یازیدن
لغتنامه دهخدا
یازیدن . [ دَ ] (مص ) اراده کردن و قصد نمودن . (از برهان قاطع). آهنگ کردن . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). گراییدن . متمایل شدن . مایل شدن . میل کردن . قصد چیزی کردن و روی آوردن یا نزدیک شدن یا کشیده شدن به سوی چیزی :
بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن .
بکن کار وکرده به یزدان سپار
بخرما چه یازی چه ترسی ز خار.
بفرمود تا باسپهبد برفت
از ایوان سوی جنگ یازید تفت .
چه سازی همی زین سرای سپنج
چه نازی به نام و چه یازی به گنج .
از این آگهی یابد افراسیاب
نیازد به خورد و نیازد به خواب .
بگردند یکسر ز عهد وفا
به بیداد یازند و جور و جفا.
نفرمایم و خود نیازم به بد
به اندیشه دلرا نسازم به بد.
بدانید کین تیز گردان سپهر
نتازد به داد و نیازد بمهر.
تهی کرد باید از ایشان زمین
نباید که یازند از این پس به کین .
به فرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.
کنون از گذشته مکن هیچ یاد
سوی آشتی یاز با کیقباد.
برهنه چو زاید ز مادر کسی
نباید که یازد به پوشش بسی .
همی از تو خواهم یک امشب سپنج
نیازم به چیزت از این در مرنج .
سوی آشتی یاز تا هر چه هست
ز گنج و ز مردان خسروپرست .
ای قحبه بیازی به دف زدوک
مسرای چنین چون فراستوک .
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم
که همه خوبی سوی تو شده یازان .
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم نیوش و همه به فضل گرای .
به غزو کوشد و شاهان همی به جستن کام
به جنگ یازد و شاهان همی به جام عقار.
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
به که رو آرد دولت که برِ او نرود
به کجا یازد جیحون که به دریا نشود.
سپردم بدین ناقه چونین قفاری
چو دانا که یازد به جدی ز هزلی .
گاه گوییم که چنگی تو بچنگ اندر یاز
گاه گوییم که نائی تو بنای اندر دم .
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران .
نه فرزند نیازی را نوازی
نه بر دیدار اویک روز یازی .
بگفت این و از جای یازید پیش
بدان تا نماید بدو زور خویش .
سزد گر نیازی سوی صحبت او
دگر همچو نرگس نبویی پیازش .
یکی مرکب است ای پسر جهل بدخو
که برشر یازد همیشه سوارش .
گر گه گهی به چوگان یازی روا بود
گر چه زبرف روی زمین آشکار نیست .
ز مدح تو به مدح کس نیازم
کس از دریا نیازد سوی فرغر.
مال سوی حکیم کی یازد
زشت با کور به فراسازد.
بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف
گهی به گوی گرای و گهی به چوگان یاز.
علف تیغ شود خصم تو در روز نبرد
به تنش یازد تیغ تو چو لاغربه علف .
- بریازیدن ؛ قصد و آهنگ کردن . گراییدن :
کنون زود بریاز و برکش میان
برشیر بگشای و چنگ کیان .
- به دو یازیدن ؛ خم کردن . خمانیدن . دولاکردن . به دو درآوردن :
ار بجنبانیش آب است ار بگردانی درخش
ار بیندازیش تیر است ار به دو یازی کمان آب است .
- دریازیدن ؛ یازیدن . قصد و آهنگ کردن :
به در او دو هفته خدمت کن
وز در او به آسمان در یاز.
|| دست دراز کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ). دست فرا چیزی کردن . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). دست بردن به چیزی و خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی :
بیفکندش از اسب برسان مست
بیازید و بگرفت دستش به دست .
به تو هر که یازد به تیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره روان .
از آن پس به شمشیر یازید مرد
تن اژدها زد بدو نیم کرد.
بماند از گشاد و برش در شگفت
بیازید و تیر و کمان برگرفت .
بیازیدو بگرفت دستش به شرم
بسی گفت شیرین سخنهای گرم .
عصبهاء سینه و دل بیازند و بندهاء آن گشاده شوداز یازیدن این عصبها. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). و مردم [در این بیماری ] خویشتن را همی پیچد و همی یازد و تمطی و تثاوب می کند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ).
بیازم نیم شب زلفت بگیرم
چو شمع صبح در پیشت بمیرم .
- بازو یازیدن ؛ دراز کردن بازو :
سبک برزوی شیر دل تیز چنگ
بیازید بازو بسان پلنگ .
- پای یازیدن ؛ پیش رفتن :
به لشکر چنین گفت کز جای خویش
میازید خود پیشتر پای خویش .
- چنگال یازیدن ؛ دراز کردن چنگال .
دراز کردن سرپنجه و چنگ :
بیازید چنگال گردی به زور
بیفشارد یک دست بر پشت بور.
فرود آمد از پشت باره دلیر
بیازید چنگال چون نره شیر.
- چنگ یازیدن ؛ دست دراز کردن . دراز کردن سرپنجه و چنگال به قصد گرفتن :
سوی راه یزدان بیازیم چنگ
بر آزاده گیتی نداریم تنگ .
پیاده به آید که جوییم جنگ
بکردار شیران بیازیم چنگ .
اگر تو نیازی بدین کار چنگ
که دارد مر این را دل و هوش و سنگ .
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ .
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر زمان چنگ را.
وزان پس بیازید چون شیر چنگ
گرفت آن برویال جنگی نهنگ .
دل شاه در جنگ برگشت تنگ
بیفشرد ران و بیازید چنگ .
چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ
شود چیر اگر سستی آری به جنگ .
چو نتوان گرفتن گریبان جنگ
سوی دامن آشتی یاز چنگ .
- دریازیدن ؛ یازیدن . خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی :
پیلی چو در پوشی زره شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح ببری چو دریازی به زین .
سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمود بیست منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی ).
- دست یازیدن ؛ دست دراز کردن برای انجام کاری . دست فرابردن . اقدام کردن :
تو کاری که داری نبردی به سر
چرا دست یازی به کار دگر.
بیازید دست گرامی به خوان
ازآن کاسه برداشت مغز استخوان .
چو هرمز نگه کرد لب را ببست
بدان کاسه ٔ زهریازید دست .
ببینیم تا دست گردان سپهر
در این جنگ سوی که یازد به مهر.
همی دست یازید باید به خون
بکین دو کشوربُدن رهنمون .
سپهبد برآشفت چون پیل مست
به پاسخ به شمشیر یازید دست .
سیاووش از بهر پیمان که بست
سوی تیغ ونیزه نیازید دست .
چو تاج بزرگی به چنگ آیدش
به کین دست یازد که ننگ آیدش .
که هرگز مبادا چنین تاجور
که اودست یازد به خون پدر.
بگفتار ناپاکدل رهنمون
همی دست یازند خویشان به خون .
کنون من شوم در شب تیره گون
یکی دست یازم بر ایشان به خون .
به ایران همی دست یازد به بد
بدین کار تیمار داری سزد.
از این سو در پهلوان راببست
وزان سو بر چاره یازید دست .
به زور کیانی بیازید دست (هوشنگ )
جهانسوز مار از جهانجوی جست .
به چین و به مکران زمین دست یاز
به هر کس فرستاده و نامه ساز.
چو همسایه آمد به خیمه درون
بدانست کو دست یازد به خون .
ز دستور ایران بپرسید شاه
که بدخواه را گرنشانی بگاه
شود در نوازش بدینگونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست .
چنان بدکه ضحاک جادوپرست
از ایران به جان تو یازید دست .
اگر ما به گستهم یازیم دست
به گیتی نیابیم جای نشست .
به سماعی که بدیع است کنون دست بنه
به نبیدی که لطیف است کنون دست بیاز.
عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود
عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز.
پادشاه ضابط باید چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد زود دست به مملکت دیگر یازد. (تاریخ بیهقی ).
و گرنه نیازم بدین کار دست
بر آتش نهم دفترم هرچه هست .
سپهبد درآمد به زانو نشست
بدید آن کمان را بیازید دست .
ملک مصر به ساره طمع کرد تا قدرت خدای تعالی بدید که چون خواستی که دست به وی یازد دست وی خشک شد. (مجمل التواریخ و القصص ).
ز نخل میوه توان چید چون بیازی دست
ز بید کرم توان یافت چون بجنبد باد.
طبقات مردم از صدق یقین و خلوص اعتقاد دست به مبایعه ٔ او یازیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 292). به طاعت و تباعت دست به صفقه ٔبیعت یازیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 339). و دانست که اجل دست به گریبان او یازیده است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چو تهی کرد سفره و کوزه
دست یازد به چادر و موزه .
ز غیرت برآشفت چون پیل مست
پی خواهش نیزه یازید دست .
به خیال تاراج و یغما و اندیشه ٔ غلبه و استیلا دست به استعمال سیف و سنان و تیر و کمان یازیدند. (حبیب السیر جزو سیم از ج 3 ص 160).
- کف یازیدن ؛ دست یازیدن :
به دربای آن سرو یازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه یازی .
- گردن طمع یازیدن ؛ قصد تجاوز داشتن :
به ولایت بست و آن نواحی گردن طمع می یازید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- || گردن کشی و نافرمانی کردن :
بدان تا بدانستی آن نابکار
که گردن نیازد ابا شهریار.
- نیش یازیدن ؛ دراز کردن نیش :
به دولت تو از این پس به چرخ دون با ما
نه نیش یازد عقرب نه کج رود خرچنگ .
|| دراز ساختن . (نسخه ای از برهان ). دراز کردن . پیش تر بردن . از جای خود کشیدن (در معنی متعدی ). از محل خود برآوردن . برآوردن و بالابردن به قصد زدن چنانکه تیغی از نیام :
یکی تیغ یازید کو را زند
سر نامدارش به خاک افکند.
بروز رزم بود او را دو کار اندر صف هیجا
یکی یازیدن نیزه یکی آهختن خنجر.
|| کشیدن . (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). خویشتن را در گذاشتن به درازا. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). ممتد شدن . کشیده شدن . خود را کشیدن :
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یازد ز بازوی گندآوران
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست .
نشسته بیازید و دستش گرفت
ازومانده پرموده اندر شگفت .
|| تمطی . (صراح ) (دستور اللغة). کش و قوس رفتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): التمدد؛ بیازیدن . (تاج المصادر بیهقی ). کشاله شدن ؛ التمطی ؛ خویشتن یازیدن . (تاج المصادر بیهقی ). تمدد؛ خویشتن یازیدن . (مصادر زوزنی ). مطواء؛ یازیدن به دست . (زمخشری ). ثوباء؛ یازیدن به دهان . (زمخشری ) . هر اندامی که یک چندی اندر یک حال بماند رنجه شود. و از آن کار و ازآن حال سیر آید و یازیدن سازد و این یازیدن را به تازی تمطی گویند و اصحاب حدود گفته اند که تمطی راحت جستن عصبهاست پس هرگاه که مردم در بعض اوقات خواب آلوده شود عصبها در آن حالت دهان را و سینه را به یازیدن گیرد از بهر آنکه دماغ از کار فرمودن حالتهاء پنجگانه ٔ ظاهر که سمع بصر و شم و ذوق و لمس است و از بعض حالتهاء باطن چون ذکر و فکر و تمیز مانده گردد در استعمال آسایش طلب کند از آن تمطی میسر شود. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). || نمو نمودن . (انجمن آرا) (آنندراج ). بالیدن درخت . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). یازیدن درخت ؛ بالیدن آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیمودن . (رشیدی ) .
بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن .
بکن کار وکرده به یزدان سپار
بخرما چه یازی چه ترسی ز خار.
بفرمود تا باسپهبد برفت
از ایوان سوی جنگ یازید تفت .
چه سازی همی زین سرای سپنج
چه نازی به نام و چه یازی به گنج .
از این آگهی یابد افراسیاب
نیازد به خورد و نیازد به خواب .
بگردند یکسر ز عهد وفا
به بیداد یازند و جور و جفا.
نفرمایم و خود نیازم به بد
به اندیشه دلرا نسازم به بد.
بدانید کین تیز گردان سپهر
نتازد به داد و نیازد بمهر.
تهی کرد باید از ایشان زمین
نباید که یازند از این پس به کین .
به فرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.
کنون از گذشته مکن هیچ یاد
سوی آشتی یاز با کیقباد.
برهنه چو زاید ز مادر کسی
نباید که یازد به پوشش بسی .
همی از تو خواهم یک امشب سپنج
نیازم به چیزت از این در مرنج .
سوی آشتی یاز تا هر چه هست
ز گنج و ز مردان خسروپرست .
ای قحبه بیازی به دف زدوک
مسرای چنین چون فراستوک .
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم
که همه خوبی سوی تو شده یازان .
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم نیوش و همه به فضل گرای .
به غزو کوشد و شاهان همی به جستن کام
به جنگ یازد و شاهان همی به جام عقار.
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
به که رو آرد دولت که برِ او نرود
به کجا یازد جیحون که به دریا نشود.
سپردم بدین ناقه چونین قفاری
چو دانا که یازد به جدی ز هزلی .
گاه گوییم که چنگی تو بچنگ اندر یاز
گاه گوییم که نائی تو بنای اندر دم .
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران .
نه فرزند نیازی را نوازی
نه بر دیدار اویک روز یازی .
بگفت این و از جای یازید پیش
بدان تا نماید بدو زور خویش .
سزد گر نیازی سوی صحبت او
دگر همچو نرگس نبویی پیازش .
یکی مرکب است ای پسر جهل بدخو
که برشر یازد همیشه سوارش .
