یازان
لغتنامه دهخدا
یازان . (نف ، ق ) صفت بیان حالت از یازیدن . حمله کنان و دست درازکنان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). آهنگ کنان . (فرهنگ اسدی ). قصدکنان . قصدکننده . آهنگ کننده . متمایل . یازنده :
که بودند یازان به خون پدر
ز تنهای ایشان جدا کرد سر.
همی بود بهرام خشتی به دست
چنان چون بود مردم نیم مست .
نرستند جز اندک از دست اوی
به خون بود یازان سرمست اوی .
جهان را به مردی نگهداشتند
یکی چشم بر تخت نگماشتند.
نبودند یازان به تخت کیان
همان بندگی را کمر بر میان .
به پیری سوی گنج یازان تر است
به مهر و به دیهیم نازان تر است .
چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج
همی بود یازان به پیرایه تاج .
هنر هر چه بگذشت بر گوش اوی
بفرهنگ یازان شدی هوش اوی .
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم
که همه خوبی شد سوی رخت یازان .
تا نگیرد بازیازان کش خرامیدن ز کبک
تا نیاموزد خرامان کبک نازیدن ز باز.
گر ابر نه در دایگی طفل شکوفه است
یازان سوی او از چه گشوده ست دهان را.
گفتی برهانمت ز عطار
شد عمر و دلت نبود یازان .
همچو شاخ بید یازان چپ و راست
که ز بادش گونه گونه رقصهاست .
- دست یازان ؛ دست درازکننده :
وصل تو درون پاک خواهد
پاکی سوی تست دست یازان .
|| بالان . بالنده :
هم از پشت او داور کردگار
درختی نو آورد یازان به بار.
تازان چون کبک دری در کمر
یازان چون سروسهی در چمن .
سرو و چنار یازان در هر چمن ولیک
باحسن و زیب قد تو سرو و چنار نیست .
این دره ٔ صدف شاهی و ثمره ٔ شجره ٔ خانی یازان و نازان گشت و یقین دانست که بر امتداد ایام در باغ عدالت نهالی مثمر و دوحه ای سایه گستر خواهد بود. (تاریخ غازانی ص 7). || کشیده شده . کشیده . ممتد. در حال کشیده شدن . دراز شده :
زمیدان آتشی سوزان برآمد
چو زرین گنبدی بر چرخ یازان .
گریزان شب و تیغ خورشید یازان
چو عمرو لعین از خداوند قنبر.
وان قفا رقصان و یازان چون سنان
گشت در پیری دو تا همچون کمان .
|| دیرنده . کشیده . دراز. ممتد. طولانی :
ای شب یازان چو ز هجران طناب
علت خوابی و ترا نیست خواب .
گر صبح وصال در پی اوست
گو باش شب فراق یازان .
- دیریازان ؛ بسیاردراز. بس طولانی :
کنیزان برفتند و برگشت زال
شبی دیریازان به بالای سال .
|| پیمانه کنان . (آنندراج ). || حرکت کننده و جنبش کننده . (رشیدی ).
که بودند یازان به خون پدر
ز تنهای ایشان جدا کرد سر.
همی بود بهرام خشتی به دست
چنان چون بود مردم نیم مست .
نرستند جز اندک از دست اوی
به خون بود یازان سرمست اوی .
جهان را به مردی نگهداشتند
یکی چشم بر تخت نگماشتند.
نبودند یازان به تخت کیان
همان بندگی را کمر بر میان .
به پیری سوی گنج یازان تر است
به مهر و به دیهیم نازان تر است .
چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج
همی بود یازان به پیرایه تاج .
هنر هر چه بگذشت بر گوش اوی
بفرهنگ یازان شدی هوش اوی .
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم
که همه خوبی شد سوی رخت یازان .
تا نگیرد بازیازان کش خرامیدن ز کبک
تا نیاموزد خرامان کبک نازیدن ز باز.
گر ابر نه در دایگی طفل شکوفه است
یازان سوی او از چه گشوده ست دهان را.
گفتی برهانمت ز عطار
شد عمر و دلت نبود یازان .
همچو شاخ بید یازان چپ و راست
که ز بادش گونه گونه رقصهاست .
- دست یازان ؛ دست درازکننده :
وصل تو درون پاک خواهد
پاکی سوی تست دست یازان .
|| بالان . بالنده :
هم از پشت او داور کردگار
درختی نو آورد یازان به بار.
تازان چون کبک دری در کمر
یازان چون سروسهی در چمن .
سرو و چنار یازان در هر چمن ولیک
باحسن و زیب قد تو سرو و چنار نیست .
این دره ٔ صدف شاهی و ثمره ٔ شجره ٔ خانی یازان و نازان گشت و یقین دانست که بر امتداد ایام در باغ عدالت نهالی مثمر و دوحه ای سایه گستر خواهد بود. (تاریخ غازانی ص 7). || کشیده شده . کشیده . ممتد. در حال کشیده شدن . دراز شده :
زمیدان آتشی سوزان برآمد
چو زرین گنبدی بر چرخ یازان .
گریزان شب و تیغ خورشید یازان
چو عمرو لعین از خداوند قنبر.
وان قفا رقصان و یازان چون سنان
گشت در پیری دو تا همچون کمان .
|| دیرنده . کشیده . دراز. ممتد. طولانی :
ای شب یازان چو ز هجران طناب
علت خوابی و ترا نیست خواب .
گر صبح وصال در پی اوست
گو باش شب فراق یازان .
- دیریازان ؛ بسیاردراز. بس طولانی :
کنیزان برفتند و برگشت زال
شبی دیریازان به بالای سال .
|| پیمانه کنان . (آنندراج ). || حرکت کننده و جنبش کننده . (رشیدی ).