یالمند
لغتنامه دهخدا
یالمند.[ م َ ] (ص مرکب ) عیالمند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا). عیالمند و خداوند اهل و عیال و فرزند. (ناظم الاطباء) :
ضعیفم یالمندم تنگدستم
چه خوانم داستان رامی و ویس .
بودم حکیم سوزنی از چند سال باز
تا یالمند گشتم ،گشتم تحکمی .
ضعیفم یالمندم تنگدستم
چه خوانم داستان رامی و ویس .
بودم حکیم سوزنی از چند سال باز
تا یالمند گشتم ،گشتم تحکمی .