گیتی فروز
لغتنامه دهخدا
گیتی فروز. [ ف ُ ] (نف مرکب ) آنچه جهان را روشن و فروزنده کند. عالمتاب و روشن کننده ٔ عالم . (ناظم الاطباء) :
چو برگشت خورشید گیتی فروز
بیامد دمان تا به کوه اسپروز.
چو روز دگر صبح گیتی فروز
به پیروزی آورد شب را به روز.
نور گیتی فروز چشمه ٔ هور
زشت باشد به چشم موشک کور.
به شب گفتی آن جرم گیتی فروز
دری بوده از روشنایی به روز.
|| کنایه از پادشاه باشد :
وزیر جهاندار گیتی فروز
وزیر هنرپرور رای زن .
نشسته جهاندار گیتی فروز
به فیروزی آورده شب را به روز.
|| (اِ مرکب ) کنایه از آفتاب و خورشید و خور و مهر باشد :
چو پیراهن زرد پوشید روز
سوی باختر گشت گیتی فروز.
گر ازابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
ز گردون و از گشت گیتی فروز
بدین راز چندی بپیمود روز.
چو از نیمه خم یافت بالای روز
به خاور شتابید گیتی فروز.
چو برگشت خورشید گیتی فروز
بیامد دمان تا به کوه اسپروز.
چو روز دگر صبح گیتی فروز
به پیروزی آورد شب را به روز.
نور گیتی فروز چشمه ٔ هور
زشت باشد به چشم موشک کور.
به شب گفتی آن جرم گیتی فروز
دری بوده از روشنایی به روز.
|| کنایه از پادشاه باشد :
وزیر جهاندار گیتی فروز
وزیر هنرپرور رای زن .
نشسته جهاندار گیتی فروز
به فیروزی آورده شب را به روز.
|| (اِ مرکب ) کنایه از آفتاب و خورشید و خور و مهر باشد :
چو پیراهن زرد پوشید روز
سوی باختر گشت گیتی فروز.
گر ازابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
ز گردون و از گشت گیتی فروز
بدین راز چندی بپیمود روز.
چو از نیمه خم یافت بالای روز
به خاور شتابید گیتی فروز.