گر گه گهی به چوگان یازی روا بود
گر چه زبرف روی زمین آشکار نیست .
ز مدح تو به مدح کس نیازم
کس از دریا نیازد سوی فرغر.
مال سوی حکیم کی یازد
زشت با کور به فراسازد.
بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف
گهی به گوی گرای و گهی به چوگان یاز.
علف تیغ شود خصم تو در روز نبرد
به تنش یازد تیغ تو چو لاغربه علف .
- بریازیدن ؛ قصد و آهنگ کردن . گراییدن :
کنون زود بریاز و برکش میان
برشیر بگشای و چنگ کیان .
- به دو یازیدن ؛ خم کردن . خمانیدن . دولاکردن . به دو درآوردن :
ار بجنبانیش آب است ار بگردانی درخش
ار بیندازیش تیر است ار به دو یازی کمان آب است .
- دریازیدن ؛ یازیدن . قصد و آهنگ کردن :
به در او دو هفته خدمت کن
وز در او به آسمان در یاز.
|| دست دراز کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ). دست فرا چیزی کردن . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). دست بردن به چیزی و خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی :
بیفکندش از اسب برسان مست
بیازید و بگرفت دستش به دست .
به تو هر که یازد به تیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره روان .
از آن پس به شمشیر یازید مرد
تن اژدها زد بدو نیم کرد.
بماند از گشاد و برش در شگفت
بیازید و تیر و کمان برگرفت .
بیازیدو بگرفت دستش به شرم
بسی گفت شیرین سخنهای گرم .
عصبهاء سینه و دل بیازند و بندهاء آن گشاده شوداز یازیدن این عصبها. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). و مردم [در این بیماری ] خویشتن را همی پیچد و همی یازد و تمطی و تثاوب می کند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ).
بیازم نیم شب زلفت بگیرم
چو شمع صبح در پیشت بمیرم .
- بازو یازیدن ؛ دراز کردن بازو :
سبک برزوی شیر دل تیز چنگ
بیازید بازو بسان پلنگ .
- پای یازیدن ؛ پیش رفتن :
به لشکر چنین گفت کز جای خویش
میازید خود پیشتر پای خویش .
- چنگال یازیدن ؛ دراز کردن چنگال .
دراز کردن سرپنجه و چنگ :
بیازید چنگال گردی به زور
بیفشارد یک دست بر پشت بور.
فرود آمد از پشت باره دلیر
بیازید چنگال چون نره شیر.
- چنگ یازیدن ؛ دست دراز کردن . دراز کردن سرپنجه و چنگال به قصد گرفتن :
سوی راه یزدان بیازیم چنگ
بر آزاده گیتی نداریم تنگ .
پیاده به آید که جوییم جنگ
بکردار شیران بیازیم چنگ .
اگر تو نیازی بدین کار چنگ
که دارد مر این را دل و هوش و سنگ .
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ .
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر زمان چنگ را.
وزان پس بیازید چون شیر چنگ
گرفت آن برویال جنگی نهنگ .
دل شاه در جنگ برگشت تنگ
بیفشرد ران و بیازید چنگ .
چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ
شود چیر اگر سستی آری به جنگ .
چو نتوان گرفتن گریبان جنگ
سوی دامن آشتی یاز چنگ .
- دریازیدن ؛ یازیدن . خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی :
پیلی چو در پوشی زره شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح ببری چو دریازی به زین .
سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمود بیست منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی ).
- دست یازیدن ؛ دست دراز کردن برای انجام کاری . دست فرابردن . اقدام کردن :
تو کاری که داری نبردی به سر
چرا دست یازی به کار دگر.
بیازید دست گرامی به خوان
ازآن کاسه برداشت مغز استخوان .
چو هرمز نگه کرد لب را ببست
بدان کاسه ٔ زهریازید دست .
ببینیم تا دست گردان سپهر
در این جنگ سوی که یازد به مهر.
همی دست یازید باید به خون
بکین دو کشوربُدن رهنمون .
سپهبد برآشفت چون پیل مست
به پاسخ به شمشیر یازید دست .
سیاووش از بهر پیمان که بست
سوی تیغ ونیزه نیازید دست .
چو تاج بزرگی به چنگ آیدش
به کین دست یازد که ننگ آیدش .
که هرگز مبادا چنین تاجور
که اودست یازد به خون پدر.
بگفتار ناپاکدل رهنمون
همی دست یازند خویشان به خون .
کنون من شوم در شب تیره گون
یکی دست یازم بر ایشان به خون .
به ایران همی دست یازد به بد
بدین کار تیمار داری سزد.
از این سو در پهلوان راببست
وزان سو بر چاره یازید دست .
به زور کیانی بیازید دست (هوشنگ )
جهانسوز مار از جهانجوی جست .
به چین و به مکران زمین دست یاز
به هر کس فرستاده و نامه ساز.
چو همسایه آمد به خیمه درون
بدانست کو دست یازد به خون .
ز دستور ایران بپرسید شاه
که بدخواه را گرنشانی بگاه
شود در نوازش بدینگونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست .
چنان بدکه ضحاک جادوپرست
از ایران به جان تو یازید دست .
اگر ما به گستهم یازیم دست
به گیتی نیابیم جای نشست .
به سماعی که بدیع است کنون دست بنه
به نبیدی که لطیف است کنون دست بیاز.
عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود
عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز.
پادشاه ضابط باید چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد زود دست به مملکت دیگر یازد. (تاریخ بیهقی ).
و گرنه نیازم بدین کار دست
بر آتش نهم دفترم هرچه هست .
سپهبد درآمد به زانو نشست
بدید آن کمان را بیازید دست .
ملک مصر به ساره طمع کرد تا قدرت خدای تعالی بدید که چون خواستی که دست به وی یازد دست وی خشک شد. (مجمل التواریخ و القصص ).
ز نخل میوه توان چید چون بیازی دست
ز بید کرم توان یافت چون بجنبد باد.
طبقات مردم از صدق یقین و خلوص اعتقاد دست به مبایعه ٔ او یازیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 292). به طاعت و تباعت دست به صفقه ٔبیعت یازیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 339). و دانست که اجل دست به گریبان او یازیده است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چو تهی کرد سفره و کوزه
دست یازد به چادر و موزه .
ز غیرت برآشفت چون پیل مست
پی خواهش نیزه یازید دست .
به خیال تاراج و یغما و اندیشه ٔ غلبه و استیلا دست به استعمال سیف و سنان و تیر و کمان یازیدند. (حبیب السیر جزو سیم از ج 3 ص 160).
- کف یازیدن ؛ دست یازیدن :
به دربای آن سرو یازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه یازی .
- گردن طمع یازیدن ؛ قصد تجاوز داشتن :
به ولایت بست و آن نواحی گردن طمع می یازید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- || گردن کشی و نافرمانی کردن :
بدان تا بدانستی آن نابکار
که گردن نیازد ابا شهریار.
- نیش یازیدن ؛ دراز کردن نیش :
به دولت تو از این پس به چرخ دون با ما
نه نیش یازد عقرب نه کج رود خرچنگ .
|| دراز ساختن . (نسخه ای از برهان ). دراز کردن . پیش تر بردن . از جای خود کشیدن (در معنی متعدی ). از محل خود برآوردن . برآوردن و بالابردن به قصد زدن چنانکه تیغی از نیام :
یکی تیغ یازید کو را زند
سر نامدارش به خاک افکند.
بروز رزم بود او را دو کار اندر صف هیجا
یکی یازیدن نیزه یکی آهختن خنجر.
|| کشیدن . (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). خویشتن را در گذاشتن به درازا. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). ممتد شدن . کشیده شدن . خود را کشیدن :
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یازد ز بازوی گندآوران
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست .
نشسته بیازید و دستش گرفت
ازومانده پرموده اندر شگفت .
|| تمطی . (صراح ) (دستور اللغة). کش و قوس رفتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): التمدد؛ بیازیدن . (تاج المصادر بیهقی ). کشاله شدن ؛ التمطی ؛ خویشتن یازیدن . (تاج المصادر بیهقی ). تمدد؛ خویشتن یازیدن . (مصادر زوزنی ). مطواء؛ یازیدن به دست . (زمخشری ). ثوباء؛ یازیدن به دهان . (زمخشری ) . هر اندامی که یک چندی اندر یک حال بماند رنجه شود. و از آن کار و ازآن حال سیر آید و یازیدن سازد و این یازیدن را به تازی تمطی گویند و اصحاب حدود گفته اند که تمطی راحت جستن عصبهاست پس هرگاه که مردم در بعض اوقات خواب آلوده شود عصبها در آن حالت دهان را و سینه را به یازیدن گیرد از بهر آنکه دماغ از کار فرمودن حالتهاء پنجگانه ٔ ظاهر که سمع بصر و شم و ذوق و لمس است و از بعض حالتهاء باطن چون ذکر و فکر و تمیز مانده گردد در استعمال آسایش طلب کند از آن تمطی میسر شود. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). || نمو نمودن . (انجمن آرا) (آنندراج ). بالیدن درخت . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). یازیدن درخت ؛ بالیدن آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیمودن . (رشیدی ) .