یاد
لغتنامه دهخدا
یاد. (اِ) ذُکر. ذُکرة. تذکار. اندیشه . تذکر. نام و نشان . ذکر باقی و جاودان . ذکر و نقل نام :
تا تازه کرد یاد اوائل بدین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود.
به ایران همه خوبی از داداوست
کجا هست مردم همه یاد اوست .
شهنشاه بهرام داماد تست
به هر کشوری زین سپس یاد تست .
دگر شارسان اورمزد اردشیر
که گردد ز یادش جوان مرد پیر.
سر از راه پیچیده و داد نی
ز یزدان و نیکی به دل یاد نی .
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن شود یاد من .
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان یاد من .
چو از یاد یزدان بپرداختند
بر آن نامدار آفرین ساختند.
گیاه در و دشت تو سبز باد
مبادا ز تو بر دل یوز یاد.
چنان بد که ضحاک خود روز و شب
به یاد فریدون گشادی دو لب .
اگر همنبرد تو باشد پلنگ
بدرد بر او پوست از یاد جنگ .
کتابهای یونان از یاد او خالی اند. (التفهیم ص 193).
وقت خزان بیادرزان شد دلم فراخ
وقت بهار شاد به سبزه و گیا شدم .
ز یاد مرگ غافل چون نشینی
چو با افتادگان آخر قرینی .
و هر گاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند... و با یاد آخرت الفت گیرد... (کلیله و دمنه ).
چون بیاد مارسی دستی بگرد خود برآر
گر همه سنگی به دست آید ترا آن هم فرست .
از جفتی غم به یاد غصه
دل حامله ٔ گران ببینم .
گفتی که دهان به هفت خاک آب
از یاد خسان بشوی شستیم .
نوا سازی دهندت باربد نام
که بر یادش گوارد زهر در جام .
هر چه نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به .
چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پرباد او.
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهانسوز.
مرا در پس پرده خاموش کرد
بیکباره یادم فراموش کرد.
اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد یاد او نگفتی ... (تذکرةالاولیاء عطار).
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود.
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچکس نبود روا.
به چشمانت که گرچه دوری از چشم
دل از یاد تو یکدم نیست خالی .
یاد تو روح پرور و وصف تو دلفریب
نام تو غمزدا و کلام تو دلربا.
با این همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود.
عمری است تا به یاد تو شب روز می کنم
تو خفته ای که گوش به آه سحر کنی .
با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم
چون صبح بی خورشیدم از دل برنمی آید نفس .
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوق است و خمر علت مستی .
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا بار دگر پیش تو بر خاک نهد روی .
احتمال نیش کردن واجب است از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست .
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه ٔ تنهایی .
یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی
یادت بخیر یار فراموشکار من .
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم .
یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما.
- با یاد یا بر یاد یا به یاد کسی خوردن ؛ به شادی او باده نوشیدن . شادی خوردن :
بخوردند با یاد او چند می
که آباد بادا بر و بوم ری .
همی باده خوردند تا نیمشب
بیاد بزرگان گشاده دو لب .
سه پور فریدون سه داماد اوی
نخوردندمی جز که بر یاد اوی .
به یاد شهنشاه بگرفت جام
منم گفت میخواره کردوی نام .
همان شب ز شادی که افکند پی
همی جز بیادش ننوشید می .
بردیم ماه روزه به نیک اختری به سر
بر یاد عید روزه قدح پر کن ای پسر.
به یاد مهربانان عیش می کرد
گهی می داد باده گاه می خورد.
به یاد شاه می کردند می نوش
نهاده چون غلامان حلقه در گوش .
نظامی جام وصل آنگه کنی نوش
که بر یادش کنی خود را فراموش .
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همی خواهی که بدهی داد من .
از آن ساعت که جام وی به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد می گساران زد.
به کویش چون رسم جامی به یاد دوستان نوشم
بلی در کعبه یاد آرند یاران آشنایان را.
- یاد افکندن ؛ به یاد افکندن . تذکر. متذکرشدن . به یاد آوردن .
- یاد انداختن ؛ به یاد انداختن . متذکر شدن . به یاد آوردن .
- یاد برداشتن ؛ یاد کردن . به یاد آوردن .
- || به سلامت کسی می خوردن . به شادی کسی خوردن :
سبک باغبان می به شاپور داد
که بردار از آن کس که بایدت یاد.
رجوع به یاد کسی خوردن شود.
- یاد برگرفتن ؛ یاد برداشتن . یاد کردن .
- || به سلامتی کسی باده نوشیدن ؛ به شادی کسی خوردن :
دگر جام بر دست بهمن نهاد
که برگیر از آن کس که خواهی تو یاد.
رجوع به یاد برداشتن و یادکسی خوردن شود.
- یادت به خیر ؛دعایی است در غیبت کسی .
- یاد خاستن ؛ یاد کردن . کسی را نام بردن :
با چنین سلطنتی یاد گدایان ز چه خاست
رحمتت باد که اندر خور صد چندینی .
- یاد در (اندر) خاطر گذشتن ؛ متذکر آن شدن . ذکر و هوای کسی در خاطر گذشتن :
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا بخاطر بود آن زلف و بناگوش مرا.
جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی .
- یاد رفتن ؛ مذکور افتادن . ذکر کرده شدن : بدین موضع که یاد رفت بنیاد گرفت ... و به چندین مواضع که یاد رفت او را قلعه های معمور بود. (تاریخ طبرستان ).
بیا که دم به دمت یاد می رود هر چند
که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید.
یاد تو می رفت وما عاشق و بیدل شدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت .
- یادرفته ؛ مذکور. ذکر کرده شده . نام برده شده .
- یادش به خیر ؛ (جمله ٔ دعائی ) است که در غیبت و حاضر نبودن دوست استعمال می کنند. (از ناظم الاطباء). مرادف ذکرش به خیر که در محل دعای خیر در حق غایب گویند: مخفف یادش به خیر باد، جمله ای که بدان یاد یار غایب کنند به نیکی :
بیگانگی شده ست ز عالم مراد ما
یادش به خیر هر که نیفتد به دام ما.
- یاد کسی (خوردن یا کشیدن ) ؛ به شادی و سلامت او نوشیدن :
وز آن پس خروش آمد از جشن گاه
یکی گفت کین یاد بهرامشاه .
گوید کاین می مرا نگردد نوشه
جز که خورم یاد پادشاه عدو مال .
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری .
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شهی عادل و مختار.
یکی خورد بر یادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ .
نشستند و بزمی نو آراستند
به می یاد یکدیگران خاستند.
زیبد که خسروان که جهان یاد او خورند
کو را جهان ز جد و پدر یادگاریافت .
ای شاه فلک یاد ترا توش گرفت
شمشیر ترا ظفر در آغوش گرفت .
چون تو اندر خانه ٔ خود می هم آن خود خوری
یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور.
- یاد ماندن ؛ نام و نشان ماندن . ذکر جاوید و باقی ماندن . یادگار ماندن :
گفت بر تخت مملکت بنشین
تا بتو نام من بماند یاد.
هر شه کو را خلفی چون توماند
نام و نشانش به جهان ماند یاد.
گر از سعد زنگی مثل ماندیاد
فلک یاور سعد بوبکر باد
غرض نقشی است کز ما یاد ماند
که هستی را نمی بینم بقائی .
- یاد ناکرده ؛ مذکورنشده :
همه خواندند بر تو چیز نماند
یاد ناکرده از صحاح و کسور.
|| حفظ. بر. ویر. مقابل فراموشی و نسیان . در آنندراج آمده است که به معنی حفظ و از بر مجاز است . چنانکه گویند فلانی فلان خبر را یاد ندارد و بیاد ندارد... - انتهی .در خاطر نگاه داشتن . (برهان ). در مجموعه ٔ مترادفات ذیل یاد و حفظ کردن مترادفاتی بدینسان آمده است ، بدل گرفتن . در گوش داشتن . ابجد ساختن . ز برداشتن . ازبر کردن . روشن کردن . فرا گرفتن ... (مجموعه ٔ مترادفات ص 388). دل و خاطر، چنانکه گویند فلان چیز از یاد من رفت . (غیاث اللغات ). خاطر و قوت حافظه . (آنندراج ). ذهن خاطره . بال . حافظه . ضمیر. ذاکره :
از این در سخن همچنانست یاد
سراسر به من بر بباید گشاد.
