یمن
لغتنامه دهخدا
یمن . [ ی َ م َ ] (اِخ ) ناحیتی است از عرب آبادان و خرم و با نعمت بسیار و کشت و برز و مراعی و در قدیم مستقر ملوک آنجا شهر سعده بوده و سپس صنعا مستقر ملوک گردیده است و شهرک جرش و ناحیت صمدان و شهر سام و شهر دمار و شهر منکث و شهر صهیب و سریر از این ناحیت است . (از حدود العالم ). چون قوم عرب از مکه بنای تفرق گذارد، اینان به طرف راست تمایل کرده و سرزمین شان را به این مناسبت یمن خوانده اند چنانکه شام را به جهت تمایل شامیان به شمال چنین نامیده اند. و دریا گرداگرد یمن را فراگرفته از طرف مشرق تا سمت جنوب می رسد و بعد به سوی مغرب برمی گردد و در بین این دو قسمت و باقی جزیرةالعرب خط فاصلی از بحر تا بحرین ترسیم توان کرد که عرضش در بریه از مشرق به سمت مغرب امتداد یابد. درباره ٔ یمن و شهرهای آن داستانهای بسیار بر سر زبانهاست . (ازمعجم البلدان ). یمن مملکتی بزرگ است و دارالملکش اکنون تعز است و در سابق صنعا بوده . شهرهای صنعا و عدن و حضرموت و عمان (بزرگترین شهر یمن ) و ملک یمامه که دیوان جهت سلیمان قصری سخت عالی در آن ساخته بودند همه از توابع یمن است و بئر معطله و قصر مشید که در قرآن آمده در زمین البون مملکت یمن بوده و پادشاه رس آن را ساخته بوده است و اصحاب الرس که در قرآن ذکرشان آمده به همان شخص منسوب است . یمن یا عربستان خوشبخت ، کشور کوچکی است که در جزیرةالعرب از زمانهای قدیم موقعیت خاص داشته است . جغرافی دانان یونان باستان به کلمه ٔ «اوزون » یعنی مسعود و اروپاییان به لفظ «اوروز» یعنی خوشبخت آن را ستوده اند. خطه ٔ یمن کاملاً در منطقه ٔ حاره قرار گرفته و اهالی آن از قدیم الایام در ایجاد سدها و سیل بندها کوشیده اند چنانکه آثار باقیه ٔ سدها و بندهای محیر قوم عاد یعنی یمنی ها و حمیری های قدیم محو نشده است . در جبال این کشور جنگلهای وسیع و در نقاط پست نخلستانها و باغهای میوه های گوناگون دیده می شود و مهمترین محصول آن قهوه است و یمن از نظر ثروت همانند هندوستان است . از دورترین زمانها قطعه ٔ یمن مسکن قوم عرب عاربه بوده و اینان در نواحی یمن و حضرموت اقامت داشتند. قوم عاد برحسب استعداد آب و خاکشان از تمام اقوام عربی پیشرفته تر بوده اند. سپس یمن به وسیله ٔ پادشاهان ساسانی به تصرف ایران درآمد و تاظهور اسلام تابع حکومت ایران بود. در حدود قرن هفتم میلادی ، اسلام در این سرزمین نفوذ یافت و در سال 1750 م . جزو قلمرو امپراتوری عثمانی درآمد و با سقوط امپراتوری عثمانی در سال 1934 م . با انعقاد قراردادی با انگلستان به استقلال رسید. پس از توطن ایرانیان در این ملک چه قبل و چه پس از اسلام ، مردان بزرگ از سران ملک و علم و ادب پدید آمد. تمدن ایرانی در یمن بسیار نفوذ کرده و اسامی امکنه و رودها و جز آن به ایرانی گردیده ، از آن جمله است کلماتی چون : کشور، کند، کث ، کت ، درب ، عضدان ، باور، دزوان ، ذنابه ، زهاب ، ریشان ، مهراس ، سفال ، بوس ، بوشان ، بوصان ، بیشه ، قراف ، مقازة، سیه ، صوران ، صیخمد، قلاب ، کمران ، جمدان ، بقران ، طفران ، عبدان ، ارباب ، دهران ، سخان ، یزداد، ریدان ، خزبات ، دژه ، باور، قیقان ، شجان ، داسر، جهران ، جیشان ، خیوان ،ریساب ، خناجن ، بنبان ، شهاره (چهاره )، شهیران ، زعابه ، مقرانه ، کیخاران ، غریان ، غسان ، غمدان ، غیدان ، شاد،ماوان ، هوزن ، واکنه ، نسفان ، نوابه ، نواده ، مینا، ماجن ، مخلاف خون ، مخلاف نام ، مخلاف سنجان ، مور، ریمان ، ضنکان ، جابان ، سیر، شدوان ، درب ، دلان . (از یادداشت مؤلف ). یمن 1950 کیلومتر مربع وسعت و چهار میلیون و نیم تن جمعیت دارد. حکومت یمن سابقاً در دست امیری بود که او را امام یمن می خواندند و او شخصاً کشور را اداره می کرد، ولی از سال 1962 م . / 1341 هَ . ش . به جمهوری تبدیل شد. شهرها و بنادر مهم آن «مخا» و «حدیده »و شهر مهم آن صنعاست که ام القری نامند و محصول عمده ٔ آن قهوه ٔ مکا و احشام و چوبهای جنگلی و جو و گندم است و منسوب به آن یمان و یمانی و یمنی :
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی بازنهاد از که یمن .
اگر حاسد توست سالار ترک
و گر دشمن توست میر یمن
به یک رقعه برزن ختن بر چگل
به یک نامه برزن یمن بر عدن .
زآن سوجهان بگشاده ای تا دامن کوه یمن
زین سو زمین بگرفته ای تا ساحل دریای چین .
تا طرب و مطرب است مشرق و تا مغرب است
تا یمن و یثرب است آمل و استارباد.
هر باد که از سوی بخارا به من آید
زو بوی گل و مشک و نسیم سمن آید...
هر شب بگرایم به یمن تا تو برآیی
زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید.
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند.
شِعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد
چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی .
چون نه شِعری ̍ نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چه کنم ؟
من کی ام خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیده ام .
آنچه گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم .
ز ملک من اقطاع من می دهد
ادیم سهیل از یمن می دهد.
ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده ست فرماندهی در یمن .
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان .
- باد یمن ؛ بادی که از سوی یمن بوزد. اشاره است به حدیث شریف نبوی «اًنی أشم رائحة الرحمان من جانب الیمن » که حضرت در آن اشاره به اویس قرنی دارد :
تا ابد مسحور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می وزد باد یمن .
- بُرد یمن ؛ قماشی است یمنی راه راه معروف . (یادداشت مؤلف ) :
به کافوریی گفت برد یمن
که شرمی ندارید از خویشتن .
به تشریف منبر به بردیمن
به آن خرقه کآمد به ویس قرن .
اهتمام عدل او از هم بدرّد صوف را
تا که ننشیند مربع در بر برد یمن .
خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن
نیست هم کم زردکی و ریشه ٔ بسحاق را.
صوف مرا ز حله ٔ ادریس ده صفا
وز مخفیم سلام به برد یمن رسان .
- سهیل یمن ؛ سهیل ستاره ای است روشن در جانب جنوب ، اهل یمن اول بینند آن را. (مهذب الاسماء). ستاره ٔ سهیل که از جانب یمن تابد :
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن .
از تب تاری و تبه کرده ام
خاطر روشن چو سهیل یمن .
اگر در یمن خشم تو بگذرد
نتابد سهیل یمن از یمن .
مجلست چرخ باد و تو خورشید
ساغرت ماه و می سهیل یمن .
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست فرقدشِعری ̍ ز چپ سهیل یمن .
و رجوع به مدخل سهیل شود.
