گوی
لغتنامه دهخدا
گوی . (اِ) گلوله ای که از چوب سازند و با چوگان بازند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گوی چوگان بازی . (صحاح الفرس ) (بحر الجواهر) (فرهنگ شعوری ). مقابل چوگان . گوی پَهنه :
زمانه اسب و تو رایض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید.
ابا گوی و چوگان به میدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم .
بر آن سان که شد سَرْش مانند گوی
سوی دیگران اندر آورد روی .
ز دستهاشان پهنه ز پایها چوگان
ز گرد سرها گوی ، اینت شاه و اینت جلال .
عالمی دیدم برگرد تو نظاره و تو
یک منی گوی رسانیده به اوج کیوان .
گاه است که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی .
چو چوگان خمیده ست بدگوی ما
نباشم به چوگان بدگوی ، گوی .
قدم کرد چوگان و در خم اوی
ز میدان عمرم به سر برد گوی .
دی به دشت از سر چون گوی همی گشتم
وز جفای فلک امروز چو چوگانم .
بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف
گهی به گوی گرای و گهی به چوگان باز.
فرخ تن آنکه دل کند گوی
پس با تو درافکند به میدان .
ره گم نکنی و در تحرک
چون گوی ز پای سر کنی گم .
مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود
چنین گویی که الا زخم چوگان را نمی شاید.
گردد فلک المحیط گویت
گر دست تو صولجان ببینم .
میدان ملامت را گر گوی شوی شاید
کایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد.
دلت خاقانیا زخم فلک راست
که آن چوگان چنین گویی ندارد.
صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو
کز کفش بر خلق فیض جاودان افشانده اند.
گوی قبولی ز ازل ساختند
در صف میدان دل انداختند.
شام ز رنگ وسحر از بوی رست
چرخ ز چوگان زمی از گوی رست .
مانده ام همچو گوی در ره تو
گم شده پا و سر چه میطلبی .
همچون گویم که در ره او
دارم سر او و سر ندارم .
همچو گویی سجده کن بر روی و سر
جانب آن صدر شد باچشم تر.
عشق مولی کی کم از لیلی بود
گوی گشتن بهر او اولی بود.
دشمنی کز تو گریزان میدود بر سر چو گوی
آید از گوی گریبانش ندا اَیْن َ الْمَفَر.
پستان یار در خم گیسوی تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس .
به کشتی و نخجیر وآماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی .
بود گوی سرم را با خم چوگان تو حالی
به یک چوگان چه باشد گر به حال گوی پردازی .
فلک میگوید اللهم سلّم از قفای تو
چو رخش تیزگام اندر قفای گوی می تازی .
مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی
که روزی پیش چوگانت کنم چون گوی سربازی .
|| مطلق گلوله . (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری ) (آنندراج ) (بهار عجم ). هر چیز گرد. (ناظم الاطباء). هر شی ٔ گرد و مدور از هر چیز که باشد : امیرک برفت و یافت اریارق را چون گوی شده و در بوستان میگشت و شراب میخورد و مطربان میزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 227).
زمین همچو گوی و چو گوی آسمان
فراوان مراو را دلیل و گواست .
- گوی زنخ ؛ کنایه از چانه ٔ گرد محبوب :
به هر کوئی پریرویی به چوگان میزند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی .
- گوی زنخدان ؛ کنایه از چانه ٔ گرد محبوب :
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانها نمی افتد چنین گوی زنخدانی .
- گوی بردن در چیزی و امری ؛ برتری یافتن در آن :
ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز
که دل به دست تو گویی است در خم چوگان .
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانها نمی افتد چنین گوی زنخدانی .
|| کره ٔ زمین . کره ٔ خاک :
هرچند در میان دو گویم زمین و چرخ
لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنه ام .
|| گلوله ٔ نخ و کهنه . (ناظم الاطباء). گلوله . غُنده . غُندِش . || مقدار برهم فشرده یا نهاده از هر چیز جامد.
- گوی معنبر ؛ گوی عنبری . گلوله ای از عنبر. قطعه ای از عنبر :
فصاد روزگار به زهر آب داده نیش
توشادمان و غره که گویش معنبر است .
آن گوی معنبر است در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست .
رجوع به گوی فصاد شود.
- گوی فصاد ؛ گویی از عنبر که فصادان داشتندی و گاه فصد به دست بیمار دادندی تا ببوید. (یادداشت مؤلف ) :
از این پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون ز حلق دشمنان شه
زمین چون گوی فصادان که درغلتد به خون اندر.