بدل هرگز این یاد نگذاشتم
من این را همی کشته پنداشتم .
ز بس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش .
جان و دل را از من آن جانان دلبر در ربود
بود من نابود کرد و یاد من نسیان گرفت .
بدان گنجها آنچنان شاد شد
که گنجینه ٔ رومش از یاد شد.
بگیرد پی شیر از این بوستان
مده پیل را یاد هندوستان .
با چنین یاد و تفرس بی گمان
جستن رامش ترا اندر جهان
جستن اندر قریه ٔ نمل است پیل
یا کلوخ خشک اندر رود نیل .
نه آن دریغ که هرگز بدر رود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
می کنم چندانکه فکر آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کورا توانم یاد کرد.
- یادرفته ؛ فراموش شده . (ناظم الاطباء).
- یادِ طَرَف ُالْلِسان ؛ یادی که بر سر زبان باشد و این را در هندوستان نوک زبان گویند و مراد این است که بسیار از بر است :
اوصاف تو نیز هندسی را
یاد طرف اللسان نبینم .
|| در شواهد زیر با بودن و استن و هستن همراه است و در خاطر بودن ، در حافظه بودن ، در یاد کسی بودن و در یاد داشتن معنی می دهد :
گرت هیچ یاد است کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من .
جز از یاد تو نیست او [ جهن ] یک زمان
بفرمانت داردکمر بر میان .
به قلب اندرون تاخت رستم چو باد
نبودش ز هاماوران هیچ یاد.
بدان ای پدر کین سخن داد نیست
مگر جنگ لادن ترا یاد نیست .
از این در سخن هر چه تان هست یاد
سراسر به من بر بباید گشاد.
همی کرد نخجیر و یادش نبود
از آن کس که با او نبرد آزمود.
هزار و صد و شصت استاد بود
که کردارآن تختشان [ تخت طاقدیس ] یاد بود.
به یزدان اگر گفته ام این سخنها
اگر گفته ام نیست باللّه بیادم .
بود ظنم که شنیده ست مگر خواجه عمید
فضل من خادم و هر روزه و را یادم من .
چون از خواب بیدار شدم ، آن حال تمام بر یادم بود. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 1).
خوب یکی نکته یادم است از استاد
گفت نگشت آفریده چیز به از داد.
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.
اقوال دشمن یاد باد
او شاد و دشمن در عنا.
تا همی نیکو بود پاینده ملک
تو بر نیکان به نیکی یاد باش .
هیچ دانی که یاد هست امروز
رای عالیت را کلام اللیل .
چنین گفت آن سخنگوی کهنزاد
که بودش داستانهای کهن یاد.
فرخ و روشن و جهان افروز
خنک آن روز یاد باد آن روز.
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
کاحتیاط و یاد در بستن نبود.
با دست نصیحت رفیقان
و اندوه فراق کوه الوند
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند.
یاد باد آنکو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم .
من از جان بنده ٔ سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد.
چنینم هست یاداز پیر دانا
فراموشم نشد هرگز همانا.
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کزین فسانه و افسون مرا بسی یاد است .
رو رو که وحشی آنچه کشید از تو سست عهد
ما را به خاطر است ترا گر به یاد نیست .
بر گفته ٔ احباب بسی گوش نهادیم
حرفی نشنیدیم که در یاد نباشد.
می کنم چندانکه یاد آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کو را توانم یاد کرد.
- از یاد بردن ؛ فراموش کردن . فراموشانیدن :
بدان لحن بردن توان بامداد
همه لحنهای جهان راز یاد.
تکاور دستبرداز باد می برد
زمین را دور چرخ از یاد می برد.
دانی از دولت وصلت چه طمع دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم .
روی بنمای و وجود خودم از یادببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.
اگر نه باده ٔ غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد.
دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببرز یاد.
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر.
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر.
گو نام ما ز یاد بعمدا چه می بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما.
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز یاد برده اند هوای نشیمنم .
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ٔ ماست که در هر سر بازار بماند.
