یار
لغتنامه دهخدا
یار. (اِ) اعانت کننده . (برهان ) (شرفنامه ). معین . (دهار). مدد. مددکار. (غیاث اللغات ). عون . معاون . ناصر. نصیر. عضد. معاضد. ظهیر. پشت . یاور. مدد. ساعد. دستگیر. طرفدار. دستیار. مساعد. ولی . رِدْء :
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.
و این سه گروه با یکدیگر به حربند و چون دشمنی پدید آید با یکدیگر یار باشند. (حدود العالم ).
ترا یار کردارها باد و بس
که باشد به هرجات فریاد رس .
همی خواستی از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار.
همیشه جهاندار یار توباد
سر اختر اندر کنار توباد.
شما را جهان آفرین یار باد
همیشه سربخت بیدار باد.
همه نیزه بودی به جنگش به چنگ
کمان یار او بود و تیر خدنگ .
ز استخر مهر آذر پارسی
بیاید به درگاه با یار سی .
نخواهد به تو بد به آزرم کس
به سختی بود یار و فریادرس .
از این پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس .
وز آن پس چنین گفت هر شهریار
که باشد ورا بخت پیروز یار.
اگر یار خواهی ز درگاه شاه
فرستمت چندانکه خواهی بخواه .
به هر جایگه یار درویش باش
همی راد بر مردم خویش باش .
اگر یار باشد جهان آفرین
بخون پدر جویم از کوه کین .
چو کار آمدم پیش یارم بدی
به هر دانشی غمگسارم بدی .
که چون بخت پیروز و یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز راباش در جنگ یار.
چه گویی کنون چاره ٔ کار چیست
برین جنگ بی تو مرا یار کیست .
ببین تا به میدان مرا یار کیست
هماورد من روز پیکار کیست .
چو نیکو بود گردش روزگار
خرد یافته یار و آموزگار.
مگر باز بینیم دیدار تو
که بادا جهان آفرین یار تو.
بنزد سیاوش فرستاد یار
چو روئین و چون شیده ٔ نامدار.
چه گویی تو پاسخ چگونه دهی
که یار تو بادا بهی و مهی .
از این پس نخواهم بر این یار کس
پسر با برادر مرا یار بس .
کرا یار باشد سپهر بلند
برو بر ز دشمن نیاید گزند.
اگر شد همه زیر یک چادریم
به مردی همه یار یکدیگریم .
چو یارآمد اکنون بجوییم جنگ
گهی با شتابیم گه با درنگ .
اگر یار باشید با من به جنگ
چو شب تیره گردد نسازم درنگ .
بینی نیت نیک و دل و مذهب پاکش
و ایزد بود، آن را که چنین خلق بودیار.
هر که را توفیق یار است او بدان خدمت رسد
بخ بر آن کس باد کانکس را بود توفیق یار.
ترا به بوی و به پیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار.
ضعفا را به همه حالی یار است خدای
یار آن است به هر وقت که یار ضعفاست .
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار.
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری .
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست ، خداوند یار اوست .
و این ابوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان ).
چو مرد باشد برکار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بخلق زرّ عیار...
سوار کش نبود یار اسب راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار.
چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بیکران لشکر و کار سخت .
از او خواه استعانت در همه کار
که چون او کس نباشد مر ترا یار.
گه سیاه آید بر تو فلک داهی
گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید.
رضوان به هشت خلد نیارد سر
صدیقه گر به حشر بود یارش .
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مدد کارش .
یقین دانم همی کاین بندگان را
خداوندی است یار و بنده پرور.
یارند تن و جانت بعلم وعمل اندر
تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار.
با همه حالتی که حیوان راست
مر ترا با سخن خرد یار است .
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب .
کار ساز عالم است و یار دین ایزدی است
دولت او را کارساز و ایزد اورا یار باد.
بادش به هرچه روی کند کردگار پشت
بادش به هرچه رای کند شهریار یار.
بپیروزی اگر یارش بود خالق سزا باشد
که نشناسم به پیروزی ز خلق اندر جهان یارش .
تا دهر بود کار تو پروردن دین باد
و ایزد به همه کار ترا یار و معین باد.
پشت دین است او به فضل و هست دولت پشت او
یار خلق است او به عدل و هست خالق یار او.
ای یار چو روزگار یار من و تست
بس کس که حسود روزگار من و تست .
روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد
روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار.
پشت اسلامی همیشه کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه شهریارت باد یار.
پشت شریعتی و ترا یادگار پشت
یار حقیقتی و ترا شهریار یار.
حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد
اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار.
گفت امیرالمؤمنین تا حاضر آید پیش او
دین ایزد را و شرع مصطفی را پشت و یار.
ای گردن احرار به شکر تو گرانبار
تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار.
بدین امید عمری می گذاشتم که ... یاری و معینی به دست آرم . (کلیله و دمنه ).
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست در لظی یارم .
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
دین مهر و ماه را ملک العرش با دیار.
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده .
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد قبول اختیار اوست .
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی یار اوست .
- بی یار ؛ بی معین و بی مدد کار و همراه :
براه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم .
مرا گویی اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار.
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار بی یار و یاور.
- دستیار ؛ کمک کننده . معین :
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند
این مر آن را پشتوان و آن مر این را دستیار.
خشم و شهوت مار و طاووسنددر ترکیب تو
نفس را آن پایمرد و دیو را این دستیار.
- دولتیار ؛ آن که دولت یار اوست . نیک بخت وتوانگر :
ای ز جاه تو عدل روزافزون
وی ز رای تو ملک دولتیار.
تا ترا یار دولت است بپای
در جهان خدای دولتیار.
- یار آمدن ؛ معین و مدد کار شدن ، به یاری آمدن :
مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده
خرچنگ ناپروا زتف پروانه ٔ نار آمده .
- یار کردن ؛ همدست و موافق کردن : جهودان بر وی (عیسی ) گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).
- یاریار ؛ در عبارت زیر از تاریخ بیهقی آمده است و جنبه ٔ تأکید اعتقادی یا خطاب تأکیدی دارد : و آن غلامان سرایی که از ما گریخته بودند به روزگار بورتگین بیامدند و یکدیگر را بگرفتند و آواز دادند که یاریار و حمله کردند بنیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی بگریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
- یار و یار ؛ دوست و معین .
|| صاحب . (دهار) (منتهی الارب ). رفیق . (نصاب ). زوج . (دهار). صحابی . همراه . متفق . پیرو. همدم . ندیم . همنشین .همسر : پیغمبر تافته شد و یاران را گفت چه کنیم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ابوالبحتری را بیافت گفت پیغامبر گفت که ترا نکشم و با ابوالبحتری یاری بوداو گفت این یار مرا نیز نکشید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست .
برترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه .
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و مال .
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاع .
بیارانش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
هنوز آن گرانمایه بیدار بود
که با وی به راه اندرون یار بود.
بدل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی .
هم از رزمزن نامداران خویش
از آن پهلوانان و یاران خویش .
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر.
به یارانش گفت آنکه از تیره خاک
برآرد چنین جا بلند از مغاک .
چهارم خزروان سالار بود
که گفتار او با خرد یار بود.
بیاورد یاران بهرام را
سواران با زیب خودکام را.
سرآمد کنون قصه ٔ باربد
مبادا که باشد ترا یار بد.
به یاران چنین گفت کای سرکشان
شنیده ز تخت بزرگان نشان .
شب و روز خوردن بدی کار اوی
می و رود و رامشگران یار اوی .
وزو بر روان محمد درود
به یارانش برهر یکی برفزود.
عبدالرحمن قوال گفت دیگر روز پراکنده شدند ومن و یارم دزدیده با وی (امیر محمد) برفتیم . (تاریخ بیهقی ). او بدان کشته شد و یارانش را دل بشکست . (تاریخ بیهقی ص 109). این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده و یار وی قبای فیروزه داشت و به ساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253). اگر آن معجون ما را بیاموزی تا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد... پیش داشته آید. (تاریخ بیهقی ص 341). یعقوب گفت چرا به من تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند (سه تن از پیران دولت طاهری ). (تاریخ بیهقی ص 248).
امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب زیار بد بکه نالیم .
گر مسلمانان یاران نبی بودند
من همی نیز مسلمانم و از یارانم .
یار خرماست بلی خار بر یارش
یار بد عار بوددایم بر یارش .
آنها همه یاران رسولند و بهشتی
مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر.
تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیارخویش .
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است .
دو بار سوی مدینه آمدند و یاران پیغامبر علیه السلام ایشان را باز گردانیدند. (مجمل التواریخ والقصص ). سال سی و دو بسیاری از یاران پیغامبر بمردند چون عباس بن عبدالمطلب ... و عبدالرحمن عوف و... (مجمل التواریخ و القصص ).
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران .
آنکه زو چاره نیست یارش دان
و آنکه نه یارتست بارش دان .
با رفیقان سفر مقرباشد
بی رفیقان سفر سقر باشد.
پس نکو گفته اند هشیاران
خانه را یار و راه را یاران .
شتربه گفت بیارای ای یار مشفق . (کلیله و دمنه ). هیچ یار و قرین چون صلاح نیست . (کلیله و دمنه ). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیش و اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند. (کلیله و دمنه ). گویند دزدی شبی به خانه ٔ توانگری با یاران خود به دزدی رفت . (کلیله و دمنه ). آن دو یار من در پس خانه ٔ توایستاده اند تو بر بام خویش رو و بگوی آنچه یار شما می خواهد بدو دهم یانه . (سندبادنامه ص 294).
دمبدم میگذرند از نظر ما یاران
اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم .
دل نشکنم از عتاب یاری
کو را دل خرده دان ببینم .
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم .
جنس زن یابی و نیابی کس
جنس یاران درد خورده ٔ خویش .
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم .
یاران به درد من ز من آسیمه سرترند
ایشان چه کرده اند بگو تا من آن کنم .
نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی در بر
نه سوزن شبه دجال است یکچشم سپاهانی .
بغم تازه مرائید شما یار کهن
سراین یار غم عمرشکر بگشائید.
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی .
کرده چار ارکان او از هفت طوق شش جهت
چار ارکانش ز یاران چاراقران آمده .
و یارو دعاگوی صدر امام و حبر همام علاءالدین مجدالاسلام ...هنوز امروز آنجا به درس ... مشغول است . (راحةالصدور راوندی ).
یار مساعد به گه ناخوشی
دام کشی کردنه دامن کشی .
رد سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز بکار آمده .
من به وقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشی دگر
جفت و همره کرده بودند آن نفر...
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
هست تنهایی به از یاران بد
نیک با بد چون نشیند بد شود.
که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان ). تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان سعدی ). درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم یاری بدزدید. (گلستان سعدی ). جهان بر تو تنگ شده بودکه دزدی نکردی الا از خانه ٔ چنین یاری . (گلستان سعدی ).
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار.
بدو گفتم ای یار فرخنده خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی .
عید است و موسم گل و یاران در انتظار
ساقی بروی شاه ببین ماه و می بیار.
دلی همدردو یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود.
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره ٔ یاری گیرند.
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد.
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کزوی وقت میخواران خوش است .
- چاریار و چهاریار ؛ کنایه از چهار تن از یاران حضرت محمد (ص ) که عبارتند از ابوبکر، عمر، عثمان و علی :
ای آن که چار یار گویی
من بانو بدین خلاف یارم .
کان دین را مایه ای همچون بدن را پنج حس
لشکری مر ملک عزرا چون نبی را چار یار.
چار یار مصطفی را مقتدا دار و بدان
ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار.
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی شان عز والا دیده ام .
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
- یار غار ؛ کنایه از یارصادق چرا که پیغمبر علیه الصلوة و السلام وقتی از مکه به اراده ٔ هجرت برآمدند به راه در میان غاری سه روز متواری بودند حضرت صدیق (ص ) همراه بودند از این جهت یار غار کنایه از یار صادق است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
از اعتقاد پاک بود در دلش دو چیز
تحقیق مرد خندق و تصدیق یار غار.
- || کنایه از دوستی سخت گستاخ و یگانه .
دوست یکدل . یار جانی . یار موافق :
یار جهان گر چه تنگ و تار شده ست
عقل بسنده ست یار غار مرا.
من آگاه گشتستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش .
چون تو از ابلهان گزینی یار
یار غار تو عار باشدعار.
آری ز زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار.
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد.
گردون نپذیرد فساد و نقصان
تا قدر ترا یار غار باشد.
بر در کس عنکبوت جور هرگز
کی تند تا عدل باشد یار غارت .
گر عشق ز انوری درآموزی
حقا که به کفر یار غار آیی .
تا مرا عشق یار غار افتاد
پای من در دهان مار افتاد.
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غارست این .
من نبودم بیدل و یار اینچنین
هم دلی هم یار غاری داشتم .
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشته ٔ غوغا به شیر شرزه ٔ غاب .
مهدی امت توئی ز آنکه به معنی ترا
عزت دین هم وثاق عصمت حق یار غار.
خانه ٔ بام آسمان که سینه ٔ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند.
بر غار تو غم خورم که یاری
چون غم نخورم که یار غاری .
شاه را غار پرده دار شده
و او هم آغوش یار غار شده .
داده بقلم قرار دولت
تیغ آمده یار غار دولت .
گر نشوی آشنای او تو در این غار
غرقه شوی بوی یار غار نیابی .
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من .
هرجا روی و آیی همراه تو سعادت
هرجا مقام سازی اقبال یار غارت .
کاین حروف واسطه ای یار غار
پیش و اصل خار باشد خارخار.
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق
گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد.
ای یار غار سید و صدیق و راهبر
مجموعه ٔ فضایل و گنجینه ٔ صفا.
اول به وجود ثانی اثنین
صدیق که بود یار غارت .
- امثال :
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد .
تو نباشی یار من خدا بسازد کار من . (امثال و حکم ج 1 ص 567).
خانه را یار و راه را یاران .
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی را بهر غم خوردن نگهدار.
یاد یاران یاررا میمون بود .
یار آن باشد که انده یار کشد .
عبدالواسع جبلی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یار آن باشد که در بلا یار بود .
یاران را یاران شناسند .
یاران را یاران فروشند یا یاران یاران را فروشند . (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
یاران همه بدینند من هم به دین یاران .
یار از خیال یار قوت می گیرد .
یار باقی صحبت باقی .
(الباقی عندالتلاقی ).
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشن است .
یار بد بدتر بود از مار بد .
یار را هم یار هست از یار یار اندیشه کن .
یار شاطر باش نه بار خاطر . (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار شو خلق را و یاری بین .
یار غالب باش تا غالب شوی .
یار قدیم اسب زین کرده است .
یار کار افتاده را یاری هم از یاران رسد .
یار مساعد نه اندک است نه بسیار .
یارم همدانی و خودم هیچ ندانی
یارب چه کند هیچ ندان با همدانی .
یار نیک به از کار نیک مار بد به از یار بد .
خواجه عبداﷲ انصاری (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار و رقیب را به هم این الفت از چه شد . (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار همکاسه هست بسیاری
لیک همدردکم بود یاری .
یار یار نمی خواند، یعنی چه عیبی بر این چیز توان گرفت . (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یاری که به جان نیازمایی
در کار خودش مده روایی .
یاری که تحمل نکند یار نباشد .
یک یار (یا) یک دوست بسنده کن چو یک
دل داری .(امثال و حکم ج 4 ص 2502).
|| قرین . (دهار) (منتهی الارب ) (صراح ) (زمخشری ). جفت . دمساز. مصاحب . (منتهی الارب ) :
شب و روز اندیشه اش یار بود
ز فرزند بابیم بسیار بود.
چو ایرانیان این بداز گرگسار
شنیدند گشتند با درد یار.
نه بفضل او را جفتی ز بزرگان عرب
نه بعلم او را یاری ز بزرگان عجم .
به همه کارترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد اله .
رنج و مکروه از تودور و عدل و انصاف از تو شاد
دین و دنیا باتو جفت و بخت و دولت با تو یار.
یارت طرب و روزبهی باد همیشه
با باده و با بوسه ز دست و ز لب یار.
کاری است مرا نیکو و حالیست مرا خوش
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار.
ای تو به حضر ساکن و نام تو مسافر
کردار تو با نام تو در هر سفری یار.
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار.
رفیقی نیک یار از گوهری به
دلی آسان گذار از کشوری به .
ز خاک و آب که هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب .
جفت دگر کسی و غمان تو جفت من
یار دگر کسی و فراق تو یار من .
ای یار شبی که بیرخت بگذارم
پروین بود از غم تو آن شب یارم .
هر که را علم و حلم نبود یار
مرو را در جهان بمرد مدار.
معشوقه برنگ روزگار است
باگردش روزگار یار است .
حسن را از وفا چه آزار است
که همه ساله با جفا یار است .
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم .
دل اگر با زبان نباشد یار
هر چه گوید زبان بود بی کار.
و اگر حکیم پیشه ای را بیند که عقل و تمیز و ادب دارد و تحمل با آن یار نباشد او را نپسندند. (تاریخ غازانی ص 169).
- بی یار ؛ بی نظیر، بی قرین :
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی یار و جفت .
کز حشمت و جاه تو همی بیش نتابد
نور قمر و شمس بدرگاه تو بی یار.
- یار ساختن ؛ رفیق و همراه و قرین کردن مصاحب و همدم ساختن :
عطاردی است زحل سرزبان خامه ٔ او
که وقت سیرش خورشید یار می سازد.
- یار شدن ؛ قرین شدن . جفت شدن . همدم گشتن . همراه شدن . صحابت . ارداء. مقارنه :
حکم قضا بود وین قضا بدلم بر
محکم از آن شد که یار یار قضا شد.
هر بنده ای که خدای ... او را خردی روشن عطا داد... و با آن خرد و دانش یار شود... بتواند دانست که نیکو کاری چیست . (تاریخ بیهقی ). امیر مسعود از این بیازرد که چنین درشتی ها دید از عمش و قضا غالب با این یار شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). امیر فرمود غلامان را تا پیش تر رفتند و بتیر غلبه کردند غوریان را و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد و امیر علامت را میفرمود تا بیشتر میبردند (تاریخ بیهقی ). امیر محمود چاکران و دبیرانش را نخواست تاشایستگان را خدمت درگاه فرماید تلک را بپسندید و بابهرام ترجمان یار شد و مرد جوانتر و سخنگوی تر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414). و روغن [ روغن شیر ] با قوت آب یار شود [ در معده ]. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). و چون روی نیکو با خوی نیکو یار شود آن نیکبختی بغایت رسیده باشد. (نوروزنامه ). سوی آن غار بگریختند و شبانی با ایشان یار شد. (مجمل التواریخ ).
در هجر من ای قوامی فرزانه
گر یار شدی تو با خر خمخانه ...
به ناله یار خاقانی شو ای دل
که از یاران ترا یاری نیاید.
و محمد... که از ثقات تأثیر بود با ایشان یار شد. (تاریخ طبرستان ). وردانشاه با ابوالحسن ناصر یار شدند. (تاریخ طبرستان ).
نوح و موسی را نه دریا یار شد
نی بر اعداشان بکین قهار شد.
یار شو تا یار بینی بی عدد
زانکه بی یاران بمانی بی مدد.
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین سزای آن که شد یار حسود.
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکرگیر.
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست .
- یار گشتن ؛ مصاحب شدن قرین گشتن . موافق و سازگار شدن :
یکی کار بدخوار،دشوار گشت
اباکرد کشور همه یار گشت .
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بوده است مرا یار و نگهدار.
|| عدیل و نظیر. (آنندراج ). مانند. (شرفنامه )
شبه . مثل . همتا. شریک . همال :
پریچهره فرزند داردیکی
کزو شوختر کم بود کودکی
مر او را خرد نی و تیمار نی
بشوخیش اندر جهان یارنی .
تو دانی که آن است اسفندیار
که او را برزم اندرون نیست یار.
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار.
به تندی به گیتی ورا یار نیست
همان رنج کس را خریدار نیست .
زهی خسروی کز همه خسروان
به مردی ترا نیست همتا و یار.
اندر این گیتی به فضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست .
گفتند مردمان که نیابند مردمان
در هیچ فضل صاحب ری را نظیر ویار.
صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر
آن خواجه که در فضل ندارد به جهان یار.
آنجا که شیر باشد در مرغزار باز
شیری که در زمانه ندارد نظیر و یار.
مردان آن مرد و زنان آن پاکیزه و با حمیّت چنانکه آنان را به دیگر جای اندر پاکیزگی یار نباشد. (تاریخ سیستان ص 46). خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). خداوند بداند که بوقی برفت و بنده وی رایاری نشناسد در همه ٔ لشکر که به جای وی تواند بود. (تاریخ بیهقی ص 461). حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی . (تاریخ بیهقی ص 190).
زمین را به بخشندگی یار نیست
چنان نیز دارنده زنهار نیست .
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت
چنانچون مر او را کسی یار نیست
چو کردار او هیچ کردار نیست .
ای آنکه ترا یار نبودست و نباشد
در طاعت تو جز تو کسی نیست مرا یار .
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچکس انباز و یار احمد مختار نیست .
سلطان یمین دولت بهرامشاه کوست
شاهی که درزمانه ز شاهانش یارنیست .
دارد هر آن هنر که به کارست خلق را
واندر هنر ز خلق ندارد نظیر و یار.
سلطان جهانگیر ملکشاه جوانبخت
شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد.
ناممکن است دیدن یار و نظیر او
ایزد نیافرید مر او را نظیر و یار.
نبود چون تو ملک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان چو تو یاری .
سراج دین محمد محمدبن حکی
که در محامد اخلاق نیست یار او را.
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
به نفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم .
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوبرویی کسش یار نیست .
بود اول آن خجسته پرگار
نام ملکی که نیستش یار.
|| دوست و محب . (برهان ). محبوب و محب و عاشق و معشوق . (آنندراج ). خدن . خدین . خلم . (منتهی الارب ). دلدار. عزیز. دلبر. محبوبه . معشوقه . هر یک از دوطرف عشق یعنی عاشق و معشوق :
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی .
چنان نمود به ما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
ای دل تو چه گویی که ز من یاد کند یار
پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار.
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار.
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا کند از یار.
ز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشت
ز شاخ آهو چون زلف تابداده ٔ یار.
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
گهی گویم رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم لبت کی بوسم ای یار.
پشت من بشکست همچون پرشکن زلفین یار
اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار.
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار.
عید است و مهرگان و به عید و به مهرگان
نوباوه ای بود می سوری ز دست یار.
یکی چون پرند سبز یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب یکی چون رخان یار.
تو چو من یار نیابی بجهان
من چو تو یابم هر روز هزار.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
ای یار دلربای هلا خیز و می بیار
می ده مراو گیر یکی تنگ در کنار.
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار.
چه بودی گر مرا دل یار بودی
وگر دل نیست باری یار بودی .
ز گیتی کام راندن با تو نیکوست
ترا خواهد دلم یا شوی یا دوست
ندانم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم .
نبرد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر.
دوش وقت نیم شب پیغام یار آمد مرا
یا به باغ دل گل شادی ببار آمد مرا...
آفرین بر یار باد و آفرین بر وصل یار
کاینهمه شادی ز یار و وصل یار آمد مرا.
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی .
رفت یار و غمی ز یار بماند
جان ز غم زار و تن نزار بماند
هست چون یار غمگسار عزیز
هر چه از یار غمگسار بماند.
در غم یار یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی .
دوش از درم درآمد سرمست و بیقرار
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار.
در همه آفاق دلداری نماند
در همه روی زمین یاری نماند.
به عمری در کفم یاری نیاید
ور آید جز جگر خواری نیاید.
خاقانی اگر یار نمایدرخسار
رخسار چوزر به ناخنان خسته مدار
از ناخن و زر چهره برناید کار
کز تو همه زر ناخنی خواهد یار.
دولت عشق یار خاقانیست
تو همه دولتی که یار کئی .
چون به شروان دل و یاریم نماند
بی دل ویار به شروان چکنم .
خاقانیاچه گوئی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه .
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت .
دولت عشق یار خاقانی است
تو همه دولتی که یار کئی .
عشق ببانگ بلند گوید خاقانیا
یار عزیز است سخت جان تو و جان او.
بس وفا پرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم .
یار مویت سپید دید و گریخت
که بدزدی دل نوآموز است .
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید.
من مخمور اگر مستم زچشم یار میدانم
مرا ازمن جدا کرده اشارتهای پنهانش .
ای خیال یار درخورد آمدی
بی تو دانی هیچ نگشاید ز من .
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار یعنی از لب یار.
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمیدیارم .
مرا ز یار و ز کارش چه پرسی از حاصل
هزارگونه بلا و جفاست نامش یار.
کند برمن کنون عید آن مه نو
که کرد آشفته ای را یار خسرو.
یار است نه چوب مشکن او را
گر بشکنیش طراق خیزد.
یارآن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار.
جنگ از طرف یار دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخرو بهیچ مفروش .
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
اینکه میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم .
چون ترا در گذرای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم ؟
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس .
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصورست و یار حور.
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو ازدرگهش این ناله و فریاد ببر.
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش ﷲ که روم من ز پی یار دگر.
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار.
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی .
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم .
صبا وقت سحر بوئی ز زلف یار می آورد
دل شوریده ٔ ما را به بو در کار می آورد.
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد.
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است .
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار باز آید.
گرنثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید.
آن یار کزو خانه ٔ ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود.
- امثال :
به زلف یار برخوردن ؛ کنایه از رنجیدن کسی از کوچکترین انتقاد.
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد
یار لاغر نه سبک باشد و فربی نه گران
سبکی به ز گرانی ز همه روی و شمار.
یار ما این دارد وآن نیز هم .
یار مار است چون روی بدرش
مار یار است چون روی زبرش .
یار مرا یاد کند یک هیل پوچ .
|| (اِخ ) مجازاً خدا (معشوق ازلی ) :
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور
پرده داران کی دهندت بار بر درگاه یار.
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی الابصار.
|| (اِ) نزد صوفیه عالم شهود را گویند یعنی مشاهده ٔ ذات حق . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || آشنا. (برهان ).
|| در
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.
و این سه گروه با یکدیگر به حربند و چون دشمنی پدید آید با یکدیگر یار باشند. (حدود العالم ).
ترا یار کردارها باد و بس
که باشد به هرجات فریاد رس .
همی خواستی از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار.
همیشه جهاندار یار توباد
سر اختر اندر کنار توباد.
شما را جهان آفرین یار باد
همیشه سربخت بیدار باد.
همه نیزه بودی به جنگش به چنگ
کمان یار او بود و تیر خدنگ .
ز استخر مهر آذر پارسی
بیاید به درگاه با یار سی .
نخواهد به تو بد به آزرم کس
به سختی بود یار و فریادرس .
از این پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس .
وز آن پس چنین گفت هر شهریار
که باشد ورا بخت پیروز یار.
اگر یار خواهی ز درگاه شاه
فرستمت چندانکه خواهی بخواه .
به هر جایگه یار درویش باش
همی راد بر مردم خویش باش .
اگر یار باشد جهان آفرین
بخون پدر جویم از کوه کین .
چو کار آمدم پیش یارم بدی
به هر دانشی غمگسارم بدی .
که چون بخت پیروز و یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز راباش در جنگ یار.
چه گویی کنون چاره ٔ کار چیست
برین جنگ بی تو مرا یار کیست .
ببین تا به میدان مرا یار کیست
هماورد من روز پیکار کیست .
چو نیکو بود گردش روزگار
خرد یافته یار و آموزگار.
مگر باز بینیم دیدار تو
که بادا جهان آفرین یار تو.
بنزد سیاوش فرستاد یار
چو روئین و چون شیده ٔ نامدار.
چه گویی تو پاسخ چگونه دهی
که یار تو بادا بهی و مهی .
از این پس نخواهم بر این یار کس
پسر با برادر مرا یار بس .
کرا یار باشد سپهر بلند
برو بر ز دشمن نیاید گزند.
اگر شد همه زیر یک چادریم
به مردی همه یار یکدیگریم .
چو یارآمد اکنون بجوییم جنگ
گهی با شتابیم گه با درنگ .
اگر یار باشید با من به جنگ
چو شب تیره گردد نسازم درنگ .
بینی نیت نیک و دل و مذهب پاکش
و ایزد بود، آن را که چنین خلق بودیار.
هر که را توفیق یار است او بدان خدمت رسد
بخ بر آن کس باد کانکس را بود توفیق یار.
ترا به بوی و به پیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار.
ضعفا را به همه حالی یار است خدای
یار آن است به هر وقت که یار ضعفاست .
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار.
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری .
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست ، خداوند یار اوست .
و این ابوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان ).
چو مرد باشد برکار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بخلق زرّ عیار...
سوار کش نبود یار اسب راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار.
چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بیکران لشکر و کار سخت .
از او خواه استعانت در همه کار
که چون او کس نباشد مر ترا یار.
گه سیاه آید بر تو فلک داهی
گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید.
رضوان به هشت خلد نیارد سر
صدیقه گر به حشر بود یارش .
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مدد کارش .
یقین دانم همی کاین بندگان را
خداوندی است یار و بنده پرور.
یارند تن و جانت بعلم وعمل اندر
تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار.
با همه حالتی که حیوان راست
مر ترا با سخن خرد یار است .
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب .
کار ساز عالم است و یار دین ایزدی است
دولت او را کارساز و ایزد اورا یار باد.
بادش به هرچه روی کند کردگار پشت
بادش به هرچه رای کند شهریار یار.
بپیروزی اگر یارش بود خالق سزا باشد
که نشناسم به پیروزی ز خلق اندر جهان یارش .
تا دهر بود کار تو پروردن دین باد
و ایزد به همه کار ترا یار و معین باد.
پشت دین است او به فضل و هست دولت پشت او
یار خلق است او به عدل و هست خالق یار او.
ای یار چو روزگار یار من و تست
بس کس که حسود روزگار من و تست .
روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد
روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار.
پشت اسلامی همیشه کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه شهریارت باد یار.
پشت شریعتی و ترا یادگار پشت
یار حقیقتی و ترا شهریار یار.
حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد
اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار.
گفت امیرالمؤمنین تا حاضر آید پیش او
دین ایزد را و شرع مصطفی را پشت و یار.
ای گردن احرار به شکر تو گرانبار
تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار.
بدین امید عمری می گذاشتم که ... یاری و معینی به دست آرم . (کلیله و دمنه ).
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست در لظی یارم .
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
دین مهر و ماه را ملک العرش با دیار.
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده .
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد قبول اختیار اوست .
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی یار اوست .
- بی یار ؛ بی معین و بی مدد کار و همراه :
براه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم .
مرا گویی اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار.
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار بی یار و یاور.
- دستیار ؛ کمک کننده . معین :
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند
این مر آن را پشتوان و آن مر این را دستیار.
خشم و شهوت مار و طاووسنددر ترکیب تو
نفس را آن پایمرد و دیو را این دستیار.
- دولتیار ؛ آن که دولت یار اوست . نیک بخت وتوانگر :
ای ز جاه تو عدل روزافزون
وی ز رای تو ملک دولتیار.
تا ترا یار دولت است بپای
در جهان خدای دولتیار.
- یار آمدن ؛ معین و مدد کار شدن ، به یاری آمدن :
مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده
خرچنگ ناپروا زتف پروانه ٔ نار آمده .
- یار کردن ؛ همدست و موافق کردن : جهودان بر وی (عیسی ) گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).
- یاریار ؛ در عبارت زیر از تاریخ بیهقی آمده است و جنبه ٔ تأکید اعتقادی یا خطاب تأکیدی دارد : و آن غلامان سرایی که از ما گریخته بودند به روزگار بورتگین بیامدند و یکدیگر را بگرفتند و آواز دادند که یاریار و حمله کردند بنیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی بگریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
- یار و یار ؛ دوست و معین .
|| صاحب . (دهار) (منتهی الارب ). رفیق . (نصاب ). زوج . (دهار). صحابی . همراه . متفق . پیرو. همدم . ندیم . همنشین .همسر : پیغمبر تافته شد و یاران را گفت چه کنیم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ابوالبحتری را بیافت گفت پیغامبر گفت که ترا نکشم و با ابوالبحتری یاری بوداو گفت این یار مرا نیز نکشید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست .
برترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه .
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و مال .
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاع .
بیارانش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
هنوز آن گرانمایه بیدار بود
که با وی به راه اندرون یار بود.
بدل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی .
هم از رزمزن نامداران خویش
از آن پهلوانان و یاران خویش .
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر.
به یارانش گفت آنکه از تیره خاک
برآرد چنین جا بلند از مغاک .
چهارم خزروان سالار بود
که گفتار او با خرد یار بود.
بیاورد یاران بهرام را
سواران با زیب خودکام را.
سرآمد کنون قصه ٔ باربد
مبادا که باشد ترا یار بد.
به یاران چنین گفت کای سرکشان
شنیده ز تخت بزرگان نشان .
شب و روز خوردن بدی کار اوی
می و رود و رامشگران یار اوی .
وزو بر روان محمد درود
به یارانش برهر یکی برفزود.
عبدالرحمن قوال گفت دیگر روز پراکنده شدند ومن و یارم دزدیده با وی (امیر محمد) برفتیم . (تاریخ بیهقی ). او بدان کشته شد و یارانش را دل بشکست . (تاریخ بیهقی ص 109). این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده و یار وی قبای فیروزه داشت و به ساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253). اگر آن معجون ما را بیاموزی تا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد... پیش داشته آید. (تاریخ بیهقی ص 341). یعقوب گفت چرا به من تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند (سه تن از پیران دولت طاهری ). (تاریخ بیهقی ص 248).
امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب زیار بد بکه نالیم .
گر مسلمانان یاران نبی بودند
من همی نیز مسلمانم و از یارانم .
یار خرماست بلی خار بر یارش
یار بد عار بوددایم بر یارش .
آنها همه یاران رسولند و بهشتی
مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر.
تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیارخویش .
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است .
دو بار سوی مدینه آمدند و یاران پیغامبر علیه السلام ایشان را باز گردانیدند. (مجمل التواریخ والقصص ). سال سی و دو بسیاری از یاران پیغامبر بمردند چون عباس بن عبدالمطلب ... و عبدالرحمن عوف و... (مجمل التواریخ و القصص ).
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران .
آنکه زو چاره نیست یارش دان
و آنکه نه یارتست بارش دان .
با رفیقان سفر مقرباشد
بی رفیقان سفر سقر باشد.
پس نکو گفته اند هشیاران
خانه را یار و راه را یاران .
شتربه گفت بیارای ای یار مشفق . (کلیله و دمنه ). هیچ یار و قرین چون صلاح نیست . (کلیله و دمنه ). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیش و اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند. (کلیله و دمنه ). گویند دزدی شبی به خانه ٔ توانگری با یاران خود به دزدی رفت . (کلیله و دمنه ). آن دو یار من در پس خانه ٔ توایستاده اند تو بر بام خویش رو و بگوی آنچه یار شما می خواهد بدو دهم یانه . (سندبادنامه ص 294).
دمبدم میگذرند از نظر ما یاران
اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم .
دل نشکنم از عتاب یاری
کو را دل خرده دان ببینم .
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم .
جنس زن یابی و نیابی کس
جنس یاران درد خورده ٔ خویش .
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم .
یاران به درد من ز من آسیمه سرترند
ایشان چه کرده اند بگو تا من آن کنم .
نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی در بر
نه سوزن شبه دجال است یکچشم سپاهانی .
بغم تازه مرائید شما یار کهن
سراین یار غم عمرشکر بگشائید.
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی .
کرده چار ارکان او از هفت طوق شش جهت
چار ارکانش ز یاران چاراقران آمده .
و یارو دعاگوی صدر امام و حبر همام علاءالدین مجدالاسلام ...هنوز امروز آنجا به درس ... مشغول است . (راحةالصدور راوندی ).
یار مساعد به گه ناخوشی
دام کشی کردنه دامن کشی .
رد سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز بکار آمده .
من به وقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشی دگر
جفت و همره کرده بودند آن نفر...
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
هست تنهایی به از یاران بد
نیک با بد چون نشیند بد شود.
که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان ). تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان سعدی ). درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم یاری بدزدید. (گلستان سعدی ). جهان بر تو تنگ شده بودکه دزدی نکردی الا از خانه ٔ چنین یاری . (گلستان سعدی ).
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار.
بدو گفتم ای یار فرخنده خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی .
عید است و موسم گل و یاران در انتظار
ساقی بروی شاه ببین ماه و می بیار.
دلی همدردو یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود.
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره ٔ یاری گیرند.
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد.
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کزوی وقت میخواران خوش است .
- چاریار و چهاریار ؛ کنایه از چهار تن از یاران حضرت محمد (ص ) که عبارتند از ابوبکر، عمر، عثمان و علی :
ای آن که چار یار گویی
من بانو بدین خلاف یارم .
کان دین را مایه ای همچون بدن را پنج حس
لشکری مر ملک عزرا چون نبی را چار یار.
چار یار مصطفی را مقتدا دار و بدان
ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار.
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی شان عز والا دیده ام .
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
- یار غار ؛ کنایه از یارصادق چرا که پیغمبر علیه الصلوة و السلام وقتی از مکه به اراده ٔ هجرت برآمدند به راه در میان غاری سه روز متواری بودند حضرت صدیق (ص ) همراه بودند از این جهت یار غار کنایه از یار صادق است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
از اعتقاد پاک بود در دلش دو چیز
تحقیق مرد خندق و تصدیق یار غار.
- || کنایه از دوستی سخت گستاخ و یگانه .
دوست یکدل . یار جانی . یار موافق :
یار جهان گر چه تنگ و تار شده ست
عقل بسنده ست یار غار مرا.
من آگاه گشتستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش .
چون تو از ابلهان گزینی یار
یار غار تو عار باشدعار.
آری ز زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار.
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد.
گردون نپذیرد فساد و نقصان
تا قدر ترا یار غار باشد.
بر در کس عنکبوت جور هرگز
کی تند تا عدل باشد یار غارت .
گر عشق ز انوری درآموزی
حقا که به کفر یار غار آیی .
تا مرا عشق یار غار افتاد
پای من در دهان مار افتاد.
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غارست این .
من نبودم بیدل و یار اینچنین
هم دلی هم یار غاری داشتم .
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشته ٔ غوغا به شیر شرزه ٔ غاب .
مهدی امت توئی ز آنکه به معنی ترا
عزت دین هم وثاق عصمت حق یار غار.
خانه ٔ بام آسمان که سینه ٔ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند.
بر غار تو غم خورم که یاری
چون غم نخورم که یار غاری .
شاه را غار پرده دار شده
و او هم آغوش یار غار شده .
داده بقلم قرار دولت
تیغ آمده یار غار دولت .
گر نشوی آشنای او تو در این غار
غرقه شوی بوی یار غار نیابی .
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من .
هرجا روی و آیی همراه تو سعادت
هرجا مقام سازی اقبال یار غارت .
کاین حروف واسطه ای یار غار
پیش و اصل خار باشد خارخار.
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق
گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد.
ای یار غار سید و صدیق و راهبر
مجموعه ٔ فضایل و گنجینه ٔ صفا.
اول به وجود ثانی اثنین
صدیق که بود یار غارت .
- امثال :
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد .
تو نباشی یار من خدا بسازد کار من . (امثال و حکم ج 1 ص 567).
خانه را یار و راه را یاران .
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی را بهر غم خوردن نگهدار.
یاد یاران یاررا میمون بود .
یار آن باشد که انده یار کشد .
عبدالواسع جبلی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یار آن باشد که در بلا یار بود .
یاران را یاران شناسند .
یاران را یاران فروشند یا یاران یاران را فروشند . (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
یاران همه بدینند من هم به دین یاران .
یار از خیال یار قوت می گیرد .
یار باقی صحبت باقی .
(الباقی عندالتلاقی ).
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشن است .
یار بد بدتر بود از مار بد .
یار را هم یار هست از یار یار اندیشه کن .
یار شاطر باش نه بار خاطر . (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار شو خلق را و یاری بین .
یار غالب باش تا غالب شوی .
یار قدیم اسب زین کرده است .
یار کار افتاده را یاری هم از یاران رسد .
یار مساعد نه اندک است نه بسیار .
یارم همدانی و خودم هیچ ندانی
یارب چه کند هیچ ندان با همدانی .
یار نیک به از کار نیک مار بد به از یار بد .
خواجه عبداﷲ انصاری (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار و رقیب را به هم این الفت از چه شد . (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار همکاسه هست بسیاری
لیک همدردکم بود یاری .
یار یار نمی خواند، یعنی چه عیبی بر این چیز توان گرفت . (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یاری که به جان نیازمایی
در کار خودش مده روایی .
یاری که تحمل نکند یار نباشد .
یک یار (یا) یک دوست بسنده کن چو یک
دل داری .(امثال و حکم ج 4 ص 2502).
|| قرین . (دهار) (منتهی الارب ) (صراح ) (زمخشری ). جفت . دمساز. مصاحب . (منتهی الارب ) :
شب و روز اندیشه اش یار بود
ز فرزند بابیم بسیار بود.
چو ایرانیان این بداز گرگسار
شنیدند گشتند با درد یار.
نه بفضل او را جفتی ز بزرگان عرب
نه بعلم او را یاری ز بزرگان عجم .
به همه کارترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد اله .
رنج و مکروه از تودور و عدل و انصاف از تو شاد
دین و دنیا باتو جفت و بخت و دولت با تو یار.
یارت طرب و روزبهی باد همیشه
با باده و با بوسه ز دست و ز لب یار.
کاری است مرا نیکو و حالیست مرا خوش
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار.
ای تو به حضر ساکن و نام تو مسافر
کردار تو با نام تو در هر سفری یار.
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار.
رفیقی نیک یار از گوهری به
دلی آسان گذار از کشوری به .
ز خاک و آب که هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب .
جفت دگر کسی و غمان تو جفت من
یار دگر کسی و فراق تو یار من .
ای یار شبی که بیرخت بگذارم
پروین بود از غم تو آن شب یارم .
هر که را علم و حلم نبود یار
مرو را در جهان بمرد مدار.
معشوقه برنگ روزگار است
باگردش روزگار یار است .
حسن را از وفا چه آزار است
که همه ساله با جفا یار است .
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم .
دل اگر با زبان نباشد یار
هر چه گوید زبان بود بی کار.
و اگر حکیم پیشه ای را بیند که عقل و تمیز و ادب دارد و تحمل با آن یار نباشد او را نپسندند. (تاریخ غازانی ص 169).
- بی یار ؛ بی نظیر، بی قرین :
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی یار و جفت .
کز حشمت و جاه تو همی بیش نتابد
نور قمر و شمس بدرگاه تو بی یار.
- یار ساختن ؛ رفیق و همراه و قرین کردن مصاحب و همدم ساختن :
عطاردی است زحل سرزبان خامه ٔ او
که وقت سیرش خورشید یار می سازد.
- یار شدن ؛ قرین شدن . جفت شدن . همدم گشتن . همراه شدن . صحابت . ارداء. مقارنه :
حکم قضا بود وین قضا بدلم بر
محکم از آن شد که یار یار قضا شد.
هر بنده ای که خدای ... او را خردی روشن عطا داد... و با آن خرد و دانش یار شود... بتواند دانست که نیکو کاری چیست . (تاریخ بیهقی ). امیر مسعود از این بیازرد که چنین درشتی ها دید از عمش و قضا غالب با این یار شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). امیر فرمود غلامان را تا پیش تر رفتند و بتیر غلبه کردند غوریان را و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد و امیر علامت را میفرمود تا بیشتر میبردند (تاریخ بیهقی ). امیر محمود چاکران و دبیرانش را نخواست تاشایستگان را خدمت درگاه فرماید تلک را بپسندید و بابهرام ترجمان یار شد و مرد جوانتر و سخنگوی تر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414). و روغن [ روغن شیر ] با قوت آب یار شود [ در معده ]. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). و چون روی نیکو با خوی نیکو یار شود آن نیکبختی بغایت رسیده باشد. (نوروزنامه ). سوی آن غار بگریختند و شبانی با ایشان یار شد. (مجمل التواریخ ).
در هجر من ای قوامی فرزانه
گر یار شدی تو با خر خمخانه ...
به ناله یار خاقانی شو ای دل
که از یاران ترا یاری نیاید.
و محمد... که از ثقات تأثیر بود با ایشان یار شد. (تاریخ طبرستان ). وردانشاه با ابوالحسن ناصر یار شدند. (تاریخ طبرستان ).
نوح و موسی را نه دریا یار شد
نی بر اعداشان بکین قهار شد.
یار شو تا یار بینی بی عدد
زانکه بی یاران بمانی بی مدد.
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین سزای آن که شد یار حسود.
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکرگیر.
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست .
- یار گشتن ؛ مصاحب شدن قرین گشتن . موافق و سازگار شدن :
یکی کار بدخوار،دشوار گشت
اباکرد کشور همه یار گشت .
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بوده است مرا یار و نگهدار.
|| عدیل و نظیر. (آنندراج ). مانند. (شرفنامه )
شبه . مثل . همتا. شریک . همال :
پریچهره فرزند داردیکی
کزو شوختر کم بود کودکی
مر او را خرد نی و تیمار نی
بشوخیش اندر جهان یارنی .
تو دانی که آن است اسفندیار
که او را برزم اندرون نیست یار.
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار.
به تندی به گیتی ورا یار نیست
همان رنج کس را خریدار نیست .
زهی خسروی کز همه خسروان
به مردی ترا نیست همتا و یار.
اندر این گیتی به فضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست .
گفتند مردمان که نیابند مردمان
در هیچ فضل صاحب ری را نظیر ویار.
صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر
آن خواجه که در فضل ندارد به جهان یار.
آنجا که شیر باشد در مرغزار باز
شیری که در زمانه ندارد نظیر و یار.
مردان آن مرد و زنان آن پاکیزه و با حمیّت چنانکه آنان را به دیگر جای اندر پاکیزگی یار نباشد. (تاریخ سیستان ص 46). خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). خداوند بداند که بوقی برفت و بنده وی رایاری نشناسد در همه ٔ لشکر که به جای وی تواند بود. (تاریخ بیهقی ص 461). حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی . (تاریخ بیهقی ص 190).
زمین را به بخشندگی یار نیست
چنان نیز دارنده زنهار نیست .
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت
چنانچون مر او را کسی یار نیست
چو کردار او هیچ کردار نیست .
ای آنکه ترا یار نبودست و نباشد
در طاعت تو جز تو کسی نیست مرا یار .
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچکس انباز و یار احمد مختار نیست .
سلطان یمین دولت بهرامشاه کوست
شاهی که درزمانه ز شاهانش یارنیست .
دارد هر آن هنر که به کارست خلق را
واندر هنر ز خلق ندارد نظیر و یار.
سلطان جهانگیر ملکشاه جوانبخت
شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد.
ناممکن است دیدن یار و نظیر او
ایزد نیافرید مر او را نظیر و یار.
نبود چون تو ملک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان چو تو یاری .
سراج دین محمد محمدبن حکی
که در محامد اخلاق نیست یار او را.
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
به نفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم .
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوبرویی کسش یار نیست .
بود اول آن خجسته پرگار
نام ملکی که نیستش یار.
|| دوست و محب . (برهان ). محبوب و محب و عاشق و معشوق . (آنندراج ). خدن . خدین . خلم . (منتهی الارب ). دلدار. عزیز. دلبر. محبوبه . معشوقه . هر یک از دوطرف عشق یعنی عاشق و معشوق :
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی .
چنان نمود به ما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
ای دل تو چه گویی که ز من یاد کند یار
پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار.
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار.
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا کند از یار.
ز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشت
ز شاخ آهو چون زلف تابداده ٔ یار.
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
گهی گویم رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم لبت کی بوسم ای یار.
پشت من بشکست همچون پرشکن زلفین یار
اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار.
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار.
عید است و مهرگان و به عید و به مهرگان
نوباوه ای بود می سوری ز دست یار.
یکی چون پرند سبز یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب یکی چون رخان یار.
تو چو من یار نیابی بجهان
من چو تو یابم هر روز هزار.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
ای یار دلربای هلا خیز و می بیار
می ده مراو گیر یکی تنگ در کنار.
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار.
چه بودی گر مرا دل یار بودی
وگر دل نیست باری یار بودی .
ز گیتی کام راندن با تو نیکوست
ترا خواهد دلم یا شوی یا دوست
ندانم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم .
نبرد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر.
دوش وقت نیم شب پیغام یار آمد مرا
یا به باغ دل گل شادی ببار آمد مرا...
آفرین بر یار باد و آفرین بر وصل یار
کاینهمه شادی ز یار و وصل یار آمد مرا.
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی .
رفت یار و غمی ز یار بماند
جان ز غم زار و تن نزار بماند
هست چون یار غمگسار عزیز
هر چه از یار غمگسار بماند.
در غم یار یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی .
دوش از درم درآمد سرمست و بیقرار
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار.
در همه آفاق دلداری نماند
در همه روی زمین یاری نماند.
به عمری در کفم یاری نیاید
ور آید جز جگر خواری نیاید.
خاقانی اگر یار نمایدرخسار
رخسار چوزر به ناخنان خسته مدار
از ناخن و زر چهره برناید کار
کز تو همه زر ناخنی خواهد یار.
دولت عشق یار خاقانیست
تو همه دولتی که یار کئی .
چون به شروان دل و یاریم نماند
بی دل ویار به شروان چکنم .
خاقانیاچه گوئی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه .
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت .
دولت عشق یار خاقانی است
تو همه دولتی که یار کئی .
عشق ببانگ بلند گوید خاقانیا
یار عزیز است سخت جان تو و جان او.
بس وفا پرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم .
یار مویت سپید دید و گریخت
که بدزدی دل نوآموز است .
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید.
من مخمور اگر مستم زچشم یار میدانم
مرا ازمن جدا کرده اشارتهای پنهانش .
ای خیال یار درخورد آمدی
بی تو دانی هیچ نگشاید ز من .
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار یعنی از لب یار.
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمیدیارم .
مرا ز یار و ز کارش چه پرسی از حاصل
هزارگونه بلا و جفاست نامش یار.
کند برمن کنون عید آن مه نو
که کرد آشفته ای را یار خسرو.
یار است نه چوب مشکن او را
گر بشکنیش طراق خیزد.
یارآن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار.
جنگ از طرف یار دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخرو بهیچ مفروش .
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
اینکه میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم .
چون ترا در گذرای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم ؟
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس .
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصورست و یار حور.
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو ازدرگهش این ناله و فریاد ببر.
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش ﷲ که روم من ز پی یار دگر.
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار.
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی .
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم .
صبا وقت سحر بوئی ز زلف یار می آورد
دل شوریده ٔ ما را به بو در کار می آورد.
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد.
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است .
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار باز آید.
گرنثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید.
آن یار کزو خانه ٔ ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود.
- امثال :
به زلف یار برخوردن ؛ کنایه از رنجیدن کسی از کوچکترین انتقاد.
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد
یار لاغر نه سبک باشد و فربی نه گران
سبکی به ز گرانی ز همه روی و شمار.
یار ما این دارد وآن نیز هم .
یار مار است چون روی بدرش
مار یار است چون روی زبرش .
یار مرا یاد کند یک هیل پوچ .
|| (اِخ ) مجازاً خدا (معشوق ازلی ) :
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور
پرده داران کی دهندت بار بر درگاه یار.
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی الابصار.
|| (اِ) نزد صوفیه عالم شهود را گویند یعنی مشاهده ٔ ذات حق . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || آشنا. (برهان ).
|| در