یک اسبه
لغتنامه دهخدا
یک اسبه . [ ی َ / ی ِ اَ ب َ / ب ِ ] (ص نسبی ) سوار تنها. (ناظم الاطباء). سوار تنها را هم می گویند. (برهان ). تک سوار. || شخصی را گویند که یک اسب داشته باشد. (برهان ). یک سواره :
تو مردی یک اسبه نهفته نژاد
به تو چون دهد چون بدیشان نداد.
|| بهادرانه ، از عالم یک تنه . (آنندراج ). یک تنه و این برای نشان دادن دلیری و دلاوری بسیار است :
روز یک اسبه بر قضا رانده ست
وآتش از روی خنجر افشانده ست .
یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعداقلیم
چون از سپهر چارم اعلام مهر انور.
زآنجا که چنان یک اسبه راند
دوران دواسبه را بماند.
خود را یک اسبه بر سر افلاک می زنم
خورشیدسان سر اینک بر کف نهاده ام .
|| کنایه از آفتاب عالمتاب . (برهان ) (از آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء). کنایه از آفتاب باشد. یک سواره . (انجمن آرا) :
شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
آنک سلاحش یک به یک بر قلب هیجا ریخته .
سلطان یک اسبه سایه ٔ چتر
بر ماهی آسمان برافکند.
تو مردی یک اسبه نهفته نژاد
به تو چون دهد چون بدیشان نداد.
|| بهادرانه ، از عالم یک تنه . (آنندراج ). یک تنه و این برای نشان دادن دلیری و دلاوری بسیار است :
روز یک اسبه بر قضا رانده ست
وآتش از روی خنجر افشانده ست .
یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعداقلیم
چون از سپهر چارم اعلام مهر انور.
زآنجا که چنان یک اسبه راند
دوران دواسبه را بماند.
خود را یک اسبه بر سر افلاک می زنم
خورشیدسان سر اینک بر کف نهاده ام .
|| کنایه از آفتاب عالمتاب . (برهان ) (از آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء). کنایه از آفتاب باشد. یک سواره . (انجمن آرا) :
شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
آنک سلاحش یک به یک بر قلب هیجا ریخته .
سلطان یک اسبه سایه ٔ چتر
بر ماهی آسمان برافکند.