گر به دیرم طلبد مغبچه ٔ حورسرشت
بیم دوزخ برم از یاد به امید بهشت .
گر جاهلی آواز دهد کاین چه ترانه ست
حاجت ببر از یاد چه بسیار چه کم را.
- از یاد بهشتن ؛ فراموش کردن . از یاد گذاشتن :
جز یاد تو درخاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی .
- از یاد رفتن ؛ فراموش کردن . (ناظم الاطباء).
ز بس گنج کانروز بر باد رفت
شب شنبه را گنجه از یاد رفت .
تماشای ترکش چنان خوش فتاد
که هندوی مسکین برفتش ز یاد.
این پیر نگر که همچنانش
از یاد نمیرود جوانی .
زآنروز که سرو قامتت دیدم
از یاد برفت سرو بستانم .
آنها که خوانده ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم .
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها.
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
و آن مواعید که کردی مرواد از یادت .
مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم .
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم .
چشم تو که سحربابل است استادش
یارب که فسونها برود از یادش .
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی ازیادم .
سایه ٔ طوبی و دلجوئی حور ولب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم .
بیدل از یاد خویش هم رفتم
که فراموش کرده است مرا.
وعده ٔ وصلی که ای مه پاره یادت رفته است
چاره ٔ درد من بیچاره یادت رفته است .
- از یاد شدن و از یاد بشدن ؛ فراموش شدن .از یاد رفتن :
داغ بر دل زیاد خاقانی
گر ز دل یاد اوش می بشود.
ز بس افتادگان راداد می داد
جهان را عدل نوشروان شد از یاد.
چون سیاست زیاد شاه شود
پادشاهی بر او تباه شود.
- از یاد کردن ؛ از خاطر شدن . از یاد برفتن . فراموش شدن : پس مردمان را گفت چون نمازی از یادتان کنید آن وقت که یادتان آید یاد کنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- از یاد گذاشتن ؛ فراموش کردن :
حق نعمت گذاشتی از یاد
نیست شرمت ز من که شرمت باد.
- به یاد داشتن ؛ در خاطر داشتن . در حفظ و در ذاکره داشتن . در ذکر داشتن :
آن عهد بیاد داری و دولت و داد
کز عاشق بیچاره نمی کردی یاد.
آنچه بیاد داشتم جواب گفتم . (تذکره ٔ دولتشاه ص 363).
- یاد افتادن ، به یاد افتادن . به یاد آمدن . به خاطر گذشتن . در خاطر آمدن . از خاطر گذشتن :
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها.
- یاد ماندن ؛ در خاطر و در حافظه ماندن :
من از کرامت او یک حدیث یاد کنم
چنانکه بر دل تو سالها بماند یاد.
بیتی چند که مرا یاد مانده بود در این وقت نبشتم .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 21).
آن رسول از خوردن زین یک دو جام
نی رسالت یاد ماندش نی پیام .
همان نصیحت جدت که گفته ام بشنو
که من نمانم و گفت منت بماند یاد.
|| بیداری . (برهان ) (آنندراج ). یقظه . مقابل خواب :
که افراسیابش بسر بر نهاد
نبودی جدا زو به خواب و به یاد.
خلد را بیند به خواب آنکو ترا بیند به یاد
بخت را بیند به خواب آنکو ترا بیند به خواب .
|| صورت خیالی . (از آنندراج ). || یاد تواند که مخفف یادگار بود. (آنندراج ) :
به خوبی نهد رسم بنیادها
به دولت ز نیکی کند یادها
غرض نقشی است کز ما یاد ماند
که هستی را نمی بینم بقایی .
- یاد باز ماندن ؛ یادگار ماندن . ماندن . نام و نشان :
جهان نماند و خرم روان آدمیی
که باز ماند ازو در جهان به نیکی یاد.
|| نقش و نگار. (برهان ) (ناظم الاطباء).رجوع به یاد کردن شود. || دو زن که زن دو برادر باشند و هر یک از ایشان یاد دیگری است . (آنندراج ). جاری . هموی [ هََ م َ وَ ] (در تداول مردم قزوین ). اما گمان می رود که در این معنی دگرگون شده ٔ «یار» باشد به قرینه ٔ«جاری » که صورتی از «یاری » تواند بود. (یادداشت لغت نامه ). || بیگانه . اجنبی .
تا تازه کرد یاد اوائل بدین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود.
به ایران همه خوبی از داداوست
کجا هست مردم همه یاد اوست .
شهنشاه بهرام داماد تست
به هر کشوری زین سپس یاد تست .
دگر شارسان اورمزد اردشیر
که گردد ز یادش جوان مرد پیر.
سر از راه پیچیده و داد نی
ز یزدان و نیکی به دل یاد نی .
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن شود یاد من .
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان یاد من .
چو از یاد یزدان بپرداختند
بر آن نامدار آفرین ساختند.
گیاه در و دشت تو سبز باد
مبادا ز تو بر دل یوز یاد.
چنان بد که ضحاک خود روز و شب
به یاد فریدون گشادی دو لب .
اگر همنبرد تو باشد پلنگ
بدرد بر او پوست از یاد جنگ .
کتابهای یونان از یاد او خالی اند. (التفهیم ص 193).
وقت خزان بیادرزان شد دلم فراخ
وقت بهار شاد به سبزه و گیا شدم .
ز یاد مرگ غافل چون نشینی
چو با افتادگان آخر قرینی .
و هر گاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند... و با یاد آخرت الفت گیرد... (کلیله و دمنه ).
چون بیاد مارسی دستی بگرد خود برآر
گر همه سنگی به دست آید ترا آن هم فرست .
از جفتی غم به یاد غصه
دل حامله ٔ گران ببینم .
گفتی که دهان به هفت خاک آب
از یاد خسان بشوی شستیم .
نوا سازی دهندت باربد نام
که بر یادش گوارد زهر در جام .
هر چه نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به .
چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پرباد او.
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهانسوز.
مرا در پس پرده خاموش کرد
بیکباره یادم فراموش کرد.
اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد یاد او نگفتی ... (تذکرةالاولیاء عطار).
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود.
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچکس نبود روا.
به چشمانت که گرچه دوری از چشم
دل از یاد تو یکدم نیست خالی .
یاد تو روح پرور و وصف تو دلفریب
نام تو غمزدا و کلام تو دلربا.
با این همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود.
عمری است تا به یاد تو شب روز می کنم
تو خفته ای که گوش به آه سحر کنی .
با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم
چون صبح بی خورشیدم از دل برنمی آید نفس .
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوق است و خمر علت مستی .
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا بار دگر پیش تو بر خاک نهد روی .
احتمال نیش کردن واجب است از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست .
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه ٔ تنهایی .
یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی
یادت بخیر یار فراموشکار من .
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم .
یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما.
- با یاد یا بر یاد یا به یاد کسی خوردن ؛ به شادی او باده نوشیدن . شادی خوردن :
بخوردند با یاد او چند می
که آباد بادا بر و بوم ری .
همی باده خوردند تا نیمشب
بیاد بزرگان گشاده دو لب .
سه پور فریدون سه داماد اوی
نخوردندمی جز که بر یاد اوی .
به یاد شهنشاه بگرفت جام
منم گفت میخواره کردوی نام .
همان شب ز شادی که افکند پی
همی جز بیادش ننوشید می .
بردیم ماه روزه به نیک اختری به سر
بر یاد عید روزه قدح پر کن ای پسر.
به یاد مهربانان عیش می کرد
گهی می داد باده گاه می خورد.
به یاد شاه می کردند می نوش
نهاده چون غلامان حلقه در گوش .
نظامی جام وصل آنگه کنی نوش
که بر یادش کنی خود را فراموش .
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همی خواهی که بدهی داد من .
از آن ساعت که جام وی به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد می گساران زد.
به کویش چون رسم جامی به یاد دوستان نوشم
بلی در کعبه یاد آرند یاران آشنایان را.
- یاد افکندن ؛ به یاد افکندن . تذکر. متذکرشدن . به یاد آوردن .
- یاد انداختن ؛ به یاد انداختن . متذکر شدن . به یاد آوردن .
- یاد برداشتن ؛ یاد کردن . به یاد آوردن .
- || به سلامت کسی می خوردن . به شادی کسی خوردن :
سبک باغبان می به شاپور داد
که بردار از آن کس که بایدت یاد.
رجوع به یاد کسی خوردن شود.
- یاد برگرفتن ؛ یاد برداشتن . یاد کردن .
- || به سلامتی کسی باده نوشیدن ؛ به شادی کسی خوردن :
دگر جام بر دست بهمن نهاد
که برگیر از آن کس که خواهی تو یاد.
رجوع به یاد برداشتن و یادکسی خوردن شود.
- یادت به خیر ؛دعایی است در غیبت کسی .
- یاد خاستن ؛ یاد کردن . کسی را نام بردن :
با چنین سلطنتی یاد گدایان ز چه خاست
رحمتت باد که اندر خور صد چندینی .
- یاد در (اندر) خاطر گذشتن ؛ متذکر آن شدن . ذکر و هوای کسی در خاطر گذشتن :
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا بخاطر بود آن زلف و بناگوش مرا.
جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی .
- یاد رفتن ؛ مذکور افتادن . ذکر کرده شدن : بدین موضع که یاد رفت بنیاد گرفت ... و به چندین مواضع که یاد رفت او را قلعه های معمور بود. (تاریخ طبرستان ).
بیا که دم به دمت یاد می رود هر چند
که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید.
یاد تو می رفت وما عاشق و بیدل شدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت .
- یادرفته ؛ مذکور. ذکر کرده شده . نام برده شده .
- یادش به خیر ؛ (جمله ٔ دعائی ) است که در غیبت و حاضر نبودن دوست استعمال می کنند. (از ناظم الاطباء). مرادف ذکرش به خیر که در محل دعای خیر در حق غایب گویند: مخفف یادش به خیر باد، جمله ای که بدان یاد یار غایب کنند به نیکی :
بیگانگی شده ست ز عالم مراد ما
یادش به خیر هر که نیفتد به دام ما.
- یاد کسی (خوردن یا کشیدن ) ؛ به شادی و سلامت او نوشیدن :
وز آن پس خروش آمد از جشن گاه
یکی گفت کین یاد بهرامشاه .
گوید کاین می مرا نگردد نوشه
جز که خورم یاد پادشاه عدو مال .
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری .
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شهی عادل و مختار.
یکی خورد بر یادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ .
نشستند و بزمی نو آراستند
به می یاد یکدیگران خاستند.
زیبد که خسروان که جهان یاد او خورند
کو را جهان ز جد و پدر یادگاریافت .
ای شاه فلک یاد ترا توش گرفت
شمشیر ترا ظفر در آغوش گرفت .
چون تو اندر خانه ٔ خود می هم آن خود خوری
یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور.
- یاد ماندن ؛ نام و نشان ماندن . ذکر جاوید و باقی ماندن . یادگار ماندن :
گفت بر تخت مملکت بنشین
تا بتو نام من بماند یاد.
هر شه کو را خلفی چون توماند
نام و نشانش به جهان ماند یاد.
گر از سعد زنگی مثل ماندیاد
فلک یاور سعد بوبکر باد
غرض نقشی است کز ما یاد ماند
که هستی را نمی بینم بقائی .
- یاد ناکرده ؛ مذکورنشده :
همه خواندند بر تو چیز نماند
یاد ناکرده از صحاح و کسور.
|| حفظ. بر. ویر. مقابل فراموشی و نسیان . در آنندراج آمده است که به معنی حفظ و از بر مجاز است . چنانکه گویند فلانی فلان خبر را یاد ندارد و بیاد ندارد... - انتهی .در خاطر نگاه داشتن . (برهان ). در مجموعه ٔ مترادفات ذیل یاد و حفظ کردن مترادفاتی بدینسان آمده است ، بدل گرفتن . در گوش داشتن . ابجد ساختن . ز برداشتن . ازبر کردن . روشن کردن . فرا گرفتن ... (مجموعه ٔ مترادفات ص 388). دل و خاطر، چنانکه گویند فلان چیز از یاد من رفت . (غیاث اللغات ). خاطر و قوت حافظه . (آنندراج ). ذهن خاطره . بال . حافظه . ضمیر. ذاکره :
از این در سخن همچنانست یاد
سراسر به من بر بباید گشاد.
بدل هرگز این یاد نگذاشتم
من این را همی کشته پنداشتم .
ز بس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش .
جان و دل را از من آن جانان دلبر در ربود
بود من نابود کرد و یاد من نسیان گرفت .
بدان گنجها آنچنان شاد شد
که گنجینه ٔ رومش از یاد شد.
بگیرد پی شیر از این بوستان
مده پیل را یاد هندوستان .
با چنین یاد و تفرس بی گمان
جستن رامش ترا اندر جهان
جستن اندر قریه ٔ نمل است پیل
یا کلوخ خشک اندر رود نیل .
نه آن دریغ که هرگز بدر رود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
می کنم چندانکه فکر آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کورا توانم یاد کرد.
- یادرفته ؛ فراموش شده . (ناظم الاطباء).
- یادِ طَرَف ُالْلِسان ؛ یادی که بر سر زبان باشد و این را در هندوستان نوک زبان گویند و مراد این است که بسیار از بر است :
اوصاف تو نیز هندسی را
یاد طرف اللسان نبینم .
|| در شواهد زیر با بودن و استن و هستن همراه است و در خاطر بودن ، در حافظه بودن ، در یاد کسی بودن و در یاد داشتن معنی می دهد :
گرت هیچ یاد است کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من .
جز از یاد تو نیست او [ جهن ] یک زمان
بفرمانت داردکمر بر میان .
به قلب اندرون تاخت رستم چو باد
نبودش ز هاماوران هیچ یاد.
بدان ای پدر کین سخن داد نیست
مگر جنگ لادن ترا یاد نیست .
از این در سخن هر چه تان هست یاد
سراسر به من بر بباید گشاد.
همی کرد نخجیر و یادش نبود
از آن کس که با او نبرد آزمود.
هزار و صد و شصت استاد بود
که کردارآن تختشان [ تخت طاقدیس ] یاد بود.
به یزدان اگر گفته ام این سخنها
اگر گفته ام نیست باللّه بیادم .
بود ظنم که شنیده ست مگر خواجه عمید
فضل من خادم و هر روزه و را یادم من .
چون از خواب بیدار شدم ، آن حال تمام بر یادم بود. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 1).
خوب یکی نکته یادم است از استاد
گفت نگشت آفریده چیز به از داد.
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.
اقوال دشمن یاد باد
او شاد و دشمن در عنا.
تا همی نیکو بود پاینده ملک
تو بر نیکان به نیکی یاد باش .
هیچ دانی که یاد هست امروز
رای عالیت را کلام اللیل .
چنین گفت آن سخنگوی کهنزاد
که بودش داستانهای کهن یاد.
فرخ و روشن و جهان افروز
خنک آن روز یاد باد آن روز.
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
کاحتیاط و یاد در بستن نبود.
با دست نصیحت رفیقان
و اندوه فراق کوه الوند
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند.
یاد باد آنکو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم .
من از جان بنده ٔ سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد.
چنینم هست یاداز پیر دانا
فراموشم نشد هرگز همانا.
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کزین فسانه و افسون مرا بسی یاد است .
رو رو که وحشی آنچه کشید از تو سست عهد
ما را به خاطر است ترا گر به یاد نیست .
بر گفته ٔ احباب بسی گوش نهادیم
حرفی نشنیدیم که در یاد نباشد.
می کنم چندانکه یاد آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کو را توانم یاد کرد.
- از یاد بردن ؛ فراموش کردن . فراموشانیدن :
بدان لحن بردن توان بامداد
همه لحنهای جهان راز یاد.
تکاور دستبرداز باد می برد
زمین را دور چرخ از یاد می برد.
دانی از دولت وصلت چه طمع دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم .
روی بنمای و وجود خودم از یادببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.
اگر نه باده ٔ غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد.
دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببرز یاد.
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر.
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر.
گو نام ما ز یاد بعمدا چه می بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما.
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز یاد برده اند هوای نشیمنم .
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ٔ ماست که در هر سر بازار بماند.
گر به دیرم طلبد مغبچه ٔ حورسرشت
بیم دوزخ برم از یاد به امید بهشت .
