یم
لغتنامه دهخدا
یم . [ ی َ ] (از ع ، اِ) یَم ّ. دریا. (ناظم الاطباء) :
تا درگه او یابی مگذر به در کس
زیرا که حرام است تیمم به لب یم .
بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال
راستی گویی دارد به یمین اندر یم .
ز بیم ناوک و تیغش همی نیاید خواب
پلنگ را در کوه و نهنگ را در یم .
کف او را نتوان کردن مانند به ابر
دل او را نتوان کردن مانند به یم .
ور تو گویی که دل او چو یم است این غلط است
که در آن ماهی و مار است و در این جود و کرم .
شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمه ٔ حکمت
یکی مر زر دین را که ، یکی مر آب دین را یم .
وان راز کند زمین اعدا
از خون دل و دو دیده شان یم .
این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است .
ای پیش صف لشکر تو پست شده کوه
ای پیش تف خنجر تو خشک شده یم .
کجا ضمیر تو باشد سها نماید ماه
کجا یمین تو باشد شَمَر نماید یم .
درویش را کف تو توانگر کند همی
کز جود داری آن کف گوهرنشان چو یم .
کلک او را چون صدف خوان و یمینش را چو یم
زانکه لؤلؤ در صدف باشد صدف در یم بود.
ملک جم و عمر نوح بادت در بزم تو
کشتی و رسم جبل ، ماهی و مقلوب یم .
کوه را غرقه کند یک خم زنم
منفذی گر باز دارد سوی یم .
معجزه بحر است و ناقص مرغ خاک
مرغ خاکی رفت در یم شد هلاک .
خاک بی بادی به بالا کی رود
کشتی بی یم روانه کی شود.
ز ابر افکند قطره ای سوی یم
ز صلب آورد نطفه ای در شکم .
فتاد اندر تن خاکی ز ابر بخششت قطره
مدد فرما به فضل خویش تا این قطره یم گردد.
ز ابر با تواگر لاف زد مرنج که ابر
گدای یم بود و در گدا حیا نبود.
- پادشاه یم ؛ کرم پادشاهی که کرم وی مانند دریا بی پایان باشد. (ناظم الاطباء).
تا درگه او یابی مگذر به در کس
زیرا که حرام است تیمم به لب یم .
بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال
راستی گویی دارد به یمین اندر یم .
ز بیم ناوک و تیغش همی نیاید خواب
پلنگ را در کوه و نهنگ را در یم .
کف او را نتوان کردن مانند به ابر
دل او را نتوان کردن مانند به یم .
ور تو گویی که دل او چو یم است این غلط است
که در آن ماهی و مار است و در این جود و کرم .
شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمه ٔ حکمت
یکی مر زر دین را که ، یکی مر آب دین را یم .
وان راز کند زمین اعدا
از خون دل و دو دیده شان یم .
این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است .
ای پیش صف لشکر تو پست شده کوه
ای پیش تف خنجر تو خشک شده یم .
کجا ضمیر تو باشد سها نماید ماه
کجا یمین تو باشد شَمَر نماید یم .
درویش را کف تو توانگر کند همی
کز جود داری آن کف گوهرنشان چو یم .
کلک او را چون صدف خوان و یمینش را چو یم
زانکه لؤلؤ در صدف باشد صدف در یم بود.
ملک جم و عمر نوح بادت در بزم تو
کشتی و رسم جبل ، ماهی و مقلوب یم .
کوه را غرقه کند یک خم زنم
منفذی گر باز دارد سوی یم .
معجزه بحر است و ناقص مرغ خاک
مرغ خاکی رفت در یم شد هلاک .
خاک بی بادی به بالا کی رود
کشتی بی یم روانه کی شود.
ز ابر افکند قطره ای سوی یم
ز صلب آورد نطفه ای در شکم .
فتاد اندر تن خاکی ز ابر بخششت قطره
مدد فرما به فضل خویش تا این قطره یم گردد.
ز ابر با تواگر لاف زد مرنج که ابر
گدای یم بود و در گدا حیا نبود.
- پادشاه یم ؛ کرم پادشاهی که کرم وی مانند دریا بی پایان باشد. (ناظم الاطباء).