یافه
لغتنامه دهخدا
یافه . [ ف َ / ف ِ ] (ص ) بیهوده . (لغت فرس ) . هرزه و بیهوده . (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا). بیهوده و یاوه و باطل و بی معنی و هرزه . (ناظم الاطباء) :
کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین
می گردان که جهان یافه و گردانستا.
سوی کاردانانش نامه نوشت
که ما را خداوند یافه نهشت .
نشست اندر ایران به پیغمبری
به کاری چنان یافه و سرسری .
با هنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخنها ترفند.
شمریافه تر زندگانی تو آن
که نکنی نکوئی و داری توان .
از آنکه تا بر همسایگان خجل نشود
همی زند زن من سنگ یافه بر چخماخ
مرا ز چکچک چخماق یافه بازرهان
فرست هیزم تا دیگ برنهد طباخ .
- یافه کاری ؛ کار بیهوده کردن . بیهوده کاری :
مبر زین بیش بر امید من رنج
بباد یافه کاری بر مده رنج .
- یافه کردن ؛ تباه کردن . بر بیهوده از دست دادن . هدر دادن :
یا جان بچنگ عشق سپار و مجوی جنگ
یا یافه کن تو جان و دل و دین خود گذر.
گروهیش کز حق گرفتند گوش
بمردند چون یافه کردند هوش .
- یافه گذاشتن ؛ هدر دادن . بیهوده کردن . باطل کردن :
نه رنج کسی یافه بگذاشتم
نه بر بی گنه رنج برداشتم .
|| سخنان هرزه و بیهوده و سردرگم و پریشان و هذیان و فحش را گویند که یاوه باشد. (برهان ). سخنان بیهوده و پوچ . (غیاث اللغات ). سخنان هرزه ٔ سردرگم . (انجمن آرا). سخن بی معنی و سردرگم و سخن هرزه و فحش و گفتار زشت . (ناظم الاطباء). یاوه . (اوبهی ) :
که نزدیک او فیلسوفان بوند
بدان کوش تایافه ای نشنوند.
من سخن یافه و محال نگویم
این سخن من اصول دارد و قانون .
کردی تدبیر تو ولیک همه بد
گفتی لیکن سرود یافه و بیکار.
آری چو سخنهای جفای تو شنودم
در گوش نگیرم سخن یافه و ترفند.
جز مدح تو ترفند بود هرچه نویسم
کردم قلم از یافه و ترفند شکسته .
آن زن مادر غر از این یافه ها
گفت سراسر هذیان و هدر.
هزل است مگر سطور اوراقم ؟
یافه ست مگر دلیل و برهانم ؟
- یافه پیوند ؛ که یاوه و لغو و نافرجام بهم پیوندد و گوید. بیهوده سخن :
تا چندبه دل جفای دلبند کشم ؟
وز جان غم یار یافه پیوند کشم ؟
- یافه درای ؛ بیهوده گو. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). هرزه گوینده . (ناظم الاطباء). هرزه گو. باطل گوینده . هرزه لای . ژاژخای . یاوه سرای :
سخن شناسی کز وهم نعت کردن او
شود زبان سخنگوی گنگ و یافه درای .
آنکه او را بستاید چه بود؟ پاک سخن
وآنکه او را نستاید چه بود؟ یافه درای .
گر کسی گوید که در گیتی کسی بر سان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای .
نترسم من از کبک یافه درای
که اشتر نترسد ز بانگ درای .
این ابلهان که بی سببی دشمن منند
بس بوالفضول و یافه درای و زنخ زنند.
از غایت بی ننگی و از حرص گدایی
استادتر از وی همه این یافه درایان .
شاعرکی تازباز و یافه درایم
هر نفسی تاز را بزخم درآیم .
بجان رسیدم زین شاعران یافه درای . (از صحاح الفرس ).
- یافه درایی ؛ ژاژخایی . بیهوده سخنی :
من که جواب از هزار بازنگویم یکی
حرمت آن را بدان یافه درائی مکن .
- یافه زن ؛ بیهوده گوی :
سپهبد بدانست کان یافه زن
همان است کش گفته بد برهمن .
- یافه سخن ؛ بیهوده سخن . بیهوده گو. ژاژخای :
هم بگویندی گر جای سخن یابندی
مردم یافه سخن را نتوان بست دهان .
- یافه سرای ؛ بیهوده گو :
نترسم من از کبک یافه سرای
که اشتر نترسد ز بانگ درای .
- یافه گفتن ؛ سخن بیهوده گفتن . ژاژخایی کردن . سخن باطل گفتن :
مرا دید و برجست و یافه نگفت
دوگوشم بکند و همانجا بخفت .
من سخن یافه و محال نگویم
این سخن من اصول دارد و قانون .
بگفت ای دایه تا کی یافه گویی
ز نادانی در آتش آب جویی .
نباید گواژه زدن بر فسوس
نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس .
کردی تدبیر تو ولیک همه بد
گفتی لیکن سرود و یافه و بیکار.
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من
نافه گفتش یافه کم گو کآیت معنی مراست
اینک اینک حجت گویا دم بویای من .
- یافه گو ؛ بیهوده گو. هرزه گفتار :
گر ترا طعنی کند زیشان مگیر از بهر آنک
مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا.
بسا شه کز فریب یافه گویان
خصومت را شود بی وقت جویان .
همنشینی که نافه بوی بود
خوبتر زانکه یافه گوی بود.
بیخودیش کرد چنین یافه گوی
ورنه نکردی ز من این جستجوی .
جهانجوی چون دید کان یافه گوی
ز خون ناف خود را کند نافه بوی .
- یافه گویی ؛ بیهوده گویی . یاوه سرایی : یافه گویی دوم دیوانگی بود. (قابوس نامه ).
|| گم شده و ناپدیدگشته . (برهان ). گم شده . (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا). گم شده و مفقود. (غیاث اللغات ). بربادداده و گم شده و ناپدیدشده و غایب و ناپدید. (ناظم الاطباء) :
گو یافه شو قلاده ٔ زرین آسمان
نور کف خجسته ٔ او زیور تو باد.
|| پراکنده و پریشان . (ناظم الاطباء). بی نظم و بی نسق . (یادداشت مؤلف ) :
خواسته تاراج گشته سودها کرده زیان
لشکرت همواره یافه چو رمه ٔ رفته شبان .
|| بی کس . بی حافظ.(یادداشت مؤلف ) :
نکو اندرین کار کردم نگاه
تو همچون منی یافه و بی گناه .
|| آنکه مضحکانه و بطور تمسخر سخن می گوید. || (اِ) مسخره و استهزاء. || لطیفه و بذله . (ناظم الاطباء).
کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین
می گردان که جهان یافه و گردانستا.
سوی کاردانانش نامه نوشت
که ما را خداوند یافه نهشت .
نشست اندر ایران به پیغمبری
به کاری چنان یافه و سرسری .
با هنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخنها ترفند.
شمریافه تر زندگانی تو آن
که نکنی نکوئی و داری توان .
از آنکه تا بر همسایگان خجل نشود
همی زند زن من سنگ یافه بر چخماخ
مرا ز چکچک چخماق یافه بازرهان
فرست هیزم تا دیگ برنهد طباخ .
- یافه کاری ؛ کار بیهوده کردن . بیهوده کاری :
مبر زین بیش بر امید من رنج
بباد یافه کاری بر مده رنج .
- یافه کردن ؛ تباه کردن . بر بیهوده از دست دادن . هدر دادن :
یا جان بچنگ عشق سپار و مجوی جنگ
یا یافه کن تو جان و دل و دین خود گذر.
گروهیش کز حق گرفتند گوش
بمردند چون یافه کردند هوش .
- یافه گذاشتن ؛ هدر دادن . بیهوده کردن . باطل کردن :
نه رنج کسی یافه بگذاشتم
نه بر بی گنه رنج برداشتم .
|| سخنان هرزه و بیهوده و سردرگم و پریشان و هذیان و فحش را گویند که یاوه باشد. (برهان ). سخنان بیهوده و پوچ . (غیاث اللغات ). سخنان هرزه ٔ سردرگم . (انجمن آرا). سخن بی معنی و سردرگم و سخن هرزه و فحش و گفتار زشت . (ناظم الاطباء). یاوه . (اوبهی ) :
که نزدیک او فیلسوفان بوند
بدان کوش تایافه ای نشنوند.
من سخن یافه و محال نگویم
این سخن من اصول دارد و قانون .
کردی تدبیر تو ولیک همه بد
گفتی لیکن سرود یافه و بیکار.
آری چو سخنهای جفای تو شنودم
در گوش نگیرم سخن یافه و ترفند.
جز مدح تو ترفند بود هرچه نویسم
کردم قلم از یافه و ترفند شکسته .
آن زن مادر غر از این یافه ها
گفت سراسر هذیان و هدر.
هزل است مگر سطور اوراقم ؟
یافه ست مگر دلیل و برهانم ؟
- یافه پیوند ؛ که یاوه و لغو و نافرجام بهم پیوندد و گوید. بیهوده سخن :
تا چندبه دل جفای دلبند کشم ؟
وز جان غم یار یافه پیوند کشم ؟
- یافه درای ؛ بیهوده گو. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). هرزه گوینده . (ناظم الاطباء). هرزه گو. باطل گوینده . هرزه لای . ژاژخای . یاوه سرای :
سخن شناسی کز وهم نعت کردن او
شود زبان سخنگوی گنگ و یافه درای .
آنکه او را بستاید چه بود؟ پاک سخن
وآنکه او را نستاید چه بود؟ یافه درای .
گر کسی گوید که در گیتی کسی بر سان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای .
نترسم من از کبک یافه درای
که اشتر نترسد ز بانگ درای .
این ابلهان که بی سببی دشمن منند
بس بوالفضول و یافه درای و زنخ زنند.
از غایت بی ننگی و از حرص گدایی
استادتر از وی همه این یافه درایان .
شاعرکی تازباز و یافه درایم
هر نفسی تاز را بزخم درآیم .
بجان رسیدم زین شاعران یافه درای . (از صحاح الفرس ).
- یافه درایی ؛ ژاژخایی . بیهوده سخنی :
من که جواب از هزار بازنگویم یکی
حرمت آن را بدان یافه درائی مکن .
- یافه زن ؛ بیهوده گوی :
سپهبد بدانست کان یافه زن
همان است کش گفته بد برهمن .
- یافه سخن ؛ بیهوده سخن . بیهوده گو. ژاژخای :
هم بگویندی گر جای سخن یابندی
مردم یافه سخن را نتوان بست دهان .
- یافه سرای ؛ بیهوده گو :
نترسم من از کبک یافه سرای
که اشتر نترسد ز بانگ درای .
- یافه گفتن ؛ سخن بیهوده گفتن . ژاژخایی کردن . سخن باطل گفتن :
مرا دید و برجست و یافه نگفت
دوگوشم بکند و همانجا بخفت .
من سخن یافه و محال نگویم
این سخن من اصول دارد و قانون .
بگفت ای دایه تا کی یافه گویی
ز نادانی در آتش آب جویی .
نباید گواژه زدن بر فسوس
نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس .
کردی تدبیر تو ولیک همه بد
گفتی لیکن سرود و یافه و بیکار.
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من
نافه گفتش یافه کم گو کآیت معنی مراست
اینک اینک حجت گویا دم بویای من .
- یافه گو ؛ بیهوده گو. هرزه گفتار :
گر ترا طعنی کند زیشان مگیر از بهر آنک
مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا.
بسا شه کز فریب یافه گویان
خصومت را شود بی وقت جویان .
همنشینی که نافه بوی بود
خوبتر زانکه یافه گوی بود.
بیخودیش کرد چنین یافه گوی
ورنه نکردی ز من این جستجوی .
جهانجوی چون دید کان یافه گوی
ز خون ناف خود را کند نافه بوی .
- یافه گویی ؛ بیهوده گویی . یاوه سرایی : یافه گویی دوم دیوانگی بود. (قابوس نامه ).
|| گم شده و ناپدیدگشته . (برهان ). گم شده . (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا). گم شده و مفقود. (غیاث اللغات ). بربادداده و گم شده و ناپدیدشده و غایب و ناپدید. (ناظم الاطباء) :
گو یافه شو قلاده ٔ زرین آسمان
نور کف خجسته ٔ او زیور تو باد.
|| پراکنده و پریشان . (ناظم الاطباء). بی نظم و بی نسق . (یادداشت مؤلف ) :
خواسته تاراج گشته سودها کرده زیان
لشکرت همواره یافه چو رمه ٔ رفته شبان .
|| بی کس . بی حافظ.(یادداشت مؤلف ) :
نکو اندرین کار کردم نگاه
تو همچون منی یافه و بی گناه .
|| آنکه مضحکانه و بطور تمسخر سخن می گوید. || (اِ) مسخره و استهزاء. || لطیفه و بذله . (ناظم الاطباء).