ینگ
لغتنامه دهخدا
ینگ . [ ی َ ] (اِ) شکل و مانند و طرز و روش . (از ناظم الاطباء) (برهان ) (از آنندراج ). روش . (فرهنگ جهانگیری ). بیانکی می گوید: فارسی است به معنی عادت و طرز. (یادداشت مؤلف ) :
سخن پناها گرچه سخنوران هستند
شناسی آنکه سخن کس نپرورد زین ینگ .
رخ می نهفت از اول و اکنون همی نماید
از بهر کشتن ما هر ساعتی به ینگی .
هر دم چو از ینگی دگر خواهد دل ما سوختن
منشان بر آتش خویش را ای دل که کار از ینگ شد.
گناه هرکه در عالم بیامرزد ز بهر تو
اگر پیش خدا آرند فردا بر همین ینگت .
در دهر سوکوار نباشد به حال من
در شهر غمگسار نباشد به ینگ تو.
بت فرخار ندیدیم بدین حسن و جمال
ترک تنگی نشنیدیم بدین شیوه و ینگ .
- کار از ینگ شدن ؛ کاراز قاعده و قانون گذشتن . خارج شدن کار از اصول و قاعده ٔ خود :
هر دم چو از ینگی دگر خواهد دل ما سوختن
منشان بر آتش خویش را ای دل که کار از ینگ شد.
|| قاعده و قانون و رسم و آیین . (برهان ). قاعده و قانون بستن . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) :
آیین توست احسان ینگ تو مرحمت
نَبْوَد در آل میران آیین جز این و ینگ .
با خط شبرنگ و با رخسار گلرنگ آمدی
نزد فخرالساده نبود دیگری بر ینگ تو.
هر دمت رای کسی باشد و اندیشه ٔ جایی
من ندانم که تو خود بر چه طریقی و چه ینگی .
عجب دان که از کارگاه ملاحت
جهان را به ینگ تو ینگی برآید.
دل بدزدی و زود بگریزی
ما بدانسته ایم ینگ تو را.
ترک گندم گون من هر دم به ینگی دیگر است
روی او را هر زمان حسنی و رنگی دیگر است .
هر صبحدم که ساقی خمخانه ٔ صفا
سقایی زمانه کند با هزار ینگ .
|| چاره و علاج . امکان . راه :
اوحدی رادر غمت ینگی بجز مردن نماند
گر بمانی مدتی دیگر بر این ینگ ای پسر.
|| تمکین و وقار. (ناظم الاطباء) (برهان ). || توانایی و عظمت و بزرگی . (از ناظم الاطباء). || جانوری است زردرنگ و پیوسته در میان علف و گیاه می باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء).
سخن پناها گرچه سخنوران هستند
شناسی آنکه سخن کس نپرورد زین ینگ .
رخ می نهفت از اول و اکنون همی نماید
از بهر کشتن ما هر ساعتی به ینگی .
هر دم چو از ینگی دگر خواهد دل ما سوختن
منشان بر آتش خویش را ای دل که کار از ینگ شد.
گناه هرکه در عالم بیامرزد ز بهر تو
اگر پیش خدا آرند فردا بر همین ینگت .
در دهر سوکوار نباشد به حال من
در شهر غمگسار نباشد به ینگ تو.
بت فرخار ندیدیم بدین حسن و جمال
ترک تنگی نشنیدیم بدین شیوه و ینگ .
- کار از ینگ شدن ؛ کاراز قاعده و قانون گذشتن . خارج شدن کار از اصول و قاعده ٔ خود :
هر دم چو از ینگی دگر خواهد دل ما سوختن
منشان بر آتش خویش را ای دل که کار از ینگ شد.
|| قاعده و قانون و رسم و آیین . (برهان ). قاعده و قانون بستن . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) :
آیین توست احسان ینگ تو مرحمت
نَبْوَد در آل میران آیین جز این و ینگ .
با خط شبرنگ و با رخسار گلرنگ آمدی
نزد فخرالساده نبود دیگری بر ینگ تو.
هر دمت رای کسی باشد و اندیشه ٔ جایی
من ندانم که تو خود بر چه طریقی و چه ینگی .
عجب دان که از کارگاه ملاحت
جهان را به ینگ تو ینگی برآید.
دل بدزدی و زود بگریزی
ما بدانسته ایم ینگ تو را.
ترک گندم گون من هر دم به ینگی دیگر است
روی او را هر زمان حسنی و رنگی دیگر است .
هر صبحدم که ساقی خمخانه ٔ صفا
سقایی زمانه کند با هزار ینگ .
|| چاره و علاج . امکان . راه :
اوحدی رادر غمت ینگی بجز مردن نماند
گر بمانی مدتی دیگر بر این ینگ ای پسر.
|| تمکین و وقار. (ناظم الاطباء) (برهان ). || توانایی و عظمت و بزرگی . (از ناظم الاطباء). || جانوری است زردرنگ و پیوسته در میان علف و گیاه می باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء).