یارا
لغتنامه دهخدا
یارا. (اِ) صورتاً صفت فاعلی دائمی است از یارستن ، مانند گویا و بینا اما استعمال کلمه در معنی اسم معنی است و مرادف توانائی . || قوت و قدرت و توانایی و زهره و دلیری . (برهان ). قوت و توانایی و طاقت . (غیاث ). قوت و قدرت و توانایی و مقاومت و دلیری و شجاعت و جرأت . (ناظم الاطباء). توانایی و قدرت . (جهانگیری ). تاب . یاره . (صحاح الفرس ). توانایی و طاقت و قدرت و یارگی . (آنندراج ) (انجمن آرا). قوت . (رشیدی ). توان . جرأت . نیرو :
ای خسرو مبارک یارا کجا بود
جایی که باز باشد پرید ماغ را.
اندرین نوروز خرم بر گل و سوسن به باغ
یاد خواجه خوردمی می گر مرا یاراستی .
به نام ایزد چونان شده ست همت او
که نیست کس را یاد خلاف او یارا.
چون تو خداوند آمد مرا... چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی ). غلامان را یارا نبود که بیرون آمدندی به کشتن او (ابومسلم ). (تاریخ سیستان ). ایزد تعالی ناصر دین محمد است یا نه مارا چه یارا بودی که این کردی . (تاریخ سیستان )
ای بیخرد چو خر ز چرا هرگز
پرسیدنت از این نبود یارا.
ورزیدن کین در این جهان با تو
ای شاه جهان کرا بود یارا.
از معزالدین معزی را به خدمت خواستن
جز ترا از خسروان هرگز کرا یارا بود.
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری .
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبود
کآنچه او گوید در ساعت و در حین نکند.
نه دارا داشت این یارا و نه اسکندر این قدرت
که شاه خسروان دارد زهی زهره زهی یارا.
حاش ﷲ! نه مرا، بلکه فلک را نبود
با سگ کوی تو این زهره و یارا و مجال .
مرا ز انصاف یاران نیست یاری
تظلم کردنم ز آن نیست یارا.
نیستم یارا که یارا گویم و یارب کنم
کآسمان ترسم بدرد یارب و یارای من .
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خویش این لقب به چه یارا برافکند.
ز آه سبوح زنان راه صبوحی بزنند
دیو را ره زدن روح چه یارا بینند.
همه گشته با نقش دیوار جفت
نه یارای جنبش نه یارای گفت .
کی بود یارای آن خفاش را
کو ببیند آفتاب فاش را.
شرح درد تو چون دهد عطار
ز آنکه یارای این مقالم نیست .
در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند
نه ذره راست مجال و نه سایه را یارا.
چون کسی را زهره و یارا نبودی که گفتی احتماء و یا معالجت می باید کرد. (جهانگشای جوینی ).
چنان در کنه اوصاف تو عاجز گشت ادراکم
که از بس وحشت و حیرت ندارم دم زدن یارا.
نه زهره که فرمان بگیرد به گوش
نه یارا که مست اندر آرد به دوش .
بی رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت
بی قدش سر و ندانم به چه یارا برخاست .
نگارین روی شیرین خوی عنبرموی سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی .
بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا
روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت .
باجور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست .
ز پاس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب
که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان .
نه زهره که فرمان بگیرد بگوش
نه یارا که مست اندر آرد به دوش .
نه طاقت صبر نه یارای گفتار. (گلستان ).
سخن گفتن کرا یاراست اینجا
تعالی اﷲ چه استغناست اینجا.
و این زمان هیچ آفریده را یارا نیست که مست به کوچه آید تا به بدمستی و عربده کردن چه رسد. (تاریخ غازانی ص 326).
اگر چه نادره یاری و خوب دلبندی
و لیک دعوی یاری تو کرا یاراست .
- یارا دادن ؛ قوت دادن . نیرو بخشیدن :
برای پاک هنر را همی کند یاری
به رسم خوب خرد را همی دهد یارا.
- یارا داشتن ؛ قوت داشتن . جرأت داشتن :
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
چون وجه کفایتی ندارند
یارای شکایتی ندارند.
میخواست کز آن غم آشکارا
گرید نفسی نداشت یارا.
یکی زهره ٔ خرج کردن نداشت
زرش بود و یارای خوردن نداشت .
نباید ز دشمن خطا درگذاشت
که گویند یارا و مردی نداشت .
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست .
|| مجال و فرصت . (برهان ) (ناظم الاطباء). مجال . (صحاح الفرس ).
ای خسرو مبارک یارا کجا بود
جایی که باز باشد پرید ماغ را.
اندرین نوروز خرم بر گل و سوسن به باغ
یاد خواجه خوردمی می گر مرا یاراستی .
به نام ایزد چونان شده ست همت او
که نیست کس را یاد خلاف او یارا.
چون تو خداوند آمد مرا... چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی ). غلامان را یارا نبود که بیرون آمدندی به کشتن او (ابومسلم ). (تاریخ سیستان ). ایزد تعالی ناصر دین محمد است یا نه مارا چه یارا بودی که این کردی . (تاریخ سیستان )
ای بیخرد چو خر ز چرا هرگز
پرسیدنت از این نبود یارا.
ورزیدن کین در این جهان با تو
ای شاه جهان کرا بود یارا.
از معزالدین معزی را به خدمت خواستن
جز ترا از خسروان هرگز کرا یارا بود.
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری .
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبود
کآنچه او گوید در ساعت و در حین نکند.
نه دارا داشت این یارا و نه اسکندر این قدرت
که شاه خسروان دارد زهی زهره زهی یارا.
حاش ﷲ! نه مرا، بلکه فلک را نبود
با سگ کوی تو این زهره و یارا و مجال .
مرا ز انصاف یاران نیست یاری
تظلم کردنم ز آن نیست یارا.
نیستم یارا که یارا گویم و یارب کنم
کآسمان ترسم بدرد یارب و یارای من .
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خویش این لقب به چه یارا برافکند.
ز آه سبوح زنان راه صبوحی بزنند
دیو را ره زدن روح چه یارا بینند.
همه گشته با نقش دیوار جفت
نه یارای جنبش نه یارای گفت .
کی بود یارای آن خفاش را
کو ببیند آفتاب فاش را.
شرح درد تو چون دهد عطار
ز آنکه یارای این مقالم نیست .
در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند
نه ذره راست مجال و نه سایه را یارا.
چون کسی را زهره و یارا نبودی که گفتی احتماء و یا معالجت می باید کرد. (جهانگشای جوینی ).
چنان در کنه اوصاف تو عاجز گشت ادراکم
که از بس وحشت و حیرت ندارم دم زدن یارا.
نه زهره که فرمان بگیرد به گوش
نه یارا که مست اندر آرد به دوش .
بی رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت
بی قدش سر و ندانم به چه یارا برخاست .
نگارین روی شیرین خوی عنبرموی سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی .
بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا
روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت .
باجور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست .
ز پاس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب
که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان .
نه زهره که فرمان بگیرد بگوش
نه یارا که مست اندر آرد به دوش .
نه طاقت صبر نه یارای گفتار. (گلستان ).
سخن گفتن کرا یاراست اینجا
تعالی اﷲ چه استغناست اینجا.
و این زمان هیچ آفریده را یارا نیست که مست به کوچه آید تا به بدمستی و عربده کردن چه رسد. (تاریخ غازانی ص 326).
اگر چه نادره یاری و خوب دلبندی
و لیک دعوی یاری تو کرا یاراست .
- یارا دادن ؛ قوت دادن . نیرو بخشیدن :
برای پاک هنر را همی کند یاری
به رسم خوب خرد را همی دهد یارا.
- یارا داشتن ؛ قوت داشتن . جرأت داشتن :
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
چون وجه کفایتی ندارند
یارای شکایتی ندارند.
میخواست کز آن غم آشکارا
گرید نفسی نداشت یارا.
یکی زهره ٔ خرج کردن نداشت
زرش بود و یارای خوردن نداشت .
نباید ز دشمن خطا درگذاشت
که گویند یارا و مردی نداشت .
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست .
|| مجال و فرصت . (برهان ) (ناظم الاطباء). مجال . (صحاح الفرس ).