یک باره
لغتنامه دهخدا
یک باره . [ ی َ / ی ِ رَ / رِ ] (ق مرکب ) منسوب به یک بار. (ناظم الاطباء). یک دفعه . (یادداشت مؤلف ). یک بار :
به جولان و خرامیدن درآمد باد نوروزی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک باره جولانی .
- کار یک باره ؛ کاری که یک بار بیشتر نکنند. (ناظم الاطباء).
- کار یک باره کردن ؛ کار را تمام کردن . کاری را چاره کردن . یک طرفه کردن کار. یک سو کردن کار. یک سره کردن کار را :
هر آن کس که او تاج شاهی بسود
بر آن تخت [ طاقدیس ] چیزی همی برفزود
مرآن را سکندر همه پاره کرد
ز بیدانشی کار یک باره کرد.
مباش ایمن و گنج را چاره کن
جهانبان شدی کار یک باره کن .
|| بالکل . به کلی . بالتمام . کلاً. از همه روی .(یادداشت مؤلف ) :
دیوار و دریواس فروگشت و درآمد
بیم است که یک باره فرودآید دیوار.
سه حاکمکند اینجا یک باره همه دزد
میخواره و زن باره و ملعون و خسیسند.
بدو گفت اولاد مغزت ز خشم
بپرداز و بگشای یک باره چشم .
چو شیروی بر تخت شاهی نشست
کمر بر میان کیانی ببست
چنان شد ز بیهوده کار جهان
که یک باره شد نیکوییها نهان .
شهنشاه باید که بخشد بر اوی
چه یک باره زو دور شد رنگ و بوی .
اگر بخت یک باره یاری کند
بر این طبع من کامگاری کند.
خونشان همه بردارد یک باره وجانشان
واندرفکندباز به زندان گرانشان .
و نیز یک باره خلق را بی طاعتی به بهشت مفرست . (منتخب قابوسنامه ص 169).
یک باره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود را قلاش شوخ و شنگ .
سوبه سو می فکند و می بردش
کرد یک باره خسته و خردش .
یک باره بیفت از این سواری
تا یابی راه رستگاری .
که صاحب حالتان یک باره مردند
ز بی سوزی همه چون یخ فسردند.
درآمد ز در دیده بانی بگاه
که غافل چرا گشت یک باره شاه .
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را یک باره مضطر می کند.
|| همه با هم . متفقاً. همگی :
خود و دیو و پیلان پرخاشجوی
به روی اندرآورد یک باره روی .
برآشفت [ افراسیاب ] با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور
بکوشید و یک باره جنگ آورید
جهان بر بداندیش تنگ آورید.
گاه است که یک باره به غزنین خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی .
|| قطعاً. (یادداشت مؤلف ) :
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یک باره بدین نادانی .
|| بلاانقطاع و پشت سرهم . (یادداشت مؤلف ). || بالمره . پاک . (یادداشت مؤلف ). اصلاً :
هرکه اندر موسم گل همچو گل میخواره نیست
آن چنان پندار کو خود در جهان یک باره نیست .
|| نتیجةً. مآلاً :
گر بنگ خوری چو سنگ مانی بر جای
یک باره چوبنگ می خوری سنگ بخور.
|| تارةً. (از منتهی الارب ). ناگهانی . اتفاقی . دفعةً. ناگهان :
نه پرخاش بهرام یک باره بود
جهانی بر آن جنگ نظاره بود.
بفرمود تا هر بوق و کوس و دهل که داشتند و صنج و اسفیدمهره یک باره بزدند. (اسکندرنامه ).
یک باره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید وهم خر افتاد.
چو گفت اینها میان خلق شیرین
بشد جوش دلش یک باره تسکین .
یک باره به ترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست .
|| به کلی . به طور دائم :
جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یک باره ام از یاد بهشتی .
- به یک باره ؛ ناگهان . دفعةً. تارةً :
همان تشنه ٔ گرم را آب سرد
پیاپی نشایدبه یک باره خورد.
بفرمود تا لشکر آشوفتند
به یک باره نوبت فروکوفتند.
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یک باره رست .
- || کاملاً. به تمامی :
روا نیست خلقی به یک باره کشت .
- || به کلی . به طور قطع :
فرزند به درگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش به یک باره گوایی .
رو رو که به یک باره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری .
به جولان و خرامیدن درآمد باد نوروزی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک باره جولانی .
- کار یک باره ؛ کاری که یک بار بیشتر نکنند. (ناظم الاطباء).
- کار یک باره کردن ؛ کار را تمام کردن . کاری را چاره کردن . یک طرفه کردن کار. یک سو کردن کار. یک سره کردن کار را :
هر آن کس که او تاج شاهی بسود
بر آن تخت [ طاقدیس ] چیزی همی برفزود
مرآن را سکندر همه پاره کرد
ز بیدانشی کار یک باره کرد.
مباش ایمن و گنج را چاره کن
جهانبان شدی کار یک باره کن .
|| بالکل . به کلی . بالتمام . کلاً. از همه روی .(یادداشت مؤلف ) :
دیوار و دریواس فروگشت و درآمد
بیم است که یک باره فرودآید دیوار.
سه حاکمکند اینجا یک باره همه دزد
میخواره و زن باره و ملعون و خسیسند.
بدو گفت اولاد مغزت ز خشم
بپرداز و بگشای یک باره چشم .
چو شیروی بر تخت شاهی نشست
کمر بر میان کیانی ببست
چنان شد ز بیهوده کار جهان
که یک باره شد نیکوییها نهان .
شهنشاه باید که بخشد بر اوی
چه یک باره زو دور شد رنگ و بوی .
اگر بخت یک باره یاری کند
بر این طبع من کامگاری کند.
خونشان همه بردارد یک باره وجانشان
واندرفکندباز به زندان گرانشان .
و نیز یک باره خلق را بی طاعتی به بهشت مفرست . (منتخب قابوسنامه ص 169).
یک باره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود را قلاش شوخ و شنگ .
سوبه سو می فکند و می بردش
کرد یک باره خسته و خردش .
یک باره بیفت از این سواری
تا یابی راه رستگاری .
که صاحب حالتان یک باره مردند
ز بی سوزی همه چون یخ فسردند.
درآمد ز در دیده بانی بگاه
که غافل چرا گشت یک باره شاه .
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را یک باره مضطر می کند.
|| همه با هم . متفقاً. همگی :
خود و دیو و پیلان پرخاشجوی
به روی اندرآورد یک باره روی .
برآشفت [ افراسیاب ] با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور
بکوشید و یک باره جنگ آورید
جهان بر بداندیش تنگ آورید.
گاه است که یک باره به غزنین خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی .
|| قطعاً. (یادداشت مؤلف ) :
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یک باره بدین نادانی .
|| بلاانقطاع و پشت سرهم . (یادداشت مؤلف ). || بالمره . پاک . (یادداشت مؤلف ). اصلاً :
هرکه اندر موسم گل همچو گل میخواره نیست
آن چنان پندار کو خود در جهان یک باره نیست .
|| نتیجةً. مآلاً :
گر بنگ خوری چو سنگ مانی بر جای
یک باره چوبنگ می خوری سنگ بخور.
|| تارةً. (از منتهی الارب ). ناگهانی . اتفاقی . دفعةً. ناگهان :
نه پرخاش بهرام یک باره بود
جهانی بر آن جنگ نظاره بود.
بفرمود تا هر بوق و کوس و دهل که داشتند و صنج و اسفیدمهره یک باره بزدند. (اسکندرنامه ).
یک باره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید وهم خر افتاد.
چو گفت اینها میان خلق شیرین
بشد جوش دلش یک باره تسکین .
یک باره به ترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست .
|| به کلی . به طور دائم :
جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یک باره ام از یاد بهشتی .
- به یک باره ؛ ناگهان . دفعةً. تارةً :
همان تشنه ٔ گرم را آب سرد
پیاپی نشایدبه یک باره خورد.
بفرمود تا لشکر آشوفتند
به یک باره نوبت فروکوفتند.
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یک باره رست .
- || کاملاً. به تمامی :
روا نیست خلقی به یک باره کشت .
- || به کلی . به طور قطع :
فرزند به درگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش به یک باره گوایی .
رو رو که به یک باره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری .