یال
لغتنامه دهخدا
یال . (اِ) گردن باشد. (لغت فرس اسدی ). به معنی گردن باشد مطلقاً، اعم از گردن انسان و حیوان دیگر و به عربی عنق گویند. (برهان ). گردن . (آنندراج ). عنق . (غیاث اللغات ). گردن و عنق . (ناظم الاطباء). || بیخ گردن را گفته اند. (برهان ). بن گردن . (سروری ). بیخ گردن . (ناظم الاطباء). محل اتصال گردن به تن یا به کتف و شانه و دوش ازدو سوی . جایگاه گرز. سر بازو. سر شانه :
ببوسید مادر دو یال و برش
همی آفرین خواند بر پیکرش .
نشانده سیاوش بخاک اندرون
بر و یال و مویش شده غرق خون .
مهان جهان بردریدند پاک
همی ریختند از بر یال خاک .
به ایرانیان گفت گیو دلیر
که یال یلان دارد [کیخسرو] و چنگ شیر.
به انگشت رخساره برکند زال
پراکند خاک از بر تاج و یال .
بپای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من .
مکن تکیه بر گرز و کوپال خود
بدزد از کمند گوان یال خود.
به زخم عمود و به کوپالشان
همی خرد شد پهلو و یالشان .
بدان خسروی یال و آن چنگ اوی
بدان رفتن و جاه و فرهنگ اوی .
بر این شاخ و این یال و بازو و کفت
هنرمند باشی نباشد شگفت .
تو چندین همی با من افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی .
یکی نیزه زد همچو آذرگشسب
ز کوهه ببردش سوی یال اسب .
همی گفت شاهی کنی یک زمان
نشینی بر تخت زر شادمان
به از بندگی توختن شست سال
پُراکنده گنج و برآورده یال .
آن کجا تیغش بر گرگ فروآرد پشت
آن کجا گرزش بر پیل فروکوبد یال .
بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان
بر شیر به دو نیمه کند خنجر تو یال .
چنین یال و بازو و آن زور و برز
نشاید که آساید ازتیغ و گرز.
بدین یال و گرز و بر و گردگاه
چه سنجد به چنگال او کینه خواه .
چران گردش اندر نوند سمند
گره کرده بر یال خم کمند.
چون زین زمانه کوفت یالت را
کمتر کنی این دویدن تُرّه .
بر و بازوی و یال خود دیده ای
تن خویشتن را پسندیده ای .
روبهی کز بیم جان هرگز نگردد گرد شیر
گر عنایت یابد از تو بشکند بر شیر یال .
به سخا و بزرگواری خویش
ببر از یال من چکاچک کاج .
او بوق من به هار مزعفر همی کند
من یال او به کاج معصفر همی کنم .
بیال و گردن او برشدندو باز پرند
بسی ادیم گران در میان کوی تمیم .
ناقه ای کو پای بر یالش نهد
بوسه گه هم پای و هم یالش کنم .
سلطان طغرل خوب چهره بغایت بود... تمام قد فراخ بر و سینه و افراشته یال . (راحة الصدور راوندی ). سلطان ملکشاه صورتی خوب داشت و قدی تمام ، یالی افراشته وبازویی قوی . (راحة الصدور).
جوان اگر چه قوی یال و پیلتن باشد
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند.
- با فر و یال ؛ با شکوه و قوی :
بدین برز و بالا و این فر و یال
به هر دانش از هر کسی بی همال .
نهانش همی داشت تا هفت سال
یکی شاه فش گشت با فر و یال .
- برز و یال ؛ گردن و قامت و اندام :
به زور تن و چهره و برز و یال
شد این اُسرت از سروران بیهمال .
- بر و یال ؛ گردن و دوش و سینه :
وزآن پس بیازید [رستم ] چون شیر جنگ
گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ .
نشانده سیاوش به خاک اندرون
بر و یال و مویش شده غرق خون .
سلاح من اربا منستی کنون
بر و یال تو کردمی غرق خون .
کنون صد پسر جوی هم سال اوی
به بالا و چهر وبر و یال اوی .
دو چشم گوزن و بر و یال شیر
نشد دیده از دیدنش هیچ سیر.
من از دور دیدم بر و یال اوی
چنان برز و بالاو کوپال اوی .
بود بی گمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و یال و پیوند من .
چو خاقان بدیدش به بر در گرفت
بماند از بر و یال پیران شگفت .
ستبرست بازوت چون ران شیر
بر و یال چون اژدهای دلیر.
- پشت و یال ؛ یال و پشت گردن و قسمت فوقانی بدن :
زشت بار است ای برادر بار آز
دور بفکن بار آز از پشت و یال .
- تن و یال ؛ گردن و تن . پیکر :
خورش آن بود سال تا سالشان
که آکنده گردد تن و یالشان .
- خر بی یال و دم ؛ احمق . نادان . جاهل . (یادداشت مؤلف ).
- دوش و یال ؛ یال و کتف :
ز دیبا نه برداشتی دوش و یال
مگر چهر گلنار دیدی به فال .
- سر و یال ؛ سر و گردن :
غمین گشت رستم بیازید چنگ
گرفت آن سر و یال جنگی پلنگ .
- سُفْت و یال ؛ یال و سُفْت . یال و کتف :
برو برنشسته یکی پهلوان
ابا فر و با سفت و یال گوان .
- شاخ و یال ؛ یال و شاخ . گردن و سینه و پاها :
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
به گیتی کسی نیست وی را همال .
ز لشکر هر آن کس که آن زخم دید
بر آن شاخ و یال آفرین گسترید.
بر آن برز و بالا وآن شاخ و یال
که گفتی برو برگذشتست سال .
برآمد بر این کار برچند سال
چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال .
- شیر بی یال و دم ؛ اسمی بی مسمی . وجودی دور از عوامل وجود.
- فرق و یال ؛ سر و گردن :
سیل طمع برد ترا آبروی
پای طمع کوفت ترا فرق و یال .
- کتف و یال ؛ یال و کتف :
به بالای من پور سام است زال
ابا بازوی شیر و با کتف و یال .
بر و کتف و یالش بمانند من
تو گویی که داننده برزد رسن .
- یال آکندن ؛ بالیدن . رشد کردن :
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا بیاکند یال .
- یال افراختن ؛ گردن افراختن . گردن فرازی کردن . سرافرازی کردن .سر و سینه و گردن را راست کردن . کشیدن گردن :
چو زانسو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال .
- || قد علم کردن .
- || بالیدن :
چو از پادشاهیش بیست و سه سال
گذر کرد شیروی بفراخت یال .
- یال برآکندن ؛ بالیدن . رشد کردن . رستن اندام . قوی شدن گردن و بر و سینه :
همی داشتندش چنین چار سال
چو شد سیر شیر و برآکند یال .
خورش آن بود سال تا سال شان
که آکنده گردد بر و یالشان .
- یال برآوردن ؛ یال افراختن . بالیدن :
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان سرور بی همال .
- || گردن کشیدن . سر برآوردن :
بپوشید ببر و برآورد یال
برو آفرین خواند بسیار زال .
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال .
زمانی در اندیشه بد زال زر
برآورد یال و بگسترد بر.
سپر خواست از ریدک ترک زال
برانگیخت اسب و برآورد یال .
- یال برافراختن ؛ یال افراختن . بالیدن :
چنین تا برآمد بر این پنجسال
برافراخت آن کودک خرد یال .
بدانگه که کودک برافراخت یال
بر شاه کابل فرستاد زال .
- || سرکشیدن . سرافرازی کردن :
یکی از ریاضی برافراخت یال
یکی هندسی برگشاد از خیال .
- || متوجه شدن . توجه کردن :
کسی سوی رستم فرستاد زال
که لختی به چاره برافراز یال .
- یال برتافتن ؛ گردن پیچیدن . نافرمانی کردن :
هر که یال از طوق طوع شاه برتابد بقصد
تیغ قهرت ... چون طوق ِ گردیال باد.
- یال برکشیدن ؛ بالیدن . بزرگ شدن . قد کشیدن : چند نکت دیگر بود که آن به روزگار کودکی چون یال برکشید و پدر وی را ولیعهد کرد واقع شده بود. (تاریخ بیهقی ). بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی ).
- || سرافرازی کردن :
ملک معمور و گنج مالامال
برکشد تنت را به گردون یال .
- یال بستن ؛ کردن کاری بطورگستاخی و غرور و خودبینی . (ناظم الاطباء). کنایه از برخود چیدن و تعریف نمودن . (آنندراج ) :
همه اسبان بر او از شیهه خندند
چو بیند پیش خر هم یال بندند.
آنکه می بندد به ما افتادگان یال از غرور
نی ز یک جا بشکند پشتش که صدجا بشکند.
حدیث سمش چون نیامد به دست
به وصف دمش خامه ام یال بست .
مرا چه جان که کشد بهر من کسی شمشیر
مرا چه حال که بر من کسی ببندد یال .
- یال پیچیدن ؛ پشت کردن . رفتن . رو گرداندن . (یادداشت مؤلف ) :
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی بود پویان میان سپاه
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها و بپیچید یال .
نهانی از آن پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد [گیو] پیچان کمند
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافکند و کردش دوال .
- یال تابیدن ؛ سرباز زدن . نافرمانی کردن :
وگر زین که گفتم بتابید یال
گزینید گردن کشی را همال .
- یال فراختن ؛ یال برافراختن :
به آسمان و به بستان از آن سخن مه و سرو
همی فروزد چهر و همی فرازد یال .
و رجوع به یال برافراختن در همین ترکیبات شود.
- یال فروبردن ؛ فروبردن گردن به سینه و حالت استماع به خود گرفتن :
سپهبد چو بشنید گفتار زال
برافراخت گوش و فروبرد یال .
- یال کشیدن ؛ تأبی کردن . تن زدن . گردن کشی کردن . (یادداشت مؤلف ) :
چو پیروز گردد کشد یال و شاخ
پدر پیر گشته نشسته به کاخ .
از او رسیده بتو نقد صد هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید باید یال .
- یال و دم کردن ؛ بریدن یال و دم اسبان و این در مراسم عزاداری اعیان و بزرگان معمول بود. (از فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ).
- || از بیخ و بن برکندن .
- یال و بر ؛ پیکر و اندام . گردن و تن :
چنان بازگشتند هرکس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست .
- یال و پشت ؛ گردن و نیمه ٔ بالای تن :
اگر خود بمانی به گیتی دراز
ز رنج تن آید به رفتن نیاز
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری به مشت .
- یال و دم بوسی ؛ تعبیری است ظرافت آمیز از معانقه و احوال پرسی . (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- یال و دم بوسیدن ؛ به مزاح ، یکدیگر را بوسیدن . (یادداشت مؤلف ).
- یال و دم ساییده ؛ صورت تحریف شده ٔ پاردم ساییده است . پاردم به معنی رانکی و آن نواری است که پشت دو ران الاغ و قاطر قرار دهند و از دو سوی به پالان بندند و هرگاه الاغ یا قاطری چموش و سرکش باشد بر اثر لگد انداختن رانکی خود را می ساید بنابراین الاغ پاردم ساییده یعنی الاغ چموش و سرکش و از این روی پاردم ساییده به معنی قالتاق و ناقلا و ناجنس برای آدمیان استعمال می شود. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- یال و دم جنباندن ؛ اظهار وجود کردن . خودی نمودن .
- یال و سُفْت ؛ گردن و سینه . شانه و گردن :
نمانی به ترکان بدین یال و سفت
به ایران ندانم ترا نیز جفت .
به نستیهن گرد کلباد گفت
که این کوه خاراست با یال و سفت .
- یال و شاخ ؛ گردن و پا. قد و قامت . و پیکر و اندام :
چو سهراب را دید و آن یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ .
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید.
کجا گنجد اندر جهان فراخ
بدان فر و برز و بدان یال و شاخ .
- یال و کفت ؛ یال و دوش . یال و سفت :
از آن برز و بالا و آن یال و کفت
فروماند بینادل اندر شگفت .
سواری چو بهرام با یال و کفت
بلند اشتری زیر و زخمی شگفت .
- یال و کوپال ؛ کنایه از کر و فر و تن و توش . (آنندراج ). نظیر سر و سنبات در تداول عوام . (یادداشت مؤلف ) :
عجب یال و کوپال بر می کشی
غباری به گردون چه سر می کشی .
چهره ٔ آل ترا ماه ندارد به خدا
یال و کوپال ترا شاه ندارد به خدا.
|| قد و اندام و شکل و طرز و حالت . (ناظم الاطباء). قد و قواره و هیکل :
به بازی به کویند همسال من
به خاک اندرآمد چنین یال من .
چو بگذشت چرخ از برش چند سال
یکی کودکی گشت با فر و یال .
|| بازو که از دوش باشد تا مرفق . (برهان ). بازو یعنی از دوش تا آرنج و دست و هردو دست . (ناظم الاطباء).بازوی مردم . (شرفنامه ٔ منیری ). || روی و رخساره . (برهان ) (ناظم الاطباء). || موی گردن اسب . (برهان ) (غیاث ). موی گردن اسب و استر و خر و آن «مویال » بوده مو را حذف کرده یال گویند. (انجمن آرا). موی گردن اسب و استر و خر و جز آن . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). بش . فش . پش . عرف . (یادداشت مؤلف ). موی پس گردن جانوران . سَیب . (منتهی الارب ) :
همه یال اسبان پر از مشک و می
پراکنده دیناردر زیر پی .
بمالید دستش ابر چشم و روی
بر و یال می سود و بشخود موی .
همی رفت با او تهمتن بهم
بدان تانباشد سپهبد دژم ...
همه یال اسب از کران تا کران
براندوده مشک و می و زعفران .
|| یل و پهلوان . (ناظم الاطباء). || زور و قوت و قدرت . (ناظم الاطباء). شعوری بنقل از مجمع الفرس یال را به معنی زور کردن آورده است . (لسان العجم ج 1 ورق 445). || گنبد آسمان . || تاج مرغان . || طراز و ریشه . (ناظم الاطباء). || مستی حیوانات را نیز یال گویند، چه هر حیوانی که مست شود گویند «به یال آمده است ». (برهان ) (آنندراج ). مستی حیوانات و گشنی آنها. (ناظم الاطباء). || (ص ) تناور و جسیم و کلان و زوردار و توانا. (ناظم الاطباء). || مست . (جهانگیری از معیار جمالی ) (آنندراج ) (سروری ) (ناظم الاطباء). || زیانکار. || آنکه در هر چیزی تدبیر میکند. (ناظم الاطباء).
ببوسید مادر دو یال و برش
همی آفرین خواند بر پیکرش .
نشانده سیاوش بخاک اندرون
بر و یال و مویش شده غرق خون .
مهان جهان بردریدند پاک
همی ریختند از بر یال خاک .
به ایرانیان گفت گیو دلیر
که یال یلان دارد [کیخسرو] و چنگ شیر.
به انگشت رخساره برکند زال
پراکند خاک از بر تاج و یال .
بپای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من .
مکن تکیه بر گرز و کوپال خود
بدزد از کمند گوان یال خود.
به زخم عمود و به کوپالشان
همی خرد شد پهلو و یالشان .
بدان خسروی یال و آن چنگ اوی
بدان رفتن و جاه و فرهنگ اوی .
بر این شاخ و این یال و بازو و کفت
هنرمند باشی نباشد شگفت .
تو چندین همی با من افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی .
یکی نیزه زد همچو آذرگشسب
ز کوهه ببردش سوی یال اسب .
همی گفت شاهی کنی یک زمان
نشینی بر تخت زر شادمان
به از بندگی توختن شست سال
پُراکنده گنج و برآورده یال .
آن کجا تیغش بر گرگ فروآرد پشت
آن کجا گرزش بر پیل فروکوبد یال .
بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان
بر شیر به دو نیمه کند خنجر تو یال .
چنین یال و بازو و آن زور و برز
نشاید که آساید ازتیغ و گرز.
بدین یال و گرز و بر و گردگاه
چه سنجد به چنگال او کینه خواه .
چران گردش اندر نوند سمند
گره کرده بر یال خم کمند.
چون زین زمانه کوفت یالت را
کمتر کنی این دویدن تُرّه .
بر و بازوی و یال خود دیده ای
تن خویشتن را پسندیده ای .
روبهی کز بیم جان هرگز نگردد گرد شیر
گر عنایت یابد از تو بشکند بر شیر یال .
به سخا و بزرگواری خویش
ببر از یال من چکاچک کاج .
او بوق من به هار مزعفر همی کند
من یال او به کاج معصفر همی کنم .
بیال و گردن او برشدندو باز پرند
بسی ادیم گران در میان کوی تمیم .
ناقه ای کو پای بر یالش نهد
بوسه گه هم پای و هم یالش کنم .
سلطان طغرل خوب چهره بغایت بود... تمام قد فراخ بر و سینه و افراشته یال . (راحة الصدور راوندی ). سلطان ملکشاه صورتی خوب داشت و قدی تمام ، یالی افراشته وبازویی قوی . (راحة الصدور).
جوان اگر چه قوی یال و پیلتن باشد
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند.
- با فر و یال ؛ با شکوه و قوی :
بدین برز و بالا و این فر و یال
به هر دانش از هر کسی بی همال .
نهانش همی داشت تا هفت سال
یکی شاه فش گشت با فر و یال .
- برز و یال ؛ گردن و قامت و اندام :
به زور تن و چهره و برز و یال
شد این اُسرت از سروران بیهمال .
- بر و یال ؛ گردن و دوش و سینه :
وزآن پس بیازید [رستم ] چون شیر جنگ
گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ .
نشانده سیاوش به خاک اندرون
بر و یال و مویش شده غرق خون .
سلاح من اربا منستی کنون
بر و یال تو کردمی غرق خون .
کنون صد پسر جوی هم سال اوی
به بالا و چهر وبر و یال اوی .
دو چشم گوزن و بر و یال شیر
نشد دیده از دیدنش هیچ سیر.
من از دور دیدم بر و یال اوی
چنان برز و بالاو کوپال اوی .
بود بی گمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و یال و پیوند من .
چو خاقان بدیدش به بر در گرفت
بماند از بر و یال پیران شگفت .
ستبرست بازوت چون ران شیر
بر و یال چون اژدهای دلیر.
- پشت و یال ؛ یال و پشت گردن و قسمت فوقانی بدن :
زشت بار است ای برادر بار آز
دور بفکن بار آز از پشت و یال .
- تن و یال ؛ گردن و تن . پیکر :
خورش آن بود سال تا سالشان
که آکنده گردد تن و یالشان .
- خر بی یال و دم ؛ احمق . نادان . جاهل . (یادداشت مؤلف ).
- دوش و یال ؛ یال و کتف :
ز دیبا نه برداشتی دوش و یال
مگر چهر گلنار دیدی به فال .
- سر و یال ؛ سر و گردن :
غمین گشت رستم بیازید چنگ
گرفت آن سر و یال جنگی پلنگ .
- سُفْت و یال ؛ یال و سُفْت . یال و کتف :
برو برنشسته یکی پهلوان
ابا فر و با سفت و یال گوان .
- شاخ و یال ؛ یال و شاخ . گردن و سینه و پاها :
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
به گیتی کسی نیست وی را همال .
ز لشکر هر آن کس که آن زخم دید
بر آن شاخ و یال آفرین گسترید.
بر آن برز و بالا وآن شاخ و یال
که گفتی برو برگذشتست سال .
برآمد بر این کار برچند سال
چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال .
- شیر بی یال و دم ؛ اسمی بی مسمی . وجودی دور از عوامل وجود.
- فرق و یال ؛ سر و گردن :
سیل طمع برد ترا آبروی
پای طمع کوفت ترا فرق و یال .
- کتف و یال ؛ یال و کتف :
به بالای من پور سام است زال
ابا بازوی شیر و با کتف و یال .
بر و کتف و یالش بمانند من
تو گویی که داننده برزد رسن .
- یال آکندن ؛ بالیدن . رشد کردن :
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا بیاکند یال .
- یال افراختن ؛ گردن افراختن . گردن فرازی کردن . سرافرازی کردن .سر و سینه و گردن را راست کردن . کشیدن گردن :
چو زانسو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال .
- || قد علم کردن .
- || بالیدن :
چو از پادشاهیش بیست و سه سال
گذر کرد شیروی بفراخت یال .
- یال برآکندن ؛ بالیدن . رشد کردن . رستن اندام . قوی شدن گردن و بر و سینه :
همی داشتندش چنین چار سال
چو شد سیر شیر و برآکند یال .
خورش آن بود سال تا سال شان
که آکنده گردد بر و یالشان .
- یال برآوردن ؛ یال افراختن . بالیدن :
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان سرور بی همال .
- || گردن کشیدن . سر برآوردن :
بپوشید ببر و برآورد یال
برو آفرین خواند بسیار زال .
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال .
زمانی در اندیشه بد زال زر
برآورد یال و بگسترد بر.
سپر خواست از ریدک ترک زال
برانگیخت اسب و برآورد یال .
- یال برافراختن ؛ یال افراختن . بالیدن :
چنین تا برآمد بر این پنجسال
برافراخت آن کودک خرد یال .
بدانگه که کودک برافراخت یال
بر شاه کابل فرستاد زال .
- || سرکشیدن . سرافرازی کردن :
یکی از ریاضی برافراخت یال
یکی هندسی برگشاد از خیال .
- || متوجه شدن . توجه کردن :
کسی سوی رستم فرستاد زال
که لختی به چاره برافراز یال .
- یال برتافتن ؛ گردن پیچیدن . نافرمانی کردن :
هر که یال از طوق طوع شاه برتابد بقصد
تیغ قهرت ... چون طوق ِ گردیال باد.
- یال برکشیدن ؛ بالیدن . بزرگ شدن . قد کشیدن : چند نکت دیگر بود که آن به روزگار کودکی چون یال برکشید و پدر وی را ولیعهد کرد واقع شده بود. (تاریخ بیهقی ). بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی ).
- || سرافرازی کردن :
ملک معمور و گنج مالامال
برکشد تنت را به گردون یال .
- یال بستن ؛ کردن کاری بطورگستاخی و غرور و خودبینی . (ناظم الاطباء). کنایه از برخود چیدن و تعریف نمودن . (آنندراج ) :
همه اسبان بر او از شیهه خندند
چو بیند پیش خر هم یال بندند.
آنکه می بندد به ما افتادگان یال از غرور
نی ز یک جا بشکند پشتش که صدجا بشکند.
حدیث سمش چون نیامد به دست
به وصف دمش خامه ام یال بست .
مرا چه جان که کشد بهر من کسی شمشیر
مرا چه حال که بر من کسی ببندد یال .
- یال پیچیدن ؛ پشت کردن . رفتن . رو گرداندن . (یادداشت مؤلف ) :
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی بود پویان میان سپاه
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها و بپیچید یال .
نهانی از آن پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد [گیو] پیچان کمند
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافکند و کردش دوال .
- یال تابیدن ؛ سرباز زدن . نافرمانی کردن :
وگر زین که گفتم بتابید یال
گزینید گردن کشی را همال .
- یال فراختن ؛ یال برافراختن :
به آسمان و به بستان از آن سخن مه و سرو
همی فروزد چهر و همی فرازد یال .
و رجوع به یال برافراختن در همین ترکیبات شود.
- یال فروبردن ؛ فروبردن گردن به سینه و حالت استماع به خود گرفتن :
سپهبد چو بشنید گفتار زال
برافراخت گوش و فروبرد یال .
- یال کشیدن ؛ تأبی کردن . تن زدن . گردن کشی کردن . (یادداشت مؤلف ) :
چو پیروز گردد کشد یال و شاخ
پدر پیر گشته نشسته به کاخ .
از او رسیده بتو نقد صد هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید باید یال .
- یال و دم کردن ؛ بریدن یال و دم اسبان و این در مراسم عزاداری اعیان و بزرگان معمول بود. (از فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ).
- || از بیخ و بن برکندن .
- یال و بر ؛ پیکر و اندام . گردن و تن :
چنان بازگشتند هرکس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست .
- یال و پشت ؛ گردن و نیمه ٔ بالای تن :
اگر خود بمانی به گیتی دراز
ز رنج تن آید به رفتن نیاز
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری به مشت .