گر جاهلی آواز دهد کاین چه ترانه ست
حاجت ببر از یاد چه بسیار چه کم را.
- از یاد بهشتن ؛ فراموش کردن . از یاد گذاشتن :
جز یاد تو درخاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی .
- از یاد رفتن ؛ فراموش کردن . (ناظم الاطباء).
ز بس گنج کانروز بر باد رفت
شب شنبه را گنجه از یاد رفت .
تماشای ترکش چنان خوش فتاد
که هندوی مسکین برفتش ز یاد.
این پیر نگر که همچنانش
از یاد نمیرود جوانی .
زآنروز که سرو قامتت دیدم
از یاد برفت سرو بستانم .
آنها که خوانده ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم .
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها.
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
و آن مواعید که کردی مرواد از یادت .
مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم .
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم .
چشم تو که سحربابل است استادش
یارب که فسونها برود از یادش .
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی ازیادم .
سایه ٔ طوبی و دلجوئی حور ولب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم .
بیدل از یاد خویش هم رفتم
که فراموش کرده است مرا.
وعده ٔ وصلی که ای مه پاره یادت رفته است
چاره ٔ درد من بیچاره یادت رفته است .
- از یاد شدن و از یاد بشدن ؛ فراموش شدن .از یاد رفتن :
داغ بر دل زیاد خاقانی
گر ز دل یاد اوش می بشود.
ز بس افتادگان راداد می داد
جهان را عدل نوشروان شد از یاد.
چون سیاست زیاد شاه شود
پادشاهی بر او تباه شود.
- از یاد کردن ؛ از خاطر شدن . از یاد برفتن . فراموش شدن : پس مردمان را گفت چون نمازی از یادتان کنید آن وقت که یادتان آید یاد کنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- از یاد گذاشتن ؛ فراموش کردن :
حق نعمت گذاشتی از یاد
نیست شرمت ز من که شرمت باد.
- به یاد داشتن ؛ در خاطر داشتن . در حفظ و در ذاکره داشتن . در ذکر داشتن :
آن عهد بیاد داری و دولت و داد
کز عاشق بیچاره نمی کردی یاد.
آنچه بیاد داشتم جواب گفتم . (تذکره ٔ دولتشاه ص 363).
- یاد افتادن ، به یاد افتادن . به یاد آمدن . به خاطر گذشتن . در خاطر آمدن . از خاطر گذشتن :
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها.
- یاد ماندن ؛ در خاطر و در حافظه ماندن :
من از کرامت او یک حدیث یاد کنم
چنانکه بر دل تو سالها بماند یاد.
بیتی چند که مرا یاد مانده بود در این وقت نبشتم .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 21).
آن رسول از خوردن زین یک دو جام
نی رسالت یاد ماندش نی پیام .
همان نصیحت جدت که گفته ام بشنو
که من نمانم و گفت منت بماند یاد.
|| بیداری . (برهان ) (آنندراج ). یقظه . مقابل خواب :
که افراسیابش بسر بر نهاد
نبودی جدا زو به خواب و به یاد.
خلد را بیند به خواب آنکو ترا بیند به یاد
بخت را بیند به خواب آنکو ترا بیند به خواب .
|| صورت خیالی . (از آنندراج ). || یاد تواند که مخفف یادگار بود. (آنندراج ) :
به خوبی نهد رسم بنیادها
به دولت ز نیکی کند یادها
غرض نقشی است کز ما یاد ماند
که هستی را نمی بینم بقایی .
- یاد باز ماندن ؛ یادگار ماندن . ماندن . نام و نشان :
جهان نماند و خرم روان آدمیی
که باز ماند ازو در جهان به نیکی یاد.
|| نقش و نگار. (برهان ) (ناظم الاطباء).رجوع به یاد کردن شود. || دو زن که زن دو برادر باشند و هر یک از ایشان یاد دیگری است . (آنندراج ). جاری . هموی [ هََ م َ وَ ] (در تداول مردم قزوین ). اما گمان می رود که در این معنی دگرگون شده ٔ «یار» باشد به قرینه ٔ«جاری » که صورتی از «یاری » تواند بود. (یادداشت لغت نامه ). || بیگانه . اجنبی .