یمان
لغتنامه دهخدا
یمان . [ ی َ ] (اِخ ) صورتی از یمن . (یادداشت مؤلف ) :
دلم ز شوق عقیق لبش رسید به جان
نسیم رحمتی از جانب یمان برسان .
و رجوع به یمن شود.
|| (ص نسبی ) منسوب است به یمن . یمانی . یمنی . یمن را با افزودن الف در میان میم و نون به صورت یمانی نیز منسوب کرده اند. (یادداشت مؤلف ).
- برق یمان ؛ برقی که از جانب یمن بجهد. برق یمانی :
خروشنده رعدش چوغران صهیل
درخشنده نعلش چو برق یمان .
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم .
تا دگر باد صبایی به چمن بازآید
عمر می بینم و چون برق یمان می گذرد.
هر دم از روزگار ما جزوی ست
که گذر می کند چو برق یمان .
زمان باد بهار است داد عیش بده
که دور عیش چنان می رود که برق یمان .
دریغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان .
- تیغ یمان ؛ تیغ یمانی . شمشیر ساخت یمن :
نگر چه کرد او در کار جنگوان امسال
به رمح خطی و تیر خدنگ و تیغ یمان .
مانند سهیل یمن و آتش برقند
چون با قدح و باده و با تیغ یمانند.
جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل داده ام
زان چنان ریم آهنی تیغ یمان آورده ام .
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربه ٔ هندی او حرمت تیغ یمان .
دولت و صولت نمود، شیر علمهای او
دولت ملک عجم ، صولت تیغ یمان .
- عقیق یمان ؛ عقیق یمانی . عقیقی که در یمن به دست می آمد :
شِعری ̍ چو سیم خرد شده باشد
عیوق چون عقیق یمان احمر.
دُرّ یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود.
- گهر (گوهر) یمان ؛ کنایه است از شمشیر یمانی . شمشیر ساخت یمن :
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم .
دلم ز شوق عقیق لبش رسید به جان
نسیم رحمتی از جانب یمان برسان .
و رجوع به یمن شود.
|| (ص نسبی ) منسوب است به یمن . یمانی . یمنی . یمن را با افزودن الف در میان میم و نون به صورت یمانی نیز منسوب کرده اند. (یادداشت مؤلف ).
- برق یمان ؛ برقی که از جانب یمن بجهد. برق یمانی :
خروشنده رعدش چوغران صهیل
درخشنده نعلش چو برق یمان .
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم .
تا دگر باد صبایی به چمن بازآید
عمر می بینم و چون برق یمان می گذرد.
هر دم از روزگار ما جزوی ست
که گذر می کند چو برق یمان .
زمان باد بهار است داد عیش بده
که دور عیش چنان می رود که برق یمان .
دریغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان .
- تیغ یمان ؛ تیغ یمانی . شمشیر ساخت یمن :
نگر چه کرد او در کار جنگوان امسال
به رمح خطی و تیر خدنگ و تیغ یمان .
مانند سهیل یمن و آتش برقند
چون با قدح و باده و با تیغ یمانند.
جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل داده ام
زان چنان ریم آهنی تیغ یمان آورده ام .
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربه ٔ هندی او حرمت تیغ یمان .
دولت و صولت نمود، شیر علمهای او
دولت ملک عجم ، صولت تیغ یمان .
- عقیق یمان ؛ عقیق یمانی . عقیقی که در یمن به دست می آمد :
شِعری ̍ چو سیم خرد شده باشد
عیوق چون عقیق یمان احمر.
دُرّ یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود.
- گهر (گوهر) یمان ؛ کنایه است از شمشیر یمانی . شمشیر ساخت یمن :
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم .