یاد کردن
لغتنامه دهخدا
یاد کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به خاطر آوردن . به یاد آوردن :
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو بر او خوار خوابنیده ستان .
بنجشک چگونه لرزد از باران
چون یادکنم ترا چنان لرزم .
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.
سیاوش بدو گفت کز بامداد
مکن تادو روز دگر جنگ یاد.
نکردم همی یاد گفتار شاه
چنین گفت با من همی گاه گاه .
به ملک ترک چرا غره اید یاد کنید
جلال و دولت محمود ز اولستان را.
ازطواف همه ملائکیان
یاد کردی به گرد عرش عظیم .
بی یاد تو نیستم زمانی
تا یاد کنم دگر زمانت .
سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند.
|| تذکر. اذکار. استذکار. تذکارذکری . حدیث کردن . اسم بردن . به بیان آوردن مطلب یا حدیثی را. حکایت کردن و بر زبان آوردن : واز خلق نخست که را آفرید از گاه آدم تا این زمانه همه ترا یاد کنیم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس مردمان را گفت چون نمازی از یادتان یاد کنید آنوقت که یادتان آید یاد کنید . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چرا آن نشانی که مادرت داد
ندادی بروبر نکردیش یاد.
فریدون به سرو یمن گشت شاد
جهانجوی دستان همی کرد یاد.
همه یاد کرد این به نامه درون
فرستاده آمد سوی طیسفون .
بشد چهر بر چهر خسرو نهاد
گذشته سخنها همیکرد یاد.
پرستنده خوان پیش بهمن نهاد
تهمتن سخنها همی کرد یاد.
به گرسیوز آن رازها برگشاد
نهفته سخنها همی کرد یاد.
درفش خجسته بگستهم داد
بسی پند و اندرزها کرد یاد.
بگسترد پیش اندرون تخته نرد
همه گردش مهره ها یاد کرد.
فرستاده گویا زبان برگشاد
همه دیده ها پیش او کرد یاد.
وز آنجابه کار سیاوش رسید
سراسر همه یاد کرد آنچه دید.
برایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کردیاد.
به پیش شهنشاه رفتند شاد
سخنها ز هرگونه کردند یاد.
یاد کن تا بر چه لشکرها شدستی کامران
یاد کن تا بر چه کشورها شدستی کامکار.
یاد کند که اگر به غیبت وی خللی افتد به خوارزم ، معتمدی به جای خود نصب کند. (تاریخ بیهقی ص 374). هر مرد که حال وی برین جمله باشد که یاد کردم ... آن مرد را فاضل و کامل خواندن رواست . (تاریخ بیهقی ). در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست که احوال را آسانتر گفته اند و شمه ای بیش یاد نکرده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 11). و یاد کرددر نامه ٔ خویش که چون نامه از تکین آباد برسید... (تاریخ بیهقی ص 6). که فریضه بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار ملک برادرش محمد به غزنین . (تاریخ بیهقی ص 47). پانزدهم این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبانی و یاد کرده بودند مدتی دراز ما را به کاشغر مقام افتاد و آنجا بداشتند فرمود قاصدان را فرود آوردند. (تاریخ بیهقی ) . یاد کرده بودیم که بر اثر رسولان فرستاده آید. در معنی عهد و عقد تا قرار دوستی استوارتر گردد. (تاریخ بیهقی ). سید انبیا خطبه ٔ بلیغ آغاز کرد وحمد و ثنای خدایاد کرد. (قصص الانبیاء ص 232). گفت این نعمتها که یاد می کنی که بنی اسرائیل را به بندگی گرفته ای و ایشان را کار می فرمایی . (قصص الانبیاء ص 102). اندر باب نخستین این جزو گفته آمده است که [ آماسهای زنان ] حال آماس لب است و اسباب و علامات آن یاد کرده . (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). گفتار هشتم - اندر یاد کردن بیرون آمدن رطوبتها که بسرفه از سینه برآید. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ).
چو هیچ بنده به نزدیک تو فرامش نیست
حدیث تو به تقاضا نکرد خواهم یاد.
همیشه تا به سمرهای عشق یاد کند
حدیث قصه ٔ شیرین و خسرو فرهاد.
نیز دل تو ز مهر من نکند یاد
هیچ ترا یاد ناید از من غمخوار.
رایت سلطان نگر تا نکنی یاد از آنک
صورت سیمرغ را کس به جهان دیده نیست .
نه چندان دلخوشی و مهر دادش
که در صد بیت نتوان کرد یادش .
اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد یاد او نگفتی اما از آن یاد می کنی که من احب شیئاً اکثر ذکره ، هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند. (تذکرةالاولیاء عطار).
که یاد کسان پیش من بد مکن
مرا بدگمان در حق خود مکن .
ای گل خوشبوی من یاد کنی بعد از این
سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من .
- از کسی یا از چیزی یاد کردن ؛ او را به خاطر یا بر زبان آوردن و متذکر شدن :
ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد.
لگامش بسر کرد و زین برنهاد
همی از پدر کرد با درد یاد.
به هر کار با هر کسی داد کن
ز یزدان نیکی دهش یاد کن .
جهاندار صندوق را درگشاد
فراوان ز نوشیروان کرد یاد.
وز آنجا سوی سیستان شد چو باد
وزین داستان کرد بسیار یاد.
وز آن مردمی خود همی یادکرد
به یاد شهنشه همی باده خورد.
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
ز کار سیاوش بسی یاد کرد.
به گرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش همیکرد یاد.
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
بپوشید پس جامه ٔ سرخ و زرد.
کز آباد کردن جهان کرد شاد
جهانی به نیکی ازو کرد یاد.
در گنج بگشاد و روزی بداد
بسی از روان پدر کرد یاد.
از ایران دلش یاد کرد و بسوخت
بکردار آتش همی برفروخت .
نه کس پای در خاک ایران نهاد
نه زین پادشاهی به بد کرد یاد.
از اندرز فرخ پدر یاد کرد
پر از خون جگر لب پر از باد کرد.
که تا شاه مژگان بهم برنهاد
ز سام نریمان همیکرد یاد.
مکن یاد از این نیز با کس مگوی
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی .
به اندیشه با خویشتن گفت مرد
که خاقان نخواهد ز ما یاد کرد.
چه نیکو سخن گفت آن رای زن
ز مردان مکن یاد در پیش زن .
برآمد ز درگاه مهراب شاد
کزو کرده بد زال بسیار یاد.
از آن آگهی شد منوچهر شاد
بسی از جهان آفرین کرد یاد.
سپه برنشست و بنه برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.
وز آن رنجهای کهن یاد کرد
دلش خسته و لب پر از باد سرد.
بپرسید بیژن که مهرش که داد
همیکرد از آن کار گوینده یاد.
سپهبد فرود آمد از تخت شاد
همه شب ز هرمز همیکرد یاد.
تن رخش بسترد و زین برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.
دو زاغ کمان را بزه برنهاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد.
پل و راه این لشکر آباد کن
علف ساز واز تیغ ما یاد کن .
بنامه ز گرد سپهبد نژاد
بسی کرد خشنودی و مهر یاد.
نیز دل تو ز مهر من نکند یاد
هیچ ترا یاد آید از من غمخوار.
ز شیرین یاد بی اندازه می کرد
بدو سوک برادر تازه می کرد.
آینده را قیاس کن از حال خود ببین
کز رفتگان به خیرکرا یاد می کند.
- || سراغ او را گرفتن . احوال او را پرسیدن :
نیامد از بر او هیچ بادی
نکرد از من در این یک سال یادی .
- با کسی چیزی یاد کردن ؛ مذاکره . (زوزنی ). گفتن و ذکر کردن و تذکر دادن چیزی وی را :
مرا با تو بدگوهر دیوزاد
چرا کرد باید چه و چند یاد.
دل شاه گشت از فرامرز شاد
همی کرد با وی بسی پند یاد.
- رای کسی یاد چیزی کردن ؛ آن را خواستن . تملک و داشتن آن را در خاطر گذراندن :
گر شاه دو شش خواست دو یک زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبتین داد نداد
آن زخم که کرد رای شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی برخاک نهاد.
- || بازگو کردن . بر زبان آوردن . نقل کردن . حکایت کردن . شمردن . برشمردن بر زبان راندن . عیناً شرح دادن . باز بیان کردن :
فرستاده بشنید و آمد چو گرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد.
بدو آفرین کرد و نامه بداد
همه رای کسری بدوکرد یاد.
فرستاده با خلعت آمد چو باد
شنیده سخنها همه کرد یاد.
نشست از بر تخت با سوک و درد
سخنهای رستم همه یاد کرد.
بدو آفرین کرد و نامه بداد
پیام نیا پیش او کرد یاد.
چو رومی بنزد سکندر رسید
همه یاد کرد آنچه دید و شنید.
چو از جهن بشنید گفتار شاه
بفرمود زرین یکی زیر گاه
نهادند زیر خردمند مرد
نشست و پیام پدر یاد کرد.
بخوبی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی مغز پر باد کرد.
سیاوش چنین گفت کز بامداد
بیایم کنم هر چه شه گفت یاد.
به نوذر در پندها برگشاد
سخنهای نیکو همه کرد یاد.
بر خسرو آمد فرستاده مرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد.
به منذر سخن گفت و نامه بداد
سخنهای ایرانیان کرد یاد.
بر آنسان که آن زن بدو کرد یاد
سخنها همه گفت با رشنواد.
پرستار بشنید و پاسخ نداد
به نزد فرخ زاد این کردیاد
چو پاسخ شنید آن خردمند مرد
بیامد همه پیش گو یاد کرد.
من اینک پس نامه برسان باد
بیایم کنم هرچه رفته ست یاد.
پیامم سپهبد بر اینگونه داد
بگفتم بشاه آنچه او کرد یاد.
برفت و شاه را زو آگهی داد
شنیده کرد یک یک پیش او یاد.
به هر رزمگه دربدادست داد
چو آید کند هر چه رفته ست یاد.
همه جامه زد چاک و فریاد کرد
بد پهلوان پیش او یاد کرد.
- از کسی یا ازچیزی یاد کردن ؛ درباره ٔ او مطلبی گفتن ، از او نکته ای بیان کردن ، درباره ٔ او سخن گفتن ، وصف او گفتن ، شرح او نقل کردن :
ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کردیاد.
چنین نیکویی کز تو او یاد کرد
دل انجمن زین سخن شاد کرد.
بگریست به های های و فریاد
کرد از پدرت به نوحه در یاد.
- بر کسی یاد کردن ؛ گفتن و بیان کردن با او. او را حدیث کردن و حکایت کردن :
به جنگ ار گرفته شود نوشزاد
بر او این سخنها مکن ایچ یاد.
پسر چون ز مادر بدینگونه زاد
نکردند یک هفته بر سام یاد.
بپرسید از او پهلوان از نژاد
براو یک به یک سروبن کرد یاد.
وزان پس کند یاد بر شهریار
مگر تخم رنج من آید به بار.
سخنهای ایران بر او کرد یاد
همان نیز گفتار مهران ستاد.
چو بنشست با شاه نامه بداد
سراسر سخنها بر او کرد یاد.
فرستاده برگشت و آمد چو باد
سراسر شنیده بر او کرد یاد.
یکی کار پیش است با رنج و درد
نیارد کس آن بر تو بر یاد کرد.
بپرسد همی کار بیداد و داد
کند او سخن بر دل شاه یاد.
سپه پاک و مهراج گشتند شاد
بر او هر کسی آفرین کرد یاد.
- سخن یاد کردن ؛ بر زبان آوردن کلام . سخن گفتن :
پس آن ترک خیره زبان برگشاد
به پیش زواره سخن کرد یاد.
چو شه گشت از قارن گردشاد
سخنها سراسر بدو کردیاد.
پدر خود دلی دارد از تو به درد
از ایران نیاری سخن یاد کرد.
بنزدیک لهاک و فرشیدورد
وزان در سخنها همه یاد کرد.
ببردند نامه بر کیقباد
سخن نیز از اینگونه کردند یاد.
برفتند هر دو به شادی به هم
سخن یاد کردند از بیش و کم .
- یاد کردن کسی را ؛ سراغ او گرفتن . قصد دیدار یا پرسش یا تیمارداری او کردن :
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم .
- یاد کرده آمدن ؛ مذکور شدن . ذکر کرده شدن و بیان کرده شدن . یادکرده آمدن ، مجهول «یاد کردن » است به شیوه ٔ قدما که اغلب فعل مجهول را به معاونت فعل «آمدن » بجای «شدن » صرف می کردند؛ یاد کرده آمد، تذکر داده شد، مذکور شد،بیان کرده شد : بچندین کتاب یاد کرده آمده است . (تاریخ سیستان ). و این قصه ٔ غور بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید مسعود. (تاریخ بیهقی ). شجاعت و دل و زهره اش این بود که یاد کرده آمد. (تاریخ بیهقی ).وی را اینگونه اثرهاست در غور چنانکه یاد کرده آمد.(تاریخ بیهقی ). آنچه ناگزیر بود یاد کرده آمد. (عنصرالمعالی قابوسنامه ). اندر هر نوعی طعام از این جنس دهند که یاد کرده آمد... علاج قی در گفتار دهم که علاج معده است یاد کرده آمده است و علاج اسهال سپسته در جایگاهش یاد کرده آید. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). و غذا تا روز چهارم از این نوع دهند که یاد کرده آمد. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). و بر جهان برین جملت که یاد کرده آمد خراج نهاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 92). و نسبت ایشان یاد کرده آمد تا معلوم شود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 50) این شهرها و بندها و پولها که یاد کرده آید او (شاپور) بناکرده است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 72). و پادشاهی به بنی عم او افتاد چنانکه یاد کرده آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 13). و تواریخ ملوک فرس و احوال و آثار ایشان یاد کرده آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 112). تا روزگار یزدجردبن شهریار آخر ملوک فرس برین جمله یاد کرده آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 108). و آن این است که یاد کرده می آید ضایع گردانیدن فرصت . (کلیله و دمنه ).
|| بر زبان آوردن و گفتن (نام کسی را) یا از خاطر گذراندن . ذکر کردن . نام بردن . اسم بردن :
داد پیغام به سراندر عیار مرا
که مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا.
به پیش صف چینیان ایستاد
خداوند داداررا کرد یاد.
گر بزرگان جهان را به سخا یاد کند
از سخای تو همه خلق شدستند آگاه .
تو به دینار همه روزه همی شکر خری
کیست آن کو نکند یاد تو چون بازرگان .
توقع کند و به آخر آن ایزد... را یاد کند که وزیر را بر آن نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ).
هم آن این را هم این آن را شب و روز
به گمراهی و بددینی کند یاد.
یاد ازیرا کنم من آل نبی را
تا به قیامت کند خدای مرا یاد.
در معجزه عیسی به دعا یاد تو کردی
تا زنده شدی مرده و گویا شدی اخرس .
یوسف اول شکر نعمت کرد زیرا که یاد کردن نعمت شکر بود. (قصص الانبیاء ص 86). سلطان فرمود که اهل قضا را پیش او بیش یاد کنید همچنان کردند و نام هر کسی که پیش او یاد کردندی گفتی نشاید چون حسن بن عثمان همدانی را پیش او یاد کردند خاموش گشت . (تاریخ بخارا نرشخی ص 3).
- سوگند یاد کردن ؛ قسم خوردن . سوگند بر زبان راندن :
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن .
پر از خشم و کین کرد سوگند یاد
به مهر و به کین و به دین و به داد.
دل از سخاوت وعدل چنان گشت که مردمان سیستان همه سوگند به جان او یاد کردند. (تاریخ سیستان ).
ز بس خشم و کین کرد سوگند یاد
که بدهم من امشب بدین جنگ داد.
- یاد کردن کسی را ؛ به سلامت و شادی او می نوشیدن . شادی خوردن کسی را :
ز آن می خوشبوی ساغری بستاند
یاد کند روی شهریار سجستان .
دگر سام بر دست بهمن نهاد
که میکن از آن کس که خواهی تو یاد.
یکی جام زرین پر از باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد.
کنون ما بدین اختر نو کنیم
به می در همی یاد خسرو کنیم .
|| به دیدار کسی رفتن . بدنبال تذکر و بخاطر آوردن کسی دیدار او نیزکردن .
|| آرزوکردن . خواستن :
بدان مهتران گفت هرگز مباد
که جان سپهبد کند تاج یاد.
ز دست دیده و دل هردو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد.
|| نقش و نگار کردن :
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد؟
و رجوع به یاد شود.
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو بر او خوار خوابنیده ستان .
بنجشک چگونه لرزد از باران
چون یادکنم ترا چنان لرزم .
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.
سیاوش بدو گفت کز بامداد
مکن تادو روز دگر جنگ یاد.
نکردم همی یاد گفتار شاه
چنین گفت با من همی گاه گاه .
به ملک ترک چرا غره اید یاد کنید
جلال و دولت محمود ز اولستان را.
ازطواف همه ملائکیان
یاد کردی به گرد عرش عظیم .
بی یاد تو نیستم زمانی
تا یاد کنم دگر زمانت .
سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند.
|| تذکر. اذکار. استذکار. تذکارذکری . حدیث کردن . اسم بردن . به بیان آوردن مطلب یا حدیثی را. حکایت کردن و بر زبان آوردن : واز خلق نخست که را آفرید از گاه آدم تا این زمانه همه ترا یاد کنیم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس مردمان را گفت چون نمازی از یادتان یاد کنید آنوقت که یادتان آید یاد کنید . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چرا آن نشانی که مادرت داد
ندادی بروبر نکردیش یاد.
فریدون به سرو یمن گشت شاد
جهانجوی دستان همی کرد یاد.
همه یاد کرد این به نامه درون
فرستاده آمد سوی طیسفون .
بشد چهر بر چهر خسرو نهاد
گذشته سخنها همیکرد یاد.
پرستنده خوان پیش بهمن نهاد
تهمتن سخنها همی کرد یاد.
به گرسیوز آن رازها برگشاد
نهفته سخنها همی کرد یاد.
درفش خجسته بگستهم داد
بسی پند و اندرزها کرد یاد.
بگسترد پیش اندرون تخته نرد
همه گردش مهره ها یاد کرد.
فرستاده گویا زبان برگشاد
همه دیده ها پیش او کرد یاد.
وز آنجابه کار سیاوش رسید
سراسر همه یاد کرد آنچه دید.
برایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کردیاد.
به پیش شهنشاه رفتند شاد
سخنها ز هرگونه کردند یاد.
یاد کن تا بر چه لشکرها شدستی کامران
یاد کن تا بر چه کشورها شدستی کامکار.
یاد کند که اگر به غیبت وی خللی افتد به خوارزم ، معتمدی به جای خود نصب کند. (تاریخ بیهقی ص 374). هر مرد که حال وی برین جمله باشد که یاد کردم ... آن مرد را فاضل و کامل خواندن رواست . (تاریخ بیهقی ). در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست که احوال را آسانتر گفته اند و شمه ای بیش یاد نکرده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 11). و یاد کرددر نامه ٔ خویش که چون نامه از تکین آباد برسید... (تاریخ بیهقی ص 6). که فریضه بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار ملک برادرش محمد به غزنین . (تاریخ بیهقی ص 47). پانزدهم این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبانی و یاد کرده بودند مدتی دراز ما را به کاشغر مقام افتاد و آنجا بداشتند فرمود قاصدان را فرود آوردند. (تاریخ بیهقی ) . یاد کرده بودیم که بر اثر رسولان فرستاده آید. در معنی عهد و عقد تا قرار دوستی استوارتر گردد. (تاریخ بیهقی ). سید انبیا خطبه ٔ بلیغ آغاز کرد وحمد و ثنای خدایاد کرد. (قصص الانبیاء ص 232). گفت این نعمتها که یاد می کنی که بنی اسرائیل را به بندگی گرفته ای و ایشان را کار می فرمایی . (قصص الانبیاء ص 102). اندر باب نخستین این جزو گفته آمده است که [ آماسهای زنان ] حال آماس لب است و اسباب و علامات آن یاد کرده . (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). گفتار هشتم - اندر یاد کردن بیرون آمدن رطوبتها که بسرفه از سینه برآید. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ).
چو هیچ بنده به نزدیک تو فرامش نیست
حدیث تو به تقاضا نکرد خواهم یاد.
همیشه تا به سمرهای عشق یاد کند
حدیث قصه ٔ شیرین و خسرو فرهاد.
نیز دل تو ز مهر من نکند یاد
هیچ ترا یاد ناید از من غمخوار.
رایت سلطان نگر تا نکنی یاد از آنک
صورت سیمرغ را کس به جهان دیده نیست .
نه چندان دلخوشی و مهر دادش
که در صد بیت نتوان کرد یادش .
اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد یاد او نگفتی اما از آن یاد می کنی که من احب شیئاً اکثر ذکره ، هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند. (تذکرةالاولیاء عطار).
که یاد کسان پیش من بد مکن
مرا بدگمان در حق خود مکن .
ای گل خوشبوی من یاد کنی بعد از این
سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من .
- از کسی یا از چیزی یاد کردن ؛ او را به خاطر یا بر زبان آوردن و متذکر شدن :
ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد.
لگامش بسر کرد و زین برنهاد
همی از پدر کرد با درد یاد.
به هر کار با هر کسی داد کن
ز یزدان نیکی دهش یاد کن .
جهاندار صندوق را درگشاد
فراوان ز نوشیروان کرد یاد.
وز آنجا سوی سیستان شد چو باد
وزین داستان کرد بسیار یاد.
وز آن مردمی خود همی یادکرد
به یاد شهنشه همی باده خورد.
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
ز کار سیاوش بسی یاد کرد.
به گرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش همیکرد یاد.
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
بپوشید پس جامه ٔ سرخ و زرد.
کز آباد کردن جهان کرد شاد
جهانی به نیکی ازو کرد یاد.
در گنج بگشاد و روزی بداد
بسی از روان پدر کرد یاد.
از ایران دلش یاد کرد و بسوخت
بکردار آتش همی برفروخت .
نه کس پای در خاک ایران نهاد
نه زین پادشاهی به بد کرد یاد.
از اندرز فرخ پدر یاد کرد
پر از خون جگر لب پر از باد کرد.
که تا شاه مژگان بهم برنهاد
ز سام نریمان همیکرد یاد.
مکن یاد از این نیز با کس مگوی
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی .
به اندیشه با خویشتن گفت مرد
که خاقان نخواهد ز ما یاد کرد.
چه نیکو سخن گفت آن رای زن
ز مردان مکن یاد در پیش زن .
برآمد ز درگاه مهراب شاد
کزو کرده بد زال بسیار یاد.
از آن آگهی شد منوچهر شاد
بسی از جهان آفرین کرد یاد.
سپه برنشست و بنه برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.
وز آن رنجهای کهن یاد کرد
دلش خسته و لب پر از باد سرد.
بپرسید بیژن که مهرش که داد
همیکرد از آن کار گوینده یاد.
سپهبد فرود آمد از تخت شاد
همه شب ز هرمز همیکرد یاد.
تن رخش بسترد و زین برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.
دو زاغ کمان را بزه برنهاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد.
پل و راه این لشکر آباد کن
علف ساز واز تیغ ما یاد کن .
بنامه ز گرد سپهبد نژاد
بسی کرد خشنودی و مهر یاد.
نیز دل تو ز مهر من نکند یاد
هیچ ترا یاد آید از من غمخوار.
ز شیرین یاد بی اندازه می کرد
بدو سوک برادر تازه می کرد.
آینده را قیاس کن از حال خود ببین
کز رفتگان به خیرکرا یاد می کند.
- || سراغ او را گرفتن . احوال او را پرسیدن :
نیامد از بر او هیچ بادی
نکرد از من در این یک سال یادی .
- با کسی چیزی یاد کردن ؛ مذاکره . (زوزنی ). گفتن و ذکر کردن و تذکر دادن چیزی وی را :
مرا با تو بدگوهر دیوزاد
چرا کرد باید چه و چند یاد.
دل شاه گشت از فرامرز شاد
همی کرد با وی بسی پند یاد.
- رای کسی یاد چیزی کردن ؛ آن را خواستن . تملک و داشتن آن را در خاطر گذراندن :
گر شاه دو شش خواست دو یک زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبتین داد نداد
آن زخم که کرد رای شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی برخاک نهاد.
- || بازگو کردن . بر زبان آوردن . نقل کردن . حکایت کردن . شمردن . برشمردن بر زبان راندن . عیناً شرح دادن . باز بیان کردن :
فرستاده بشنید و آمد چو گرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد.
