یافتن
لغتنامه دهخدا
یافتن . [ ت َ ] (مص ) وَجد. جِدة. وُجد. اِجدان . (از منتهی الارب ). وِجدان . وُجود. (از منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). الفاء. (منتهی الارب ) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). واجد شدن . اصابت . نیل . (منتهی الارب ). مغارطة. (منتهی الارب ). یابیدن . پیدا کردن :
هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
دانش به خانه اندر و در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم .
بپرسید از آن سر شبان راه شاه
کز ایدر کجا یابم آرامگاه .
بروید و بنگرید و آنچه بیابید بیارید.
گویند مردی در بیابان گنجی یافت .
روز سایه آفتابی را بیاب
دامن شه شمس تبریزی بتاب .
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت کوزه خود شکست .
حکایت من و مجنون به یکدگر ماند
نیافتیم و بمردیم در طلبکاری .
سعدی صبور باش برین ریش دردناک
تا اتفاق یافتن مرهم اوفتد.
|| به دست آوردن . رسیدن . حاصل کردن . به دست کردن :
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کساکه بره ست و فرخشه برخوانش .
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزاد گان نیابدسرُ.
آنچه با رنج یافتیش و به ذل
تو به آسانی از گزافه مدیش .
جهان را به دانش توان یافتن
به دانش توان رشتن و بافتن .
ز دشمن گر ایدونکه یابی شکر
گمان بر که زهر است هرگز مخور.
جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم
جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخراشم .
من نیابم نان خشک و سوخ شب
تو همه حلوا کنی از من طلب .
چنین دادپاسخ که آباد جای
نیابی مگر با شدت رهنمای .
همه دشمنان کام دل یافتند
رسیدند جائی که بشتافتند.
تو این فر و شوکت ز ما یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی .
سوی کام دل تیز بشتافتی
کنون هر چه جستی همه یافتی .
نباشند یاور ترا تازیان
چو جائی نیابند سود و زیان .
پسر بیگمان ازپدر تخت یافت
کلاه و کمر یافت هم بخت یافت .
بیابد خورش بامداد پگاه
سه من می ستاند ز گنجور شاه .
چو این هر سه (گوهر و نژاد و هنر) یابی خرد بایدت
شناسنده ٔ نیک و بد بایدت .
به نام بزرگان و آزادگان
کز ایشان جهان یافتی رایگان .
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست .
چنین گفت پس این سرای سپنج
نیابند جویندگان جز برنج .
به داد و دهش یافت این نیکوئی
تو داد و دهش کن فریدون توئی .
وصال تو تا باشدم میهمانی
سزد کز تو یابم سه بوسه نهاری .
یافتن پهنای جوی یا ارض بوسیله ٔ اسطرلاب . (التفهیم ص 311). یافتن بالای مناره یا دیوار عمود کوهی که به نشان نتوان رسید. (التفهیم ص 313). یافتن ارتفاع کواکب ثابته با اسطرلاب . (التفهیم ص 317). یافتن ارتفاع مناره یا دیوار با اسطرلاب . (التفهیم ص 313). یافتن طالع از روی ثابته بوسیله اسطرلاب . (التفهیم ص 308). یافتن طالع بوسیله ٔ وتد بوسیله ٔ اسطرلاب . (التفهیم ص 311). یافتن طالع و ارتفاع آفتاب از روی ساعت روز به وسیله ٔ اسطرلاب . (التفهیم ص 306). یافتن طالع و ارتفاع از ساعت شب بوسیله ٔ اسطرلاب . (التفهیم ص 307). یافتن مغی چاه به وسیله ٔ اسطرلاب . (التفهیم ص 312).
بکاوید کالاش را سر به سر
که داند که چه یافت زر و گهر.
کی بتابد تا نیابد مشتری از تو جواز
کی برآید تانخواهد توأمان از تو امان .
چگونه است کز حرب سیری نیابی
چگونه که بر جای هرگز نیائی .
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بودیار.
آنجا غرامت کردند مال بسیار و پیلان بیافتند. (تاریخ سیستان ). و از آنجا به کابل شد و غزا کرد و غنائم بسیار یافت . (تاریخ سیستان ).
امیر بفرمود تا منادی کردند مال و زر و سیم و برده لشکر را بخشیدم سلاح آنچه یافته اند پیش بایدآوردن . (تاریخ بیهقی ). و ما را بگردانیدند و زیاده از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه یافتیم . (تاریخ بیهقی ). دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی . (تاریخ بیهقی ). مردی سخت بخرد و فرمانبردار است . (التونتاش ) و بسیار نواخت یافت از خداوند (تاریخ بیهقی ). چون امیر به هرات رسید به خدمت آنجای آمد و خلعت و نواخت یافت . (تاریخ بیهقی ). باید بیننده ... حال خویش را با آن مقابله کند اگر برین جمله نیابد بداند که زشت است . (تاریخ بیهقی ). غلامان بسیار... غنیمت یافتند از هر چیزی . (تاریخ بیهقی ). توان دانست که در دنیی و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده . (تاریخ بیهقی ). شما فرزندان خود را وصیت کنید تا بهشت یابید. (تاریخ بیهقی ). و مرغزار پر میوه ٔ ما بودی از تو میوه گونه گونه یافتیم . (تاریخ بیهقی ). ثمرتی سخت بزرگ و با نام خواهید یافت . (تاریخ بیهقی ). بسیار غوری کشته شد و بسیار غنیمت یافتند. (تاریخ بیهقی ). کسری گفت ای بزرجمهر چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رای ما بیافتی . (تاریخ بیهقی ). استعفا خواست وبیافت . (تاریخ بیهقی ).
به دینار هر چیز و تیمار سخت
توان یافت جز زندگانی و بخت .
تا چشم و گوش یافته ای بنگر
تا برشنوده است گوا بینا.
نبینی که امت همی گوهر دین
نیابد مگر کز بنین محمد.
یافت احمدبه چهل سال مکانی که نیافت
به نود سال براهیم از آن عشر عشیر.
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.
کاشکی امروز سه قدح دیگر ازآن بیافتمی . (نوروزنامه ). پس ترک همه ٔ مشرق بگردید تا جائی نیافت و موافق آمدش . (مجمل التواریخ ص 99). چنانکه تمامی احوال او را از روز ولادت تا این ساعت که عز مشافهه ٔ ما یافته است در آن بیابد. (کلیله و دمنه ).
در مرغ همچو چرغ به چنگالان
میکاود و جغاره نمی یابد.
یافته و بافته است شاه چو داود و جم
یافته مهر کمال بافته درع امان .
چون علم لشکر دل یافتم
روی خود از عالمیان تافتم .
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن .
قدر دل و پایه ٔ جان یافتن
جز به ریاضت نتوان یافتن .
من چو آب زندگانی یافتم
غم نباشد گر بمیرد حاسدی .
افزون ز طلب چو یافت مردم
شک نیست که دست و پا کند گم .
- آب یافتن ؛ آبیاری شدن :
بار مرد اندردرخت عقل ناپیدا بود
چون به تعلیم آب یابد آنگهی پیدا شود.
- || به آب دسترس پیدا کردن . کشف آب کردن .
- آبرو یافتن ؛ اعتبار پیدا کردن :
برو پیش فغفور چینی بگوی
که نزدیک ما یافتی آبروی .
- آرام یافتن ؛ آسایش و لذت یافتن . به آسایش و لذت رسیدن :
یکی بی هنر بود نامش گراز
کزو یافتی شاه آرام و ناز.
- || قرار و سکون یافتن . قرار گرفتن :
چون تو را کار ملک راست شد و آرام یافت
از وی زاد شم بزاد. (مجمل التواریخ ص 105).
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت
نه سعدی صفر کرد تاکام یافت .
در ظل نوفل نامی که در آن زمان فرعون مصر بود آرام یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 47). و رجوع به آرام یافتن شود.
- آرزو یافتن ؛ بمراد رسیدن :
ز یزدان همه آرزو یافتم
دگر دل همه سوی کین تاختم .
- آزادی یافتن ؛ آزاد شدن ، نجات پیدا کردن .
جانت آزادی نیابد جز به علم و بندگی
گر بدین برهانت باید رو بدین اندرنگر.
- آزار یافتن ؛ آزرده شدن ، رنجیده خاطر شدن : خاطر اشراف و اعیان ملک از وی آزار یافته این خبر در اطراف عالم شایع گردید. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 85).
