است
گو راز من غمزده یک چند نهان باش .
|| چندی و چیزی اندک . (ناظم الاطباء). چندی . قدری . (یادداشت مؤلف ).
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز [ چنان ] عکه شدستم دورنگ .
چو یک چند بگذشت شد او [ سیاوش ] بلند
به نخجیر شیر آوریدی به بند.
بیاسای یک چند و بر بد مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش .
چو یک چند زین داستانها براند
بنه برنهادو سپه برنشاند.
ای شهریارعالم یک چند صید کردی
یک چندگاه باید اکنون که می گساری .
یک چند به اقبال تو ای شاه جوان بخت
گرد ستم از چهره ٔ ایام ستردم .
سوراخ شده ست سد یأجوج
یک چند حذر کن ای برادر.
وز رنج روزگار چو جانم تباه گشت
یک چند با ثنا به در پادشاشدم .
یک چند به زرق شعر گفتی
بر شَعر سیاه و چشم ازرق .
تا کی تو به تن برخوری از نعمت دنیا
یک چند به جان از نعم دانش برخور.
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم .
نبرد افروختی یک چند بزم آرای یک چندی
که گاهی نوبت تیغاست و گاهی نوبت ساغر.
چون یک چند بگذشت نفس بدان مایل گشت . (کلیله و دمنه ).
ستد و داد تو یک چند بود جان پدر
ستد وداد کن امروز به تیزی بازار.
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر.
از آن رفتن برآسودند یک چند
دل شیرین فرومانده در آن بند.
یک چند به خیره عمر بگذشت
من بعد بر آن سرم که چندی ...
سلیمی که یک چند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت .
کسی قیمت تندرستی شناخت
که یک چند بیچاره در تب گداخت .
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم .
ای شوق در افشای غمم این چه شتاب است
گو راز من غمزده یک چند نهان باش .
|| چندی و چیزی اندک . (ناظم الاطباء). چندی . قدری . (یادداشت مؤلف ).