بدو آفرین کرد و نامه بداد
همه رای کسری بدوکرد یاد.
فرستاده با خلعت آمد چو باد
شنیده سخنها همه کرد یاد.
نشست از بر تخت با سوک و درد
سخنهای رستم همه یاد کرد.
بدو آفرین کرد و نامه بداد
پیام نیا پیش او کرد یاد.
چو رومی بنزد سکندر رسید
همه یاد کرد آنچه دید و شنید.
چو از جهن بشنید گفتار شاه
بفرمود زرین یکی زیر گاه
نهادند زیر خردمند مرد
نشست و پیام پدر یاد کرد.
بخوبی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی مغز پر باد کرد.
سیاوش چنین گفت کز بامداد
بیایم کنم هر چه شه گفت یاد.
به نوذر در پندها برگشاد
سخنهای نیکو همه کرد یاد.
بر خسرو آمد فرستاده مرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد.
به منذر سخن گفت و نامه بداد
سخنهای ایرانیان کرد یاد.
بر آنسان که آن زن بدو کرد یاد
سخنها همه گفت با رشنواد.
پرستار بشنید و پاسخ نداد
به نزد فرخ زاد این کردیاد
چو پاسخ شنید آن خردمند مرد
بیامد همه پیش گو یاد کرد.
من اینک پس نامه برسان باد
بیایم کنم هرچه رفته ست یاد.
پیامم سپهبد بر اینگونه داد
بگفتم بشاه آنچه او کرد یاد.
برفت و شاه را زو آگهی داد
شنیده کرد یک یک پیش او یاد.
به هر رزمگه دربدادست داد
چو آید کند هر چه رفته ست یاد.
همه جامه زد چاک و فریاد کرد
بد پهلوان پیش او یاد کرد.
- از کسی یا ازچیزی یاد کردن ؛ درباره ٔ او مطلبی گفتن ، از او نکته ای بیان کردن ، درباره ٔ او سخن گفتن ، وصف او گفتن ، شرح او نقل کردن :
ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کردیاد.
چنین نیکویی کز تو او یاد کرد
دل انجمن زین سخن شاد کرد.
بگریست به های های و فریاد
کرد از پدرت به نوحه در یاد.
- بر کسی یاد کردن ؛ گفتن و بیان کردن با او. او را حدیث کردن و حکایت کردن :
به جنگ ار گرفته شود نوشزاد
بر او این سخنها مکن ایچ یاد.
پسر چون ز مادر بدینگونه زاد
نکردند یک هفته بر سام یاد.
بپرسید از او پهلوان از نژاد
براو یک به یک سروبن کرد یاد.
وزان پس کند یاد بر شهریار
مگر تخم رنج من آید به بار.
سخنهای ایران بر او کرد یاد
همان نیز گفتار مهران ستاد.
چو بنشست با شاه نامه بداد
سراسر سخنها بر او کرد یاد.
فرستاده برگشت و آمد چو باد
سراسر شنیده بر او کرد یاد.
یکی کار پیش است با رنج و درد
نیارد کس آن بر تو بر یاد کرد.
بپرسد همی کار بیداد و داد
کند او سخن بر دل شاه یاد.
سپه پاک و مهراج گشتند شاد
بر او هر کسی آفرین کرد یاد.
- سخن یاد کردن ؛ بر زبان آوردن کلام . سخن گفتن :
پس آن ترک خیره زبان برگشاد
به پیش زواره سخن کرد یاد.
چو شه گشت از قارن گردشاد
سخنها سراسر بدو کردیاد.
پدر خود دلی دارد از تو به درد
از ایران نیاری سخن یاد کرد.
بنزدیک لهاک و فرشیدورد
وزان در سخنها همه یاد کرد.
ببردند نامه بر کیقباد
سخن نیز از اینگونه کردند یاد.
برفتند هر دو به شادی به هم
سخن یاد کردند از بیش و کم .
- یاد کردن کسی را ؛ سراغ او گرفتن . قصد دیدار یا پرسش یا تیمارداری او کردن :
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم .
- یاد کرده آمدن ؛ مذکور شدن . ذکر کرده شدن و بیان کرده شدن . یادکرده آمدن ، مجهول «یاد کردن » است به شیوه ٔ قدما که اغلب فعل مجهول را به معاونت فعل «آمدن » بجای «شدن » صرف می کردند؛ یاد کرده آمد، تذکر داده شد، مذکور شد،بیان کرده شد : بچندین کتاب یاد کرده آمده است . (تاریخ سیستان ). و این قصه ٔ غور بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید مسعود. (تاریخ بیهقی ). شجاعت و دل و زهره اش این بود که یاد کرده آمد. (تاریخ بیهقی ).وی را اینگونه اثرهاست در غور چنانکه یاد کرده آمد.(تاریخ بیهقی ). آنچه ناگزیر بود یاد کرده آمد. (عنصرالمعالی قابوسنامه ). اندر هر نوعی طعام از این جنس دهند که یاد کرده آمد... علاج قی در گفتار دهم که علاج معده است یاد کرده آمده است و علاج اسهال سپسته در جایگاهش یاد کرده آید. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). و غذا تا روز چهارم از این نوع دهند که یاد کرده آمد. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). و بر جهان برین جملت که یاد کرده آمد خراج نهاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 92). و نسبت ایشان یاد کرده آمد تا معلوم شود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 50) این شهرها و بندها و پولها که یاد کرده آید او (شاپور) بناکرده است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 72). و پادشاهی به بنی عم او افتاد چنانکه یاد کرده آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 13). و تواریخ ملوک فرس و احوال و آثار ایشان یاد کرده آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 112). تا روزگار یزدجردبن شهریار آخر ملوک فرس برین جمله یاد کرده آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 108). و آن این است که یاد کرده می آید ضایع گردانیدن فرصت . (کلیله و دمنه ).
|| بر زبان آوردن و گفتن (نام کسی را) یا از خاطر گذراندن . ذکر کردن . نام بردن . اسم بردن :
داد پیغام به سراندر عیار مرا
که مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا.
به پیش صف چینیان ایستاد
خداوند داداررا کرد یاد.
گر بزرگان جهان را به سخا یاد کند
از سخای تو همه خلق شدستند آگاه .
تو به دینار همه روزه همی شکر خری
کیست آن کو نکند یاد تو چون بازرگان .
توقع کند و به آخر آن ایزد... را یاد کند که وزیر را بر آن نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ).
هم آن این را هم این آن را شب و روز
به گمراهی و بددینی کند یاد.
یاد ازیرا کنم من آل نبی را
تا به قیامت کند خدای مرا یاد.
در معجزه عیسی به دعا یاد تو کردی
تا زنده شدی مرده و گویا شدی اخرس .
یوسف اول شکر نعمت کرد زیرا که یاد کردن نعمت شکر بود. (قصص الانبیاء ص 86). سلطان فرمود که اهل قضا را پیش او بیش یاد کنید همچنان کردند و نام هر کسی که پیش او یاد کردندی گفتی نشاید چون حسن بن عثمان همدانی را پیش او یاد کردند خاموش گشت . (تاریخ بخارا نرشخی ص 3).
- سوگند یاد کردن ؛ قسم خوردن . سوگند بر زبان راندن :
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن .
پر از خشم و کین کرد سوگند یاد
به مهر و به کین و به دین و به داد.
دل از سخاوت وعدل چنان گشت که مردمان سیستان همه سوگند به جان او یاد کردند. (تاریخ سیستان ).
ز بس خشم و کین کرد سوگند یاد
که بدهم من امشب بدین جنگ داد.
- یاد کردن کسی را ؛ به سلامت و شادی او می نوشیدن . شادی خوردن کسی را :
ز آن می خوشبوی ساغری بستاند
یاد کند روی شهریار سجستان .
دگر سام بر دست بهمن نهاد
که میکن از آن کس که خواهی تو یاد.
یکی جام زرین پر از باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد.
کنون ما بدین اختر نو کنیم
به می در همی یاد خسرو کنیم .
|| به دیدار کسی رفتن . بدنبال تذکر و بخاطر آوردن کسی دیدار او نیزکردن .
|| آرزوکردن . خواستن :
بدان مهتران گفت هرگز مباد
که جان سپهبد کند تاج یاد.
ز دست دیده و دل هردو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد.
|| نقش و نگار کردن :
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد؟
و رجوع به یاد شود.