یک جان
لغتنامه دهخدا
یک جان . [ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) یکدل . (از آنندراج ). دوست . (ناظم الاطباء). صمیمی . متحد.
- یک جان شدن ؛ متحد و متفق شدن . صمیمی شدن . یکی شدن :
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند.
- یک جان شدن ؛ متحد و متفق شدن . صمیمی شدن . یکی شدن :
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند.