یغمایی
لغتنامه دهخدا
یغمایی . [ ی َ ] (ص نسبی ) منسوب به یغما که شهری است از ترکستان . (غیاث ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || اهل یغما. از مردم یغما. (یادداشت مؤلف ). || متعلق به یغما. که از شهر یغما باشد. (یادداشت مؤلف ). || کنایه از زیباروی و خوش اندام . (از یادداشت مؤلف ). زیباروی اهل یغما یا مطلق خوب روی :
سرای تو پرسرو و پرماه و پرگل
ز یغمایی و کشی و خلخانی .
شوند حلقه به گوشت بتان یغمایی
چو حلقه گر نشوی هردری و هرجایی .
یوسف مصریان به زیبایی
هندوی او هزار یغمایی .
در میان آن عروس یغمایی
برده از عاشقان شکیبایی .
به یغما و چین زآن نیارم نشست
که یغمایی و چینی آرم به دست .
مرا خود بسی دُرّدریایی است
غلامان چینی و یغمایی است .
برون آمد چه گویم چون بهاری
به زیبایی چو یغمایی نگاری .
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را.
نه زهد و صفا ماند نه معرفت صوفی
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی .
روی تاجیکانه ات بنمای تا داغ حبش
آسمان بر چهره ٔ ترکان یغمایی کشد.
دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد
کی التفات کند بر بتان یغمایی .
ترک بالابلند یغمایی
خسرودار ملک زیبایی .
|| غارت کرده . (غیاث ) (آنندراج ). مال به غارت برده . مال غارتی . (یادداشت مؤلف ). || غارت گیر. (آنندراج ).
سرای تو پرسرو و پرماه و پرگل
ز یغمایی و کشی و خلخانی .
شوند حلقه به گوشت بتان یغمایی
چو حلقه گر نشوی هردری و هرجایی .
یوسف مصریان به زیبایی
هندوی او هزار یغمایی .
در میان آن عروس یغمایی
برده از عاشقان شکیبایی .
به یغما و چین زآن نیارم نشست
که یغمایی و چینی آرم به دست .
مرا خود بسی دُرّدریایی است
غلامان چینی و یغمایی است .
برون آمد چه گویم چون بهاری
به زیبایی چو یغمایی نگاری .
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را.
نه زهد و صفا ماند نه معرفت صوفی
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی .
روی تاجیکانه ات بنمای تا داغ حبش
آسمان بر چهره ٔ ترکان یغمایی کشد.
دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد
کی التفات کند بر بتان یغمایی .
ترک بالابلند یغمایی
خسرودار ملک زیبایی .
|| غارت کرده . (غیاث ) (آنندراج ). مال به غارت برده . مال غارتی . (یادداشت مؤلف ). || غارت گیر. (آنندراج ).