- آفرین یافتن ؛ مورد تحسین قرار گرفتن :
نهد تخت خشنودی اندر جهان
بیابد بدو آفرین جهان .
- آگهی یافتن ؛ آگاه شدن . مطلع شدن :
یکی آگهی یافتم ناپسند
سخنهای ناخوب و ناسودمند.
ز زال آگهی یافت افراسیاب
برآمد از آرام و از خورد و خواب .
- آماس یافتن ؛ باد کردن . متورم شدن :
تنت یافت آماس و تو ز ابلهی
همی گیری آماس را فربهی .
- اتصال یافتن ؛ پیوند شدن . متصل گشتن : و بعد از عبور ایشان به هم اتصال یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 38). و اجزای خاک با هم اتصال یافت . (حبیب السیر جزو 1ج 1 ص 51).
- اثر یافتن ؛ نشانی پیدا کردن :
تامگر دیده ز روی تو بیابد اثری
هر زمان صد رهت اندر سر و پا می نگرم .
- اجازت یافتن ؛ مجاز شدن . رخصت یافتن .
- اختصاص یافتن ؛ مخصوص شدن : ذکر اختصاص یافتن آن طبقه به اصناف و الطاف الهی . (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 420).
- ارتفاع یافتن ؛ بلند شدن ، برخاستن :
غبار نقار در سینه ٔ ایشان ارتفاع یافته عاقبةالامر شبی قیدار هاتفی شنیده . (حبیب السیر جزو1 ج 1 ص 37).
- استحکام یافتن ؛ استوار شدن : چنان کرد که سلطنت بدو استحکام یافت . (تذکره ٔ دولتشاه ص 431).
- استیلا یافتن ؛ چیره شدن : من به کرات ایشان را نصیحت کردم که تو براین دیار استیلا خواهی یافت . (حبیب السیر جزو 1ج ص 48).
- اشتعال یافتن ؛ شعله ورشدن : آتشی از جانب شام اشتعال یافته تمامت حصون و... محترق گردانید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 30).
- اشتهار یافتن ؛ مشهور شدن : صیت شجاعتش در هند اشتهاریافت . (حبیب السیر ج 2 جزو 4 ص 431).
- اطلاع یافتن ؛ آگاه شدن : آنجناب بر تعبیر خواب اطلاع یافته و از رشک و حسد سایر فرزندان اندیشید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 23).
- اطلاق یافتن ؛ منحصر و متعلق شدن . مقرر شدن : به اتفاق جمیع مورخان اول کسی که در جهان پادشاهی بر او اطلاق یافت کیومرث بود. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 62).
- اقتران یافتن ؛ نزدیک شدن ، مقترن گشتن : این مسئله به عز اجابت اقتران یافته وحی بر آن جناب نازل گشت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 12).
- التهاب یافتن ؛ شعله ور شدن : نائره ٔ خشم فرعون التهاب یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 31).
- اَلَم یافتن ؛ رنج یافتن ، درد کشیدن :
الم چون رسانی به من خیرخیر
چو از من نخواهی که یابی الم .
بُثره های گرم و سوزاننده برآید و از آن الم یابند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ).
- امان یافتن ؛ زنهار یافتن ، در امان شدن :
تا امان یابد به مکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان .
- امتداد یافتن ؛ طول کشیدن : ابتلای بنی اسرائیل ... چهل سال امتداد یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 36). مدت محاصره امتداد یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج ص 38).
- انتظام یافتن ؛ قرار گرفتن . در آمدن : نوبتی دیگر درسلک خدام تبع انتظام یافتند. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 94). در سلک مؤلفة القلوب و طلقا انتظام یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 2 ص 237).
- انتقال یافتن ؛ منتقل گشتن : به طریق توارث به اولاد منتقل میگشت تا به ابراهیم (ع ) انتقال یافت .(حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 37).
- انحراف یافتن ؛ به بیراهه رفتن . منحرف شدن : هر کس از جاده انحراف یابد نفسش منقطعشده بمیرد. (حبیب السیر اختتام ص 414).
- اندر یافتن ؛ به دست آوردن : یاران پیغامبر علیه السلام گفتند بسیار کس بودی که ما آهنگ او کردیم (در غزو بدر) که پیش از آنکه ما او را اندر یافتمانی و شمشیر بدو رسیدی سر وی از تن جدا گشتی . (بلعمی ، ترجمه ٔ طبری ).
- || نجات دادن ؛ رها ساختن :
خویشتن را بطاعت اندر یاب
اگر از خویشتنت تیمار است .
وراندر یافتن مر پیشکاران را به در ماند
بر آنکو برتر است از عقل خیره وهم نشمارد.
- || درک کردن : پس یعقوب گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت . (تاریخ سیستان ). پس هر پادشاه که طبیب اختیار کند این شرایط که برشمردیم باید که اندر یافته باشد که نه بس سهل کاری است جان و عمر خویش به دست هر جاهل دادن . (چهارمقاله ).
- انعقاد یافتن ؛ بسته شدن . منعقد گشتن : مناکحت میان ملکه و سلطان انعقاد یافت . (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 431).
- انقراض یافتن ؛ از میان رفتن . منقرض شدن . به پایان رسیدن : دولت و اقبال سنجری انقراض یافته حشم غز در ولایات دست به فتنه و فساد برآوردند. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 419).
- بادافره یافتن ؛سزای بد دیدن . به مکافات رسیدن :
ندانم که بادافره ایزدی
کجا یابی از روزگار بهی .
- بار یافتن ؛ اجازه ٔ ورود یافتن : اجازه پیدا کردن برای رسیدن به حضور شاه یا بزرگی :
در حرم وصل یار زنده دلی بار یافت
کز همه خلق جهان بار ملامت کشید.
- باز یافتن ؛ پیدا کردن . دوباره به دست آوردن :
چو به خنده باز یابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش .
چو پیری کو جوانی باز یابد
بمیرد زندگانی بازیابد.
تا دل من راه جانان باز یافت
گوهری در پرده ٔ جان باز یافت .
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت
اصل آن درد و بلا را باز یافت .
و خضر و الیاس به موضع چشمه شتافتند و آن را بازنیافتند. (حبیب السیرجزو 1 ج 1 ص 16).
- بریافتن ؛ بهره مند شدن . به دست کردن . حاصل کردن :
و دیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اخترنیک بر.
- بقا یافتن ؛ پایدار بودن ، باقی ماندن :
گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان
همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش .
- بوی یافتن ؛ به مشام رسیدن بوی . استشمام شنیدن بوی :
کبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت .
گفت که من همی بوی یوسف می یابم .
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد ز هر میوه بوی .
بوی وصلش آرزو میکردم و دریافت و گفت
از سگان کیست خاقانی که یابد بوی من .
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست .
- بهر یافتن ؛ قسمت و نصیب یافتن :
به جنگ اندرون کشته شد شاه شهر
که از چرخ گردان چنان یافت بهر.
- بهره یافتن ؛ بهره مند شدن . برخوردن :
عرش پرنور و بلند است بزیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور و ضیاش .
و از نصایح سودمند او بهره می یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 57).
- پاسخ یافتن ؛ جواب شنیدن :
چو این پاسخ نامه یابد ز شاه
بخوبی ورا بازگردان ز راه .
- پرورش یافتن ؛ پرورده شدن . تربیت شدن :
زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیرکان .
تا در ظل تربیت ما پرورش یابد. (حبیب السیر جزو 2 ج 2 ص 89).
- تبدیل یافتن ؛ بدل شدن . عوض شدن :
چون مزاج آدمی تبدیل یافت
رفت زشتی از رخش چون شمع تافت .
و به زبان عربی شین منقوطه به سین مهمله تبدیل یافته . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 50).
- تربیت یاقتن ؛ مؤدب شدن به آداب :
گر این دشمنان تربیت یافتند
سر از حکم و رایت نه برتافتند.
- || پرورش یافتن ؛ پرورده شدن : حضرت موسی از میان ایام رضاع تا وقت هجرت از مصر در حجر او تربیت یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1ص 30).
- ترجیح یافتن ؛ برتری یافتن :
هم ز حق ترجیح یابد یکطرف
ز آن دو یک را برگزیند ز آن کنف .
- ترشح یافتن ؛ رشحه یافتن . بهره بردن : از رشحات کلک گوهر بار او ترشح یافته . (تذکره ٔ دولتشاه ص 380).
- تسکین یافتن ؛ آرامش یافتن . آرام شدن . سکون یافتن :
چون هوای دل من گرم شد اندر غم عمر
دل گرمم ز دم سرد سحر تسکین یافت .
آن دو فرشته را کلمه ای تعلیم کرد که در وقت هیجان شهوت چون آن را بر زبان آورند بدان جهت اندک تسکینی یابند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 12).
- تصریح یافتن ؛ مصرح روشن و آشکار شدن : کنیت آن جناب چنانچه در تصحیح المصابیح تصریح یافته ابومحمد بود. (رجال حبیب السیرص 44).
- تصمیم یافتن ؛ تصمیم گرفته شدن . مصمم شدن : پیغام داد که عزم عراق تصمیم یافته و او مرد صاحب تجربه است . (حبیب السیر جزو 1 ج 2 ص 431).
- تعلق یافتن ؛ متعلق شدن . وابسته و منسوب شدن :
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و باخبر.
- تعیین یافتن ؛ معین شدن . تعیین گردیدن : شمعون بخلاف آنجناب تعیین یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 52).
- تکرار یافتن ؛ مکرر شدن : و این صورت سه نوبت تکرار یافته . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 20).
- تمکن یافتن ؛ جای گرفتن . مستقر شدن : عزالدین بهرامشاه بن ایلتمش در غیبت رضیه به رضا امراء دهلی برتخت سلطنت تمکین یافته بود. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 417).
- توفیق یافتن ؛ پیروزمند و موفق شدن . به دست آوردن موفقیت :
توفیق عشق روی تو گنجی ست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوئی ست تا که برد.
- جریان یافتن ؛ جاری شدن . روان گشتن : و سه نوبت بر زبان معجز بیان آنحضرت جریان یافت . (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 94).
- جواب یافتن ؛ پاسخ شنیدن : ماچون جواب بر اینجمله یافتیم مقرر گشت که ... براه راست بنایستد. (تاریخ بیهقی ).
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح
تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب .
- حدوث یافتن ؛ به وجود آمدن . پدیدار شدن : از آن اجناس جواهر مختلف الطبایع حدوث یابد. (حبیب السیر اختتام ص 413).
- خط یافتن ؛ بهره گرفتن . بهره مند شدن : و از علم باطن نیز حظ تمام یافته ام . (رجال حبیب السیر ص 2).
- حلاوت یافتن ؛ شیرینی یافتن :
چو خواهی که گوئی نفس در نفس
حلاوت نیابی ز گفتار کس .
- حیات یافتن ؛ زنده شدن : به دعای حزقیل مجدد حیات یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 39). تا دعا کرد که یونس باز حیات یافت . (حبیب السیر جزء1 ج 1 ص 39).
- خبر یافتن ؛ خبر دار شدن ، آگاه شدن :
دو چشمم به ره بود گفتم مگر
ز سهراب و رستم بیابم خبر.
چه گفت گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه بر اسبان همی کنند لگام .
چون غوریان خبر وی بیافتند به قلعتهای استوار که داشتند اندر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110).
جزآن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل در این راه راهبر دارد.
دیر خبر یافتی که یار تو گم شد
جام جم از دست اختیار تو گم شد.
چون اثر نور سحر یافتم
بی خبرم گرچه خبر یافتم .
چون مسیلمه از قدوم او خبر یافت فرمود تا ابواب قلعه را مضبوط ساختند.(حبیب السیر ج 1 جزو 4).
- خطر یافتن ؛ قدر و ارزش و بزرگی به دست آوردن :
تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست
جان به دانش زنده ماند زان ازو یابد خطر.
- خلاص یافتن ؛ رهاشدن . نجات پیدا کردن :
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت .
- خلاصی یافتن ؛ رهایافتن . نجات پیدا کردن :
به شکر بود بسی سال تا خلاصی یافت
به امر خالق بیچون و واحد اکبر.
- خلعت یافتن ؛ به دست آوردن خلعت . خلعت گرفتن :
ببینی بدین داد و نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان .
و نواخت و خلعت یافتند. (تاریخ بیهقی ).
- خواب یافتن ؛ خوابیدن . خواب نیافتن .
مجال خوابیدن پیدا نکردن :
دلیران به درگاه افراسیاب
ز بانگ تبیره نیابند خواب .
- داد یافتن ؛ به حق رسیدن . به دست آوردن حق :
زآن پنج در حجره سه تن راست دو جان را
تا هر دو گهر داد بیابند ز داور.
- درنگ یافتن ؛ تأخیر کردن :
فریبرز چون یافت یک مه درنگ
به هر سو بیازید چون شیر چنگ .
- دست یافتن ؛ موفق شدن . توفیق . (منتهی الارب ) :
عاشق چو بر مشاهده ٔ دوست دست یافت
در هرچه بعد ازو نگرد اژدهای اوست .
- || چیره شدن . به چنگ آوردن :
گر امشب بر ایشان نیابیم دست
به پستی ابر خاک باید نشست .
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.
بلی گر دست بر گوهرنیابد
سر از گوهر خریدن برنتابد.
بزور فکر بر این طرز دست یافته ام
صدف ز آبله ٔ دست یافت در ثمین .
- دستوری یافتن ؛ اجازه یافتن . رخصت گرفتن : من دستوری یافتم به رفتن سوی خوارزم . (تاریخ بیهقی ).
- دولت یافتن ؛ به دست آوردن دولت :
مدعی از گفتگوی دولت معنی نیافت
راه ندید از ظلام ماه ندید از غبار.
- ذوق یافتن ؛ طعم و مزه ٔ نیکو یافتن : دیگر سبب شرح نادادن آن بود که خود را در میان سخن ایشان آوردن ادب ندیدم و ذوق نیافتم . (تذکرةالاولیاءعطار).
- راحت یافتن ؛ به آسودگی رسیدن به سلامت و آسایش دست یافتن :
پزشکی چون کنی دعوی که هرگز
نیابد راحت از بیمار بیمار.
- راه یافتن ؛ راه پیدا کردن . راه جستن . رسیدن :
هر آن کس که او پوشش شاه یافت
به بخت و به تخت مهی راه یافت .
به ایرانیان گفت کاوس شاه
که سرتان نیابد سوی جنگ راه .
نیابم برین چرخ گردنده راه
نه بر دامن دام خورشید و ماه .
گر راه نیابی نه عجب دارم از یراک
من چون تو بسی بودم گمراه و مخسر.
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آنجا مکان نداشت .
- || بیرون رفتن : و از آن سبب پرخشم و کینه توز باشند که خشم از اندام ایشان راه نیابد. (مجمل التواریخ والقصص ص 150).
- رخصت یافتن ؛ اجازه و دستوری یافتن : چون بدرجه ٔ کمال رسید رخصت یافت . (رجال حبیب السیر ص 2). از حضور شاهی رخصت انصراف یافته ... (مجمل التواریخ گلستانه ص 23).
- رقم یافتن ؛ نقش پذیرفتن :
یافته در خطه ٔ صاحبدلی
سکه ٔ نامش رقم عادلی .
- رنج یافتن ؛ آزار دیدن . دشواری یافتن :
برفتن از این پس نیابند رنج
درم داد باید فراوان زگنج .
- روان یافتن ؛ روان شدن . روانی یافتن :
اگر یابدی آب دریا روان
و گرکوه را پای بودی دوان ...
- || جان یافتن . زنده شدن :
از ینگونه هر ماهیان سی جوان
از ایشان همی یافتندی روان .
- روزگار یافتن ؛ زمان یافتن . عمر کردن : اگر روزگار یابم نخست کسی باشم که بدو بگروم و اگر نیابم امیدوارم که حشر ما را با امت او کنند. (تاریخ بیهقی ).
یافتستی روزگار امروز کن
خویشتن را نیک روز و نیک فال .
- روز یافتن ؛ به روشنایی رسیدن . قرین روشنایی شدن :
نیک نبودی تو خود کنون چه حدیث است
کز حشم میر روز یافتی به شب تار.
- رها یافتن ؛ نجات پیدا کردن . خلاص شدن :
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سراندر نیاری بدام بلا...
دانم که رها یابد از دوزخت ابلیس
گرز آتش این قوم بدین فعل رهااند.
- رهایی یافتن ؛ نجات و خلاص یافتن :
بدامم نیابد بسان تو گور
رهائی نیابی بدینسان مشور.
بدخوی در دست دشمنی گرفتار است که هرجا
که رود از چنگ عقوبت او رهائی نیابد.
- ره یافتن ؛ راه یافتن . راه جستن :
فزونی و کمی درو ره نیابد
که بد ز اعتدال مصور مصور.
پیرزنی ره به جوانمردیافت
لاله ٔ او چون گل خود زرد یافت .
- زنهار یافتن ؛ امان یافتن :
مخور زنهار برکس گر نخواهی
که خواهی و نیابی هیچ زنهار.
- زوال یافتن ؛ به پایان رسیدن :
زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته .
- زیب یافتن ؛ زیوریافتن . مزین شدن :
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
بزرگی بدو یافته زیب و فر.
ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر.
- زینت یافتن ؛ زیور یافتن . آراسته شدن : بیمن اهتمام آن حکیم فضایل اثر به علم و هنر زیب و زینت یافت . (حبیب السیر جزو 1 ص 58).
- زینهار یافتن ؛ امان یافتن :
کنیزک بدو گفت کای شهریار
هر آنگه که یابم به جان زینهار.
- سپاس یافتن ؛ مورد شکر قرار گرفتن :
شود پیش او خوار مردم شناس
چو پاسخ دهد زود نیابد سپاس .
- سخن یافتن ؛ درک سخن کردن :
چو باید که دانش بیفزایدت
سخن یافتن را خرد بایدت .
- سروری یافتن ؛ به بزرگی و خواجگی رسیدن :
هوش و هنگت برد به گردون سر
که بدین یافت سروری هوشنگ .
- سعادت یافتن ؛ خوشبخت شدن . به دست آوردن خوشبختی :
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد.
- شرف یافتن ؛ ارزش و اعتبار یافتن . به شرف رسیدن :
اگر دانش بیلفنجی ز فضل تو شرف یابد
پدرت و مادر و فرزند و جد و خویش و خال و عم .
بعد از آن توبه ٔ آنجناب شرف قبول یافته ماهی به کنار دریا شتافت . (حبیب السیر جزو1 ج 1 ص 46).
- شفا یافتن ؛ بهبود و سلامت پیدا کردن : آن جناب را بجهت آن مسیح خوانند که دست بر بیماران میکشید و همه شفا می یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 51).
- شکست یافتن ؛ مغلوب شدن . شکست دیدن : سلطان سنجر در مصاف قراختای شکست یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 421).
- شیوع یافتن ؛ رواج پیدا کردن . منتشر شدن : و طریقه ٔ بت پرستی در میان ملوک طوایف شیوع یافت . (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 67).
- صحبت یافتن ؛ همدمی یافتن :
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان بیابی رایگان باشد.
- صحت یافتن ؛ تندرستی و سلامت یافتن :
ز آنکه صحت یافت از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب در است .
استر را بوی کند و آب دهان بر آن اندازد صحت یابد. (حبیب السیر، اختتام ص 421).
- صدور یافتن ؛ صادر شدن : این سفارش از من صدور یافته . (دستورالوزرا ص 40).
- طراوات یافتن ؛ تر و تازه شدن : و جمال او طراوت ایام جوانی یافته بحزقیل حامله گردید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 38).
- ظفر یافتن ؛ پیروز شدن . چیره گردیدن : و ظفر یافت و از آنجا به کابل شد. (تاریخ سیستان ).
نیم از آنهاکاینها بر دین محمد کردند
گر ظفر یابد بر ما نکند ترک طراز.
میان پدرو پسر مصاف دست داد و عبداللطیف ظفر یافت . (تذکره ٔ دولتشاه ص 364). آخر الامرملک مظفر بر طبق نام خویش ظفر یافت . (حبیب السیر جزو 2 ج 3 ص 84).
- ظهور یافتن ؛ ظاهر شدن . آشکارا شدن : نوبت دیگر سمت ظهور خواهد یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 37).
- عافیت یافتن ؛ سلامت و تندرست شدن :
سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من لاجرم بدبخت برتافت .
- عاقبت یافتن ؛ عاقبت بخیر شدن :
عاقبتی نیک سرانجام یافت
هر که در عدل زد این نام یافت .
- عزت یافتن ؛ عزیز شدن :
کسی یافت عزت که بگسست امید
رجاپیشه ناچار ذلت کشد.
- عفو یافتن ؛ معفو شدن . بخشوده شدن : و به دین اجداد و آباء خویش بازآئی تا عفو یابی . (تاریخ بیهقی ).
- علم یافتن ؛ داناشدن :
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی بود
قطره قطره جمع گردد و آنگهی دریا شود.
- فراغت یافتن ؛ آسوده شدن . به آسودگی و فراغت رسیدن : خالدبن الولید چون از محاربه ٔ طلیحه فراغت یافت با سپاه اسلام به طرف بطایح رفت . (حبیب السیر ج 1 جزو چهارم ).
- فرج یافتن ؛ گشایش یافتن . نجات پیدا کردن :
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی
صبر نیک است کسی را که توانائی هست .
- فرصت یافتن ؛ مجال پیدا کردن . موقعیت به دست آوردن :
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
بیار این خواجه تاش خویش را یاد.
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت کالا برد تفت .
هرگاه فرصت می یافتند به قتل یکدیگر مبادرت می کردند. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 419).
- فریاد یافتن ؛ دادیافتن .
فریاد یافتم زجفا و دهای دیو
چون در حریم و قصر امام الوری شدم .
- فیصل یافتن ؛ سر و سامان پیدا کردن . به جایی رسیدن .خاتمه یافتن : تا این قضیه به مقتضای شریعت مطهره فیصل یابد. (حبیب السیر اختتام ص 418).
- قبول یافتن ؛ پذیرفته شدن : و این مسئلت قبول یافته ملائکه عظام روح پرفتوحش را محفوف به انوار مغفرت رؤف غفور به مقام راحت و مسروررسانیدند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 32).
- قدح یافتن ؛ پیمانه گرفتن . می خوردن :
جهان تازه شد چون قدح یافتی
روان از در توبه برتافتی .
- قرار یافتن ؛ قرار گرفتن . آرامش و سکون یافتن ومستقر شدن :
چگونه یابد اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون وایشان خار.
تا در دلم قران مبارک قرار یافت
پر برکت است و خیر دل از خیر و برکتم .
- قوت یافتن ؛ نیرومند شدن : موسی قوت تمام و تمکین مالاکلام یافت . (حبیب السیر جزو 1 ص 32).
- کام یافتن ؛ به آرزو رسیدن . موفق شدن . توفیق پیدا کردن . به مراد رسیدن :
جهاندار چون از جهان کام یافت
در آن جنبش از دولت آرام یافت .
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت
نه سعدت سفر کرده تا کام یافت .
- کمال یافتن ؛ کامل شدن . به کمال رسیدن :
زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته .
- کوس یافتن ؛ تنه خوردن . از چیزی کوس یافتن . با او برخورد کردن و صدمه دیدن :
ز ناگه بروی اندر افتاد طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس .
- گذر یافتن ؛ عبور کردن . گذشتن . گذاره شدن :
نه بر خاک او شیر یابد گذر
نه اندر هوا کرکس تیز پر.
خروشش چنان دشت بشکافتی
که در وی سپاهی گذر یافتی .
- || رها شدن . مصون و معاف شدن . رهایی یافتن :
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ .
- گزند یافتن ؛ صدمه دیدن :
که از باد و باران نیابد گزند.
- گنج یافتن ؛ به ثروت رسیدن . توانگر شدن . مزد و اجر یافتن :
هر آن کس که ما را نموده ست رنج
دگر آنکه زو یافتستیم گنج .
- لذت یافتن ؛ بهره یافتن . متلذذ شدن :
جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی
تا دلت پر لهو و مغزت پر خمارست از نبیذ.
- لقب یافتن ؛ لقب گرفتن : هوشنگ پادشاه فطنت شعار حکمت آثار بود به مرتبه ای بود که عادل لقب یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 63).
- مجال یافتن ؛ فرصت پیدا کردن : اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه ).
فراق دوست چنان سخت نیست بر دل من
که دشمنان گه به فرصت نیافتند مجال .
- مراد یافتن ؛ به آرزو رسیدن . موفق شدن :
گر از جور دنیا همه رست خواهی
نیابی مرادت جزاندر جوارش .
مراد هر که برآری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
- مکافات یافتن ؛ کیفر دیدن به کیفر رسیدن . پادا فراه یافتن :
مکافات این بد به هر دو جهان
بیابید و اینهم نماند نهان .
تو خون خلق بریزی و روی برتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی .
- مکان یافتن ؛ مقام یافتن . به مرتبتی رسیدن :
ندانی که سعدی مکان از چ
هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
دانش به خانه اندر و در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم .
بپرسید از آن سر شبان راه شاه
کز ایدر کجا یابم آرامگاه .
بروید و بنگرید و آنچه بیابید بیارید.
گویند مردی در بیابان گنجی یافت .
روز سایه آفتابی را بیاب
دامن شه شمس تبریزی بتاب .
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت کوزه خود شکست .
حکایت من و مجنون به یکدگر ماند
نیافتیم و بمردیم در طلبکاری .
سعدی صبور باش برین ریش دردناک
تا اتفاق یافتن مرهم اوفتد.
|| به دست آوردن . رسیدن . حاصل کردن . به دست کردن :
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کساکه بره ست و فرخشه برخوانش .
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزاد گان نیابدسرُ.
آنچه با رنج یافتیش و به ذل
تو به آسانی از گزافه مدیش .
جهان را به دانش توان یافتن
به دانش توان رشتن و بافتن .
ز دشمن گر ایدونکه یابی شکر
گمان بر که زهر است هرگز مخور.
جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم
جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخراشم .
من نیابم نان خشک و سوخ شب
تو همه حلوا کنی از من طلب .
چنین دادپاسخ که آباد جای
نیابی مگر با شدت رهنمای .
همه دشمنان کام دل یافتند
رسیدند جائی که بشتافتند.
تو این فر و شوکت ز ما یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی .
سوی کام دل تیز بشتافتی
کنون هر چه جستی همه یافتی .
نباشند یاور ترا تازیان
چو جائی نیابند سود و زیان .
پسر بیگمان ازپدر تخت یافت
کلاه و کمر یافت هم بخت یافت .
بیابد خورش بامداد پگاه
سه من می ستاند ز گنجور شاه .
چو این هر سه (گوهر و نژاد و هنر) یابی خرد بایدت
شناسنده ٔ نیک و بد بایدت .
به نام بزرگان و آزادگان
کز ایشان جهان یافتی رایگان .
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست .
چنین گفت پس این سرای سپنج
نیابند جویندگان جز برنج .
به داد و دهش یافت این نیکوئی
تو داد و دهش کن فریدون توئی .
وصال تو تا باشدم میهمانی
سزد کز تو یابم سه بوسه نهاری .
یافتن پهنای جوی یا ارض بوسیله ٔ اسطرلاب . (التفهیم ص 311). یافتن بالای مناره یا دیوار عمود کوهی که به نشان نتوان رسید. (التفهیم ص 313). یافتن ارتفاع کواکب ثابته با اسطرلاب . (التفهیم ص 317). یافتن ارتفاع مناره یا دیوار با اسطرلاب . (التفهیم ص 313). یافتن طالع از روی ثابته بوسیله اسطرلاب . (التفهیم ص 308). یافتن طالع بوسیله ٔ وتد بوسیله ٔ اسطرلاب . (التفهیم ص 311). یافتن طالع و ارتفاع آفتاب از روی ساعت روز به وسیله ٔ اسطرلاب . (التفهیم ص 306). یافتن طالع و ارتفاع از ساعت شب بوسیله ٔ اسطرلاب . (التفهیم ص 307). یافتن مغی چاه به وسیله ٔ اسطرلاب . (التفهیم ص 312).
بکاوید کالاش را سر به سر
که داند که چه یافت زر و گهر.
کی بتابد تا نیابد مشتری از تو جواز
کی برآید تانخواهد توأمان از تو امان .
چگونه است کز حرب سیری نیابی
چگونه که بر جای هرگز نیائی .
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بودیار.
آنجا غرامت کردند مال بسیار و پیلان بیافتند. (تاریخ سیستان ). و از آنجا به کابل شد و غزا کرد و غنائم بسیار یافت . (تاریخ سیستان ).
امیر بفرمود تا منادی کردند مال و زر و سیم و برده لشکر را بخشیدم سلاح آنچه یافته اند پیش بایدآوردن . (تاریخ بیهقی ). و ما را بگردانیدند و زیاده از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه یافتیم . (تاریخ بیهقی ). دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی . (تاریخ بیهقی ). مردی سخت بخرد و فرمانبردار است . (التونتاش ) و بسیار نواخت یافت از خداوند (تاریخ بیهقی ). چون امیر به هرات رسید به خدمت آنجای آمد و خلعت و نواخت یافت . (تاریخ بیهقی ). باید بیننده ... حال خویش را با آن مقابله کند اگر برین جمله نیابد بداند که زشت است . (تاریخ بیهقی ). غلامان بسیار... غنیمت یافتند از هر چیزی . (تاریخ بیهقی ). توان دانست که در دنیی و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده . (تاریخ بیهقی ). شما فرزندان خود را وصیت کنید تا بهشت یابید. (تاریخ بیهقی ). و مرغزار پر میوه ٔ ما بودی از تو میوه گونه گونه یافتیم . (تاریخ بیهقی ). ثمرتی سخت بزرگ و با نام خواهید یافت . (تاریخ بیهقی ). بسیار غوری کشته شد و بسیار غنیمت یافتند. (تاریخ بیهقی ). کسری گفت ای بزرجمهر چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رای ما بیافتی . (تاریخ بیهقی ). استعفا خواست وبیافت . (تاریخ بیهقی ).
به دینار هر چیز و تیمار سخت
توان یافت جز زندگانی و بخت .
تا چشم و گوش یافته ای بنگر
تا برشنوده است گوا بینا.
نبینی که امت همی گوهر دین
نیابد مگر کز بنین محمد.
یافت احمدبه چهل سال مکانی که نیافت
به نود سال براهیم از آن عشر عشیر.
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.
کاشکی امروز سه قدح دیگر ازآن بیافتمی . (نوروزنامه ). پس ترک همه ٔ مشرق بگردید تا جائی نیافت و موافق آمدش . (مجمل التواریخ ص 99). چنانکه تمامی احوال او را از روز ولادت تا این ساعت که عز مشافهه ٔ ما یافته است در آن بیابد. (کلیله و دمنه ).
در مرغ همچو چرغ به چنگالان
میکاود و جغاره نمی یابد.
یافته و بافته است شاه چو داود و جم
یافته مهر کمال بافته درع امان .
چون علم لشکر دل یافتم
روی خود از عالمیان تافتم .
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن .
قدر دل و پایه ٔ جان یافتن
جز به ریاضت نتوان یافتن .
من چو آب زندگانی یافتم
غم نباشد گر بمیرد حاسدی .
افزون ز طلب چو یافت مردم
شک نیست که دست و پا کند گم .
- آب یافتن ؛ آبیاری شدن :
بار مرد اندردرخت عقل ناپیدا بود
چون به تعلیم آب یابد آنگهی پیدا شود.
- || به آب دسترس پیدا کردن . کشف آب کردن .
- آبرو یافتن ؛ اعتبار پیدا کردن :
برو پیش فغفور چینی بگوی
که نزدیک ما یافتی آبروی .
- آرام یافتن ؛ آسایش و لذت یافتن . به آسایش و لذت رسیدن :
یکی بی هنر بود نامش گراز
کزو یافتی شاه آرام و ناز.
- || قرار و سکون یافتن . قرار گرفتن :
چون تو را کار ملک راست شد و آرام یافت
از وی زاد شم بزاد. (مجمل التواریخ ص 105).
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت
نه سعدی صفر کرد تاکام یافت .
در ظل نوفل نامی که در آن زمان فرعون مصر بود آرام یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 47). و رجوع به آرام یافتن شود.
- آرزو یافتن ؛ بمراد رسیدن :
ز یزدان همه آرزو یافتم
دگر دل همه سوی کین تاختم .
- آزادی یافتن ؛ آزاد شدن ، نجات پیدا کردن .
جانت آزادی نیابد جز به علم و بندگی
گر بدین برهانت باید رو بدین اندرنگر.
- آزار یافتن ؛ آزرده شدن ، رنجیده خاطر شدن : خاطر اشراف و اعیان ملک از وی آزار یافته این خبر در اطراف عالم شایع گردید. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 85).
- آفرین یافتن ؛ مورد تحسین قرار گرفتن :
نهد تخت خشنودی اندر جهان
بیابد بدو آفرین جهان .
- آگهی یافتن ؛ آگاه شدن . مطلع شدن :
یکی آگهی یافتم ناپسند
سخنهای ناخوب و ناسودمند.
ز زال آگهی یافت افراسیاب
برآمد از آرام و از خورد و خواب .
- آماس یافتن ؛ باد کردن . متورم شدن :
تنت یافت آماس و تو ز ابلهی
همی گیری آماس را فربهی .
- اتصال یافتن ؛ پیوند شدن . متصل گشتن : و بعد از عبور ایشان به هم اتصال یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 38). و اجزای خاک با هم اتصال یافت . (حبیب السیر جزو 1ج 1 ص 51).
- اثر یافتن ؛ نشانی پیدا کردن :
تامگر دیده ز روی تو بیابد اثری
هر زمان صد رهت اندر سر و پا می نگرم .
- اجازت یافتن ؛ مجاز شدن . رخصت یافتن .
- اختصاص یافتن ؛ مخصوص شدن : ذکر اختصاص یافتن آن طبقه به اصناف و الطاف الهی . (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 420).
- ارتفاع یافتن ؛ بلند شدن ، برخاستن :
غبار نقار در سینه ٔ ایشان ارتفاع یافته عاقبةالامر شبی قیدار هاتفی شنیده . (حبیب السیر جزو1 ج 1 ص 37).
- استحکام یافتن ؛ استوار شدن : چنان کرد که سلطنت بدو استحکام یافت . (تذکره ٔ دولتشاه ص 431).
- استیلا یافتن ؛ چیره شدن : من به کرات ایشان را نصیحت کردم که تو براین دیار استیلا خواهی یافت . (حبیب السیر جزو 1ج ص 48).
- اشتعال یافتن ؛ شعله ورشدن : آتشی از جانب شام اشتعال یافته تمامت حصون و... محترق گردانید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 30).
- اشتهار یافتن ؛ مشهور شدن : صیت شجاعتش در هند اشتهاریافت . (حبیب السیر ج 2 جزو 4 ص 431).
- اطلاع یافتن ؛ آگاه شدن : آنجناب بر تعبیر خواب اطلاع یافته و از رشک و حسد سایر فرزندان اندیشید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 23).
- اطلاق یافتن ؛ منحصر و متعلق شدن . مقرر شدن : به اتفاق جمیع مورخان اول کسی که در جهان پادشاهی بر او اطلاق یافت کیومرث بود. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 62).
- اقتران یافتن ؛ نزدیک شدن ، مقترن گشتن : این مسئله به عز اجابت اقتران یافته وحی بر آن جناب نازل گشت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 12).
- التهاب یافتن ؛ شعله ور شدن : نائره ٔ خشم فرعون التهاب یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 31).
- اَلَم یافتن ؛ رنج یافتن ، درد کشیدن :
الم چون رسانی به من خیرخیر
چو از من نخواهی که یابی الم .
بُثره های گرم و سوزاننده برآید و از آن الم یابند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ).
- امان یافتن ؛ زنهار یافتن ، در امان شدن :
تا امان یابد به مکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان .
- امتداد یافتن ؛ طول کشیدن : ابتلای بنی اسرائیل ... چهل سال امتداد یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 36). مدت محاصره امتداد یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج ص 38).
- انتظام یافتن ؛ قرار گرفتن . در آمدن : نوبتی دیگر درسلک خدام تبع انتظام یافتند. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 94). در سلک مؤلفة القلوب و طلقا انتظام یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 2 ص 237).
- انتقال یافتن ؛ منتقل گشتن : به طریق توارث به اولاد منتقل میگشت تا به ابراهیم (ع ) انتقال یافت .(حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 37).
- انحراف یافتن ؛ به بیراهه رفتن . منحرف شدن : هر کس از جاده انحراف یابد نفسش منقطعشده بمیرد. (حبیب السیر اختتام ص 414).
- اندر یافتن ؛ به دست آوردن : یاران پیغامبر علیه السلام گفتند بسیار کس بودی که ما آهنگ او کردیم (در غزو بدر) که پیش از آنکه ما او را اندر یافتمانی و شمشیر بدو رسیدی سر وی از تن جدا گشتی . (بلعمی ، ترجمه ٔ طبری ).
- || نجات دادن ؛ رها ساختن :
خویشتن را بطاعت اندر یاب
اگر از خویشتنت تیمار است .
وراندر یافتن مر پیشکاران را به در ماند
بر آنکو برتر است از عقل خیره وهم نشمارد.
- || درک کردن : پس یعقوب گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت . (تاریخ سیستان ). پس هر پادشاه که طبیب اختیار کند این شرایط که برشمردیم باید که اندر یافته باشد که نه بس سهل کاری است جان و عمر خویش به دست هر جاهل دادن . (چهارمقاله ).
- انعقاد یافتن ؛ بسته شدن . منعقد گشتن : مناکحت میان ملکه و سلطان انعقاد یافت . (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 431).
- انقراض یافتن ؛ از میان رفتن . منقرض شدن . به پایان رسیدن : دولت و اقبال سنجری انقراض یافته حشم غز در ولایات دست به فتنه و فساد برآوردند. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 419).
- بادافره یافتن ؛سزای بد دیدن . به مکافات رسیدن :
ندانم که بادافره ایزدی
کجا یابی از روزگار بهی .
- بار یافتن ؛ اجازه ٔ ورود یافتن : اجازه پیدا کردن برای رسیدن به حضور شاه یا بزرگی :
در حرم وصل یار زنده دلی بار یافت
کز همه خلق جهان بار ملامت کشید.
- باز یافتن ؛ پیدا کردن . دوباره به دست آوردن :
چو به خنده باز یابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش .
چو پیری کو جوانی باز یابد
بمیرد زندگانی بازیابد.
تا دل من راه جانان باز یافت
گوهری در پرده ٔ جان باز یافت .
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت
اصل آن درد و بلا را باز یافت .
و خضر و الیاس به موضع چشمه شتافتند و آن را بازنیافتند. (حبیب السیرجزو 1 ج 1 ص 16).
- بریافتن ؛ بهره مند شدن . به دست کردن . حاصل کردن :
و دیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اخترنیک بر.
- بقا یافتن ؛ پایدار بودن ، باقی ماندن :
گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان
همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش .
- بوی یافتن ؛ به مشام رسیدن بوی . استشمام شنیدن بوی :
کبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت .
گفت که من همی بوی یوسف می یابم .
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد ز هر میوه بوی .
بوی وصلش آرزو میکردم و دریافت و گفت
از سگان کیست خاقانی که یابد بوی من .
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست .
- بهر یافتن ؛ قسمت و نصیب یافتن :
به جنگ اندرون کشته شد شاه شهر
که از چرخ گردان چنان یافت بهر.
- بهره یافتن ؛ بهره مند شدن . برخوردن :
عرش پرنور و بلند است بزیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور و ضیاش .
و از نصایح سودمند او بهره می یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 57).
- پاسخ یافتن ؛ جواب شنیدن :
چو این پاسخ نامه یابد ز شاه
بخوبی ورا بازگردان ز راه .
- پرورش یافتن ؛ پرورده شدن . تربیت شدن :
زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیرکان .
تا در ظل تربیت ما پرورش یابد. (حبیب السیر جزو 2 ج 2 ص 89).
- تبدیل یافتن ؛ بدل شدن . عوض شدن :
چون مزاج آدمی تبدیل یافت
رفت زشتی از رخش چون شمع تافت .
و به زبان عربی شین منقوطه به سین مهمله تبدیل یافته . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 50).
- تربیت یاقتن ؛ مؤدب شدن به آداب :
گر این دشمنان تربیت یافتند
سر از حکم و رایت نه برتافتند.
- || پرورش یافتن ؛ پرورده شدن : حضرت موسی از میان ایام رضاع تا وقت هجرت از مصر در حجر او تربیت یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1ص 30).
- ترجیح یافتن ؛ برتری یافتن :
هم ز حق ترجیح یابد یکطرف
ز آن دو یک را برگزیند ز آن کنف .
- ترشح یافتن ؛ رشحه یافتن . بهره بردن : از رشحات کلک گوهر بار او ترشح یافته . (تذکره ٔ دولتشاه ص 380).
- تسکین یافتن ؛ آرامش یافتن . آرام شدن . سکون یافتن :
چون هوای دل من گرم شد اندر غم عمر
دل گرمم ز دم سرد سحر تسکین یافت .
آن دو فرشته را کلمه ای تعلیم کرد که در وقت هیجان شهوت چون آن را بر زبان آورند بدان جهت اندک تسکینی یابند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 12).
- تصریح یافتن ؛ مصرح روشن و آشکار شدن : کنیت آن جناب چنانچه در تصحیح المصابیح تصریح یافته ابومحمد بود. (رجال حبیب السیرص 44).
- تصمیم یافتن ؛ تصمیم گرفته شدن . مصمم شدن : پیغام داد که عزم عراق تصمیم یافته و او مرد صاحب تجربه است . (حبیب السیر جزو 1 ج 2 ص 431).
- تعلق یافتن ؛ متعلق شدن . وابسته و منسوب شدن :
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و باخبر.
- تعیین یافتن ؛ معین شدن . تعیین گردیدن : شمعون بخلاف آنجناب تعیین یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 52).
- تکرار یافتن ؛ مکرر شدن : و این صورت سه نوبت تکرار یافته . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 20).
- تمکن یافتن ؛ جای گرفتن . مستقر شدن : عزالدین بهرامشاه بن ایلتمش در غیبت رضیه به رضا امراء دهلی برتخت سلطنت تمکین یافته بود. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 417).
- توفیق یافتن ؛ پیروزمند و موفق شدن . به دست آوردن موفقیت :
توفیق عشق روی تو گنجی ست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوئی ست تا که برد.
- جریان یافتن ؛ جاری شدن . روان گشتن : و سه نوبت بر زبان معجز بیان آنحضرت جریان یافت . (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 94).
- جواب یافتن ؛ پاسخ شنیدن : ماچون جواب بر اینجمله یافتیم مقرر گشت که ... براه راست بنایستد. (تاریخ بیهقی ).
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح
تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب .
- حدوث یافتن ؛ به وجود آمدن . پدیدار شدن : از آن اجناس جواهر مختلف الطبایع حدوث یابد. (حبیب السیر اختتام ص 413).
- خط یافتن ؛ بهره گرفتن . بهره مند شدن : و از علم باطن نیز حظ تمام یافته ام . (رجال حبیب السیر ص 2).
- حلاوت یافتن ؛ شیرینی یافتن :
چو خواهی که گوئی نفس در نفس
حلاوت نیابی ز گفتار کس .
- حیات یافتن ؛ زنده شدن : به دعای حزقیل مجدد حیات یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 39). تا دعا کرد که یونس باز حیات یافت . (حبیب السیر جزء1 ج 1 ص 39).
- خبر یافتن ؛ خبر دار شدن ، آگاه شدن :
دو چشمم به ره بود گفتم مگر
ز سهراب و رستم بیابم خبر.
چه گفت گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه بر اسبان همی کنند لگام .
چون غوریان خبر وی بیافتند به قلعتهای استوار که داشتند اندر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110).
جزآن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل در این راه راهبر دارد.
دیر خبر یافتی که یار تو گم شد
جام جم از دست اختیار تو گم شد.
چون اثر نور سحر یافتم
بی خبرم گرچه خبر یافتم .
چون مسیلمه از قدوم او خبر یافت فرمود تا ابواب قلعه را مضبوط ساختند.(حبیب السیر ج 1 جزو 4).
- خطر یافتن ؛ قدر و ارزش و بزرگی به دست آوردن :
تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست
جان به دانش زنده ماند زان ازو یابد خطر.
- خلاص یافتن ؛ رهاشدن . نجات پیدا کردن :
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت .
- خلاصی یافتن ؛ رهایافتن . نجات پیدا کردن :
به شکر بود بسی سال تا خلاصی یافت
به امر خالق بیچون و واحد اکبر.
- خلعت یافتن ؛ به دست آوردن خلعت . خلعت گرفتن :
ببینی بدین داد و نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان .
و نواخت و خلعت یافتند. (تاریخ بیهقی ).
- خواب یافتن ؛ خوابیدن . خواب نیافتن .
مجال خوابیدن پیدا نکردن :
دلیران به درگاه افراسیاب
ز بانگ تبیره نیابند خواب .
- داد یافتن ؛ به حق رسیدن . به دست آوردن حق :
زآن پنج در حجره سه تن راست دو جان را
تا هر دو گهر داد بیابند ز داور.
- درنگ یافتن ؛ تأخیر کردن :
فریبرز چون یافت یک مه درنگ
به هر سو بیازید چون شیر چنگ .
- دست یافتن ؛ موفق شدن . توفیق . (منتهی الارب ) :
عاشق چو بر مشاهده ٔ دوست دست یافت
در هرچه بعد ازو نگرد اژدهای اوست .
- || چیره شدن . به چنگ آوردن :
گر امشب بر ایشان نیابیم دست
به پستی ابر خاک باید نشست .
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.
بلی گر دست بر گوهرنیابد
سر از گوهر خریدن برنتابد.
بزور فکر بر این طرز دست یافته ام
صدف ز آبله ٔ دست یافت در ثمین .
- دستوری یافتن ؛ اجازه یافتن . رخصت گرفتن : من دستوری یافتم به رفتن سوی خوارزم . (تاریخ بیهقی ).
- دولت یافتن ؛ به دست آوردن دولت :
مدعی از گفتگوی دولت معنی نیافت
راه ندید از ظلام ماه ندید از غبار.
- ذوق یافتن ؛ طعم و مزه ٔ نیکو یافتن : دیگر سبب شرح نادادن آن بود که خود را در میان سخن ایشان آوردن ادب ندیدم و ذوق نیافتم . (تذکرةالاولیاءعطار).
- راحت یافتن ؛ به آسودگی رسیدن به سلامت و آسایش دست یافتن :
پزشکی چون کنی دعوی که هرگز
نیابد راحت از بیمار بیمار.
- راه یافتن ؛ راه پیدا کردن . راه جستن . رسیدن :
هر آن کس که او پوشش شاه یافت
به بخت و به تخت مهی راه یافت .
به ایرانیان گفت کاوس شاه
که سرتان نیابد سوی جنگ راه .
نیابم برین چرخ گردنده راه
نه بر دامن دام خورشید و ماه .
گر راه نیابی نه عجب دارم از یراک
من چون تو بسی بودم گمراه و مخسر.
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آنجا مکان نداشت .
- || بیرون رفتن : و از آن سبب پرخشم و کینه توز باشند که خشم از اندام ایشان راه نیابد. (مجمل التواریخ والقصص ص 150).
- رخصت یافتن ؛ اجازه و دستوری یافتن : چون بدرجه ٔ کمال رسید رخصت یافت . (رجال حبیب السیر ص 2). از حضور شاهی رخصت انصراف یافته ... (مجمل التواریخ گلستانه ص 23).
- رقم یافتن ؛ نقش پذیرفتن :
یافته در خطه ٔ صاحبدلی
سکه ٔ نامش رقم عادلی .
- رنج یافتن ؛ آزار دیدن . دشواری یافتن :
برفتن از این پس نیابند رنج
درم داد باید فراوان زگنج .
- روان یافتن ؛ روان شدن . روانی یافتن :
اگر یابدی آب دریا روان
و گرکوه را پای بودی دوان ...
- || جان یافتن . زنده شدن :
از ینگونه هر ماهیان سی جوان
از ایشان همی یافتندی روان .
- روزگار یافتن ؛ زمان یافتن . عمر کردن : اگر روزگار یابم نخست کسی باشم که بدو بگروم و اگر نیابم امیدوارم که حشر ما را با امت او کنند. (تاریخ بیهقی ).
یافتستی روزگار امروز کن
خویشتن را نیک روز و نیک فال .
- روز یافتن ؛ به روشنایی رسیدن . قرین روشنایی شدن :
نیک نبودی تو خود کنون چه حدیث است
کز حشم میر روز یافتی به شب تار.
- رها یافتن ؛ نجات پیدا کردن . خلاص شدن :
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سراندر نیاری بدام بلا...
دانم که رها یابد از دوزخت ابلیس
گرز آتش این قوم بدین فعل رهااند.
- رهایی یافتن ؛ نجات و خلاص یافتن :
بدامم نیابد بسان تو گور
رهائی نیابی بدینسان مشور.
بدخوی در دست دشمنی گرفتار است که هرجا
که رود از چنگ عقوبت او رهائی نیابد.
- ره یافتن ؛ راه یافتن . راه جستن :
فزونی و کمی درو ره نیابد
که بد ز اعتدال مصور مصور.
پیرزنی ره به جوانمردیافت
لاله ٔ او چون گل خود زرد یافت .
- زنهار یافتن ؛ امان یافتن :
مخور زنهار برکس گر نخواهی
که خواهی و نیابی هیچ زنهار.
- زوال یافتن ؛ به پایان رسیدن :
زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته .
- زیب یافتن ؛ زیوریافتن . مزین شدن :
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
بزرگی بدو یافته زیب و فر.
ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر.
- زینت یافتن ؛ زیور یافتن . آراسته شدن : بیمن اهتمام آن حکیم فضایل اثر به علم و هنر زیب و زینت یافت . (حبیب السیر جزو 1 ص 58).
- زینهار یافتن ؛ امان یافتن :
کنیزک بدو گفت کای شهریار
هر آنگه که یابم به جان زینهار.
- سپاس یافتن ؛ مورد شکر قرار گرفتن :
شود پیش او خوار مردم شناس
چو پاسخ دهد زود نیابد سپاس .
- سخن یافتن ؛ درک سخن کردن :
چو باید که دانش بیفزایدت
سخن یافتن را خرد بایدت .
- سروری یافتن ؛ به بزرگی و خواجگی رسیدن :
هوش و هنگت برد به گردون سر
که بدین یافت سروری هوشنگ .
- سعادت یافتن ؛ خوشبخت شدن . به دست آوردن خوشبختی :
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد.
- شرف یافتن ؛ ارزش و اعتبار یافتن . به شرف رسیدن :
اگر دانش بیلفنجی ز فضل تو شرف یابد
پدرت و مادر و فرزند و جد و خویش و خال و عم .
بعد از آن توبه ٔ آنجناب شرف قبول یافته ماهی به کنار دریا شتافت . (حبیب السیر جزو1 ج 1 ص 46).
- شفا یافتن ؛ بهبود و سلامت پیدا کردن : آن جناب را بجهت آن مسیح خوانند که دست بر بیماران میکشید و همه شفا می یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 51).
- شکست یافتن ؛ مغلوب شدن . شکست دیدن : سلطان سنجر در مصاف قراختای شکست یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 421).
- شیوع یافتن ؛ رواج پیدا کردن . منتشر شدن : و طریقه ٔ بت پرستی در میان ملوک طوایف شیوع یافت . (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 67).
- صحبت یافتن ؛ همدمی یافتن :
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان بیابی رایگان باشد.
- صحت یافتن ؛ تندرستی و سلامت یافتن :
ز آنکه صحت یافت از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب در است .
استر را بوی کند و آب دهان بر آن اندازد صحت یابد. (حبیب السیر، اختتام ص 421).
- صدور یافتن ؛ صادر شدن : این سفارش از من صدور یافته . (دستورالوزرا ص 40).
- طراوات یافتن ؛ تر و تازه شدن : و جمال او طراوت ایام جوانی یافته بحزقیل حامله گردید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 38).
- ظفر یافتن ؛ پیروز شدن . چیره گردیدن : و ظفر یافت و از آنجا به کابل شد. (تاریخ سیستان ).
نیم از آنهاکاینها بر دین محمد کردند
گر ظفر یابد بر ما نکند ترک طراز.
میان پدرو پسر مصاف دست داد و عبداللطیف ظفر یافت . (تذکره ٔ دولتشاه ص 364). آخر الامرملک مظفر بر طبق نام خویش ظفر یافت . (حبیب السیر جزو 2 ج 3 ص 84).
- ظهور یافتن ؛ ظاهر شدن . آشکارا شدن : نوبت دیگر سمت ظهور خواهد یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 37).
- عافیت یافتن ؛ سلامت و تندرست شدن :
سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من لاجرم بدبخت برتافت .
- عاقبت یافتن ؛ عاقبت بخیر شدن :
عاقبتی نیک سرانجام یافت
هر که در عدل زد این نام یافت .
- عزت یافتن ؛ عزیز شدن :
کسی یافت عزت که بگسست امید
رجاپیشه ناچار ذلت کشد.
- عفو یافتن ؛ معفو شدن . بخشوده شدن : و به دین اجداد و آباء خویش بازآئی تا عفو یابی . (تاریخ بیهقی ).
- علم یافتن ؛ داناشدن :
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی بود
قطره قطره جمع گردد و آنگهی دریا شود.
- فراغت یافتن ؛ آسوده شدن . به آسودگی و فراغت رسیدن : خالدبن الولید چون از محاربه ٔ طلیحه فراغت یافت با سپاه اسلام به طرف بطایح رفت . (حبیب السیر ج 1 جزو چهارم ).
- فرج یافتن ؛ گشایش یافتن . نجات پیدا کردن :
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی
صبر نیک است کسی را که توانائی هست .
- فرصت یافتن ؛ مجال پیدا کردن . موقعیت به دست آوردن :
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
بیار این خواجه تاش خویش را یاد.
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت کالا برد تفت .
هرگاه فرصت می یافتند به قتل یکدیگر مبادرت می کردند. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 419).
- فریاد یافتن ؛ دادیافتن .
فریاد یافتم زجفا و دهای دیو
چون در حریم و قصر امام الوری شدم .
- فیصل یافتن ؛ سر و سامان پیدا کردن . به جایی رسیدن .خاتمه یافتن : تا این قضیه به مقتضای شریعت مطهره فیصل یابد. (حبیب السیر اختتام ص 418).
- قبول یافتن ؛ پذیرفته شدن : و این مسئلت قبول یافته ملائکه عظام روح پرفتوحش را محفوف به انوار مغفرت رؤف غفور به مقام راحت و مسروررسانیدند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 32).
- قدح یافتن ؛ پیمانه گرفتن . می خوردن :
جهان تازه شد چون قدح یافتی
روان از در توبه برتافتی .
- قرار یافتن ؛ قرار گرفتن . آرامش و سکون یافتن ومستقر شدن :
چگونه یابد اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون وایشان خار.
تا در دلم قران مبارک قرار یافت
پر برکت است و خیر دل از خیر و برکتم .
- قوت یافتن ؛ نیرومند شدن : موسی قوت تمام و تمکین مالاکلام یافت . (حبیب السیر جزو 1 ص 32).
- کام یافتن ؛ به آرزو رسیدن . موفق شدن . توفیق پیدا کردن . به مراد رسیدن :
جهاندار چون از جهان کام یافت
در آن جنبش از دولت آرام یافت .
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت
نه سعدت سفر کرده تا کام یافت .
- کمال یافتن ؛ کامل شدن . به کمال رسیدن :
زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته .
- کوس یافتن ؛ تنه خوردن . از چیزی کوس یافتن . با او برخورد کردن و صدمه دیدن :
ز ناگه بروی اندر افتاد طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس .
- گذر یافتن ؛ عبور کردن . گذشتن . گذاره شدن :
نه بر خاک او شیر یابد گذر
نه اندر هوا کرکس تیز پر.
خروشش چنان دشت بشکافتی
که در وی سپاهی گذر یافتی .
- || رها شدن . مصون و معاف شدن . رهایی یافتن :
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ .
- گزند یافتن ؛ صدمه دیدن :
که از باد و باران نیابد گزند.
- گنج یافتن ؛ به ثروت رسیدن . توانگر شدن . مزد و اجر یافتن :
هر آن کس که ما را نموده ست رنج
دگر آنکه زو یافتستیم گنج .
- لذت یافتن ؛ بهره یافتن . متلذذ شدن :
جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی
تا دلت پر لهو و مغزت پر خمارست از نبیذ.
- لقب یافتن ؛ لقب گرفتن : هوشنگ پادشاه فطنت شعار حکمت آثار بود به مرتبه ای بود که عادل لقب یافت . (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 63).
- مجال یافتن ؛ فرصت پیدا کردن : اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه ).
فراق دوست چنان سخت نیست بر دل من
که دشمنان گه به فرصت نیافتند مجال .
- مراد یافتن ؛ به آرزو رسیدن . موفق شدن :
گر از جور دنیا همه رست خواهی
نیابی مرادت جزاندر جوارش .
مراد هر که برآری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
- مکافات یافتن ؛ کیفر دیدن به کیفر رسیدن . پادا فراه یافتن :
مکافات این بد به هر دو جهان
بیابید و اینهم نماند نهان .
تو خون خلق بریزی و روی برتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی .
- مکان یافتن ؛ مقام یافتن . به مرتبتی رسیدن :
ندانی که سعدی مکان از چ