- یال و دم بوسی ؛ تعبیری است ظرافت آمیز از معانقه و احوال پرسی . (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- یال و دم بوسیدن ؛ به مزاح ، یکدیگر را بوسیدن . (یادداشت مؤلف ).
- یال و دم ساییده ؛ صورت تحریف شده ٔ پاردم ساییده است . پاردم به معنی رانکی و آن نواری است که پشت دو ران الاغ و قاطر قرار دهند و از دو سوی به پالان بندند و هرگاه الاغ یا قاطری چموش و سرکش باشد بر اثر لگد انداختن رانکی خود را می ساید بنابراین الاغ پاردم ساییده یعنی الاغ چموش و سرکش و از این روی پاردم ساییده به معنی قالتاق و ناقلا و ناجنس برای آدمیان استعمال می شود. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- یال و دم جنباندن ؛ اظهار وجود کردن . خودی نمودن .
- یال و سُفْت ؛ گردن و سینه . شانه و گردن :
نمانی به ترکان بدین یال و سفت
به ایران ندانم ترا نیز جفت .
به نستیهن گرد کلباد گفت
که این کوه خاراست با یال و سفت .
- یال و شاخ ؛ گردن و پا. قد و قامت . و پیکر و اندام :
چو سهراب را دید و آن یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ .
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید.
کجا گنجد اندر جهان فراخ
بدان فر و برز و بدان یال و شاخ .
- یال و کفت ؛ یال و دوش . یال و سفت :
از آن برز و بالا و آن یال و کفت
فروماند بینادل اندر شگفت .
سواری چو بهرام با یال و کفت
بلند اشتری زیر و زخمی شگفت .
- یال و کوپال ؛ کنایه از کر و فر و تن و توش . (آنندراج ). نظیر سر و سنبات در تداول عوام . (یادداشت مؤلف ) :
عجب یال و کوپال بر می کشی
غباری به گردون چه سر می کشی .
چهره ٔ آل ترا ماه ندارد به خدا
یال و کوپال ترا شاه ندارد به خدا.
|| قد و اندام و شکل و طرز و حالت . (ناظم الاطباء). قد و قواره و هیکل :
به بازی به کویند همسال من
به خاک اندرآمد چنین یال من .
چو بگذشت چرخ از برش چند سال
یکی کودکی گشت با فر و یال .
|| بازو که از دوش باشد تا مرفق . (برهان ). بازو یعنی از دوش تا آرنج و دست و هردو دست . (ناظم الاطباء).بازوی مردم . (شرفنامه ٔ منیری ). || روی و رخساره . (برهان ) (ناظم الاطباء). || موی گردن اسب . (برهان ) (غیاث ). موی گردن اسب و استر و خر و آن «مویال » بوده مو را حذف کرده یال گویند. (انجمن آرا). موی گردن اسب و استر و خر و جز آن . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). بش . فش . پش . عرف . (یادداشت مؤلف ). موی پس گردن جانوران . سَیب . (منتهی الارب ) :
همه یال اسبان پر از مشک و می
پراکنده دیناردر زیر پی .
بمالید دستش ابر چشم و روی
بر و یال می سود و بشخود موی .
همی رفت با او تهمتن بهم
بدان تانباشد سپهبد دژم ...
همه یال اسب از کران تا کران
براندوده مشک و می و زعفران .
|| یل و پهلوان . (ناظم الاطباء). || زور و قوت و قدرت . (ناظم الاطباء). شعوری بنقل از مجمع الفرس یال را به معنی زور کردن آورده است . (لسان العجم ج 1 ورق 445). || گنبد آسمان . || تاج مرغان . || طراز و ریشه . (ناظم الاطباء). || مستی حیوانات را نیز یال گویند، چه هر حیوانی که مست شود گویند «به یال آمده است ». (برهان ) (آنندراج ). مستی حیوانات و گشنی آنها. (ناظم الاطباء). || (ص ) تناور و جسیم و کلان و زوردار و توانا. (ناظم الاطباء). || مست . (جهانگیری از معیار جمالی ) (آنندراج ) (سروری ) (ناظم الاطباء). || زیانکار. || آنکه در هر چیزی تدبیر میکند. (ناظم الاطباء).