یارمند
لغتنامه دهخدا
یارمند. [ م َ ] (ص مرکب ) (از «یار» +پساوند «مند») دوست و اعانت کننده و یاری دهنده . (برهان ). یاور و یاوری ده . (انجمن آرا). ممد و معاون و یاریگر. (آنندراج ). مساعد. مددکار. معین :
هرکه را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
تو با او برو بر ستور نوند
همش راهبر باش و هم یارمند.
چو باشید با من بدین یارمند
نمانم بکس تاج و تخت بلند.
مرا گر بود اندرین یارمند
بگردانم این رنج و درد و گزند.
مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.
نگهدار تاج است و تخت بلند
ترا بر پرستش بود یارمند.
گر ایدونکه باشی مرا یارمند
که از خویشتن بازدارم گزند.
گزین کرد از آن سرکشان مرد چند
که باشند بر نیک و بد یارمند.
به دارنده ٔ آفتاب بلند
که باشم شما را بدو یارمند.
نخواهم که آید شما را گزند
مباشید با من به بد یارمند.
ترا بود در جنگشان یارمند
کلاهت برآمد به ابر بلند.
که باشد در این ره که بد یارمند
که رستی ز دست سپه بی گزند.
رَه نوشتی فتح و نصرت یارمند و پیشرو
بازگشتی بخت و دولت بریمین و بریسار.
وگرش بخت یارمند بود
نامبردار و ارجمند بود.
هرکه را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
تو با او برو بر ستور نوند
همش راهبر باش و هم یارمند.
چو باشید با من بدین یارمند
نمانم بکس تاج و تخت بلند.
مرا گر بود اندرین یارمند
بگردانم این رنج و درد و گزند.
مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.
نگهدار تاج است و تخت بلند
ترا بر پرستش بود یارمند.
گر ایدونکه باشی مرا یارمند
که از خویشتن بازدارم گزند.
گزین کرد از آن سرکشان مرد چند
که باشند بر نیک و بد یارمند.
به دارنده ٔ آفتاب بلند
که باشم شما را بدو یارمند.
نخواهم که آید شما را گزند
مباشید با من به بد یارمند.
ترا بود در جنگشان یارمند
کلاهت برآمد به ابر بلند.
که باشد در این ره که بد یارمند
که رستی ز دست سپه بی گزند.
رَه نوشتی فتح و نصرت یارمند و پیشرو
بازگشتی بخت و دولت بریمین و بریسار.
وگرش بخت یارمند بود
نامبردار و ارجمند بود.