- عذرای یمن ؛ دوشیزه ٔ یمن :
تیغ تو عذرای یمن در حله ٔ چینیش تن
چون خرده ٔ دُرّ عدن بر تخت مینا ریخته .
- عقیق یمن ؛ عقیق که از یمن آرندو در قدیم عقیق یمن معروف بود. عقیق یمانی :
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن .
انگشتری است پشت من گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست .
سالها باید که تا یک سنگریزه ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن .
دروغ است آنکه گویند اینکه در سنگ
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت .
- یمن تاب ؛ که بر یمن بتابد. که از سوی یمن تابد :
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم .
- امثال :
گر در یمنی چو با منی پیش منی
ور پیش منی چو بی منی در یمنی .
و رجوع یه یمن شمالی و یمن جنوبی شود.
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی بازنهاد از که یمن .
اگر حاسد توست سالار ترک
و گر دشمن توست میر یمن
به یک رقعه برزن ختن بر چگل
به یک نامه برزن یمن بر عدن .
زآن سوجهان بگشاده ای تا دامن کوه یمن
زین سو زمین بگرفته ای تا ساحل دریای چین .
تا طرب و مطرب است مشرق و تا مغرب است
تا یمن و یثرب است آمل و استارباد.
هر باد که از سوی بخارا به من آید
زو بوی گل و مشک و نسیم سمن آید...
هر شب بگرایم به یمن تا تو برآیی
زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید.
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند.
شِعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد
چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی .
چون نه شِعری ̍ نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چه کنم ؟
من کی ام خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیده ام .
آنچه گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم .
ز ملک من اقطاع من می دهد
ادیم سهیل از یمن می دهد.
ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده ست فرماندهی در یمن .
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان .
- باد یمن ؛ بادی که از سوی یمن بوزد. اشاره است به حدیث شریف نبوی «اًنی أشم رائحة الرحمان من جانب الیمن » که حضرت در آن اشاره به اویس قرنی دارد :
تا ابد مسحور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می وزد باد یمن .
- بُرد یمن ؛ قماشی است یمنی راه راه معروف . (یادداشت مؤلف ) :
به کافوریی گفت برد یمن
که شرمی ندارید از خویشتن .
به تشریف منبر به بردیمن
به آن خرقه کآمد به ویس قرن .
اهتمام عدل او از هم بدرّد صوف را
تا که ننشیند مربع در بر برد یمن .
خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن
نیست هم کم زردکی و ریشه ٔ بسحاق را.
صوف مرا ز حله ٔ ادریس ده صفا
وز مخفیم سلام به برد یمن رسان .
- سهیل یمن ؛ سهیل ستاره ای است روشن در جانب جنوب ، اهل یمن اول بینند آن را. (مهذب الاسماء). ستاره ٔ سهیل که از جانب یمن تابد :
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن .
از تب تاری و تبه کرده ام
خاطر روشن چو سهیل یمن .
اگر در یمن خشم تو بگذرد
نتابد سهیل یمن از یمن .
مجلست چرخ باد و تو خورشید
ساغرت ماه و می سهیل یمن .
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست فرقدشِعری ̍ ز چپ سهیل یمن .
و رجوع به مدخل سهیل شود.
- عذرای یمن ؛ دوشیزه ٔ یمن :
تیغ تو عذرای یمن در حله ٔ چینیش تن
چون خرده ٔ دُرّ عدن بر تخت مینا ریخته .
- عقیق یمن ؛ عقیق که از یمن آرندو در قدیم عقیق یمن معروف بود. عقیق یمانی :
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن .
انگشتری است پشت من گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست .
سالها باید که تا یک سنگریزه ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن .
دروغ است آنکه گویند اینکه در سنگ
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت .
- یمن تاب ؛ که بر یمن بتابد. که از سوی یمن تابد :
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم .
- امثال :
گر در یمنی چو با منی پیش منی
ور پیش منی چو بی منی در یمنی .
و رجوع یه یمن شمالی و یمن جنوبی شود.