یارمندی
لغتنامه دهخدا
یارمندی . [ م َ ] (حامص مرکب ) کمک . یاری . همراهی . عون . معاونت . مددکاری :
کنون از من این یارمندی مخواه
بجز آنکه بنمایمت جایگاه .
که همواره پست و بلندی ز تست
به هر سختیی یارمندی ز تست .
چنین داد پاسخ که از ماست گنج
ز شهر شما یارمندی و رنج .
دگر آنکه پرسیدی از مرد دوست
ز هر دوستی یارمندی نکوست .
یارمندی دادن ؛ کمک کردن . مساعدت کردن . همراهی :
مگر بخششت یارمندی دهد
به فیروزیم سربلندی دهد.
یارمندی کردن ؛ اعانت کردن . معاضدت . مددکردن . یاری کردن . مساعدت کردن :
برین برکه گفتم نجویم زمان
اگر یارمندی کند آسمان .
- بی یارمندی ؛ بی یاری . نداشتن دوست و رفیق :
ز بی یارمندی بنالند مردم
من از یارمندی که یاری ندارند.
- یارمندی نمودن ؛ یاری و موافقت نشان دادن : تقافط؛ یارمندی نمودن نر و ماده به هم به گشنی کردن .
کنون از من این یارمندی مخواه
بجز آنکه بنمایمت جایگاه .
که همواره پست و بلندی ز تست
به هر سختیی یارمندی ز تست .
چنین داد پاسخ که از ماست گنج
ز شهر شما یارمندی و رنج .
دگر آنکه پرسیدی از مرد دوست
ز هر دوستی یارمندی نکوست .
یارمندی دادن ؛ کمک کردن . مساعدت کردن . همراهی :
مگر بخششت یارمندی دهد
به فیروزیم سربلندی دهد.
یارمندی کردن ؛ اعانت کردن . معاضدت . مددکردن . یاری کردن . مساعدت کردن :
برین برکه گفتم نجویم زمان
اگر یارمندی کند آسمان .
- بی یارمندی ؛ بی یاری . نداشتن دوست و رفیق :
ز بی یارمندی بنالند مردم
من از یارمندی که یاری ندارند.
- یارمندی نمودن ؛ یاری و موافقت نشان دادن : تقافط؛ یارمندی نمودن نر و ماده به هم به گشنی کردن .