- گوی گردان ؛ کره ٔ زمین :
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
سپهر از بر گوی گردان بگشت .
چنین چند گردی در این گوی گردان
کزین گوی گردان شدت پشت چوگان .
بدارنده کاین آتش تیزپوی
دواند همی گرد این تیره گوی .
این کلمه ، با کلمه ای یا کلماتی دیگر ترکیب شود و معانی خاصی دهد اکنون برخی از این ترکیبات :
- تیره گوی ؛ کره ٔ زمین :
بدارنده کاین آتش تیزپوی
دواند همی گرد این تیره گوی .
- گوی اغبر ؛ کره ٔ زمین . کره ٔ خاکی . گوی تیره :
به دانش توانی رسید ای برادر
از این گوی اغبر به خورشید ازهر.
همی تا جهان است و این چرخ اخضر
بگردد همی گرد این گوی اغبر.
- گوی تیره ؛ کره ٔ زمین . گوی اغبر. گوی خاکی . تیره گوی . گوی مغبّر :
روی صحرا را بپوشد حلّه زربفت زرد
چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند.
- گوی خاکی ؛ کره ٔ زمین . کره ٔ خاک .
- گوی زمین ؛ گوی خاکی . کره ٔ زمین :
چه بد تواند کردن مهی که گوی زمین
کندش تیره از آن پس که باشد او انور.
تا شب است و ماه نو گویی که از گوی زمین
گرد بر گردون سیمین صولجان افشانده اند.
رجوع به کره ٔ زمین و ارض شود.
- گوی ساکن ؛ کره ٔ خاک . کره ٔ زمین .رجوع به همین کلمه شود.
- گوی سیه ؛ کره ٔ خاک . گوی تیره . کره ٔ زمین . گوی اغبر :
وین بلند و بیقرار و صعب دولاب کبود
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید.
این گوی سیه را به میان خانه که آویخت
نه بسته طنابی نه ستونی زده زین سان .
- گوی فلک ؛ کره ٔ زمین . کره ٔ خاکی . گوی تیره :
خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته
یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته .
- گوی مدور ؛ گوی زمین :
این چنبر گردنده بدین گوی مدور
چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر.
- گوی مغبّر ؛ کره ٔ زمین . کره ٔ خاک :
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب
ما را ز چه رانده است بر این گوی مغبّر.
|| فلک . افلاک . سیارات . ثوابت : این گویهای هفت ستاره ٔ رونده اند و زیر این همه ، گویی است ستارگان بیابانی را که ثابته خوانند ایشان را یعنی ایستاده . و این صورت هر هشت گوی است . (التفهیم بیرونی ص 57). || به معنی تکمه باشد که گوی گریبان است . (برهان قاطع). تکمه ٔ گریبان است که در حلقه اندازند تا بسته شود و آن حلقه را به پارسی انگله گویند. (انجمن آرا). تکمه ٔ جامه . (فرهنگ سروری ) (آنندراج ). دگمه :
من دریده جیب و اندر گردن آن سیم تن
دستها افکنده در هم همچو گوی و انگله .
ای لعبت مشکین کله ، بگشای گوی از انگله
می خور ز جام و بلبله با ما خور و باما نشین .
گوی از انگله بگشاده و از غایت لطف
ماه بر چرخ شده بسته ٔ آن سینه و بر.
- گوی انگل . رجوع به ذیل همین کلمه شود.
- گوی انگله . رجوع به ذیل همین کلمه شود.
- گوی پیراهن ؛تکمه و حلقه که تکمه در آن بند شود. (بهار عجم ) :
گر جلال تو کسوتی دوزد
مهر را گوی پیراهن خواهد.
رجوع به گوی انگله شود.
- گوی کفش ؛ گره کفش . گره ریسمان کفش :
گوی بخت ما به چوگانی سرافرازی نیافت
پای مال نیک و بدچون گوی کفش بسته شد.
- گوی گریبان . رجوع به ذیل همین کلمه شود.
|| بند گریبان قبا و فرجی . (صحاح الفرس ). || حباب . کوپله ٔ آب . (یادداشت مؤلف ). فُقّاعَة. (اقرب الموارد).
- گوی از آب برداشتن ؛ در جنگ با شمشیر نهایت چرب دست بودن :
چو پیران و نستیهن جنگجوی
چو هومان که برداشتی ز آب گوی .
|| حباب چراغ . (یادداشت مؤلف ). || گوه . گه . سرگین .غایط. (یادداشت مؤلف ).
زمانه اسب و تو رایض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید.
ابا گوی و چوگان به میدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم .
بر آن سان که شد سَرْش مانند گوی
سوی دیگران اندر آورد روی .
ز دستهاشان پهنه ز پایها چوگان
ز گرد سرها گوی ، اینت شاه و اینت جلال .
عالمی دیدم برگرد تو نظاره و تو
یک منی گوی رسانیده به اوج کیوان .
گاه است که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی .
چو چوگان خمیده ست بدگوی ما
نباشم به چوگان بدگوی ، گوی .
قدم کرد چوگان و در خم اوی
ز میدان عمرم به سر برد گوی .
دی به دشت از سر چون گوی همی گشتم
وز جفای فلک امروز چو چوگانم .
بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف
گهی به گوی گرای و گهی به چوگان باز.
فرخ تن آنکه دل کند گوی
پس با تو درافکند به میدان .
ره گم نکنی و در تحرک
چون گوی ز پای سر کنی گم .
مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود
چنین گویی که الا زخم چوگان را نمی شاید.
گردد فلک المحیط گویت
گر دست تو صولجان ببینم .
میدان ملامت را گر گوی شوی شاید
کایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد.
دلت خاقانیا زخم فلک راست
که آن چوگان چنین گویی ندارد.
صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو
کز کفش بر خلق فیض جاودان افشانده اند.
گوی قبولی ز ازل ساختند
در صف میدان دل انداختند.
شام ز رنگ وسحر از بوی رست
چرخ ز چوگان زمی از گوی رست .
مانده ام همچو گوی در ره تو
گم شده پا و سر چه میطلبی .
همچون گویم که در ره او
دارم سر او و سر ندارم .
همچو گویی سجده کن بر روی و سر
جانب آن صدر شد باچشم تر.
عشق مولی کی کم از لیلی بود
گوی گشتن بهر او اولی بود.
دشمنی کز تو گریزان میدود بر سر چو گوی
آید از گوی گریبانش ندا اَیْن َ الْمَفَر.
پستان یار در خم گیسوی تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس .
به کشتی و نخجیر وآماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی .
بود گوی سرم را با خم چوگان تو حالی
به یک چوگان چه باشد گر به حال گوی پردازی .
فلک میگوید اللهم سلّم از قفای تو
چو رخش تیزگام اندر قفای گوی می تازی .
مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی
که روزی پیش چوگانت کنم چون گوی سربازی .
|| مطلق گلوله . (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری ) (آنندراج ) (بهار عجم ). هر چیز گرد. (ناظم الاطباء). هر شی ٔ گرد و مدور از هر چیز که باشد : امیرک برفت و یافت اریارق را چون گوی شده و در بوستان میگشت و شراب میخورد و مطربان میزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 227).
زمین همچو گوی و چو گوی آسمان
فراوان مراو را دلیل و گواست .
- گوی زنخ ؛ کنایه از چانه ٔ گرد محبوب :
به هر کوئی پریرویی به چوگان میزند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی .
- گوی زنخدان ؛ کنایه از چانه ٔ گرد محبوب :
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانها نمی افتد چنین گوی زنخدانی .
- گوی بردن در چیزی و امری ؛ برتری یافتن در آن :
ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز
که دل به دست تو گویی است در خم چوگان .
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانها نمی افتد چنین گوی زنخدانی .
|| کره ٔ زمین . کره ٔ خاک :
هرچند در میان دو گویم زمین و چرخ
لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنه ام .
|| گلوله ٔ نخ و کهنه . (ناظم الاطباء). گلوله . غُنده . غُندِش . || مقدار برهم فشرده یا نهاده از هر چیز جامد.
- گوی معنبر ؛ گوی عنبری . گلوله ای از عنبر. قطعه ای از عنبر :
فصاد روزگار به زهر آب داده نیش
توشادمان و غره که گویش معنبر است .
آن گوی معنبر است در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست .
رجوع به گوی فصاد شود.
- گوی فصاد ؛ گویی از عنبر که فصادان داشتندی و گاه فصد به دست بیمار دادندی تا ببوید. (یادداشت مؤلف ) :
از این پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون ز حلق دشمنان شه
زمین چون گوی فصادان که درغلتد به خون اندر.
- گوی گردان ؛ کره ٔ زمین :
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
سپهر از بر گوی گردان بگشت .
چنین چند گردی در این گوی گردان
کزین گوی گردان شدت پشت چوگان .
بدارنده کاین آتش تیزپوی
دواند همی گرد این تیره گوی .
این کلمه ، با کلمه ای یا کلماتی دیگر ترکیب شود و معانی خاصی دهد اکنون برخی از این ترکیبات :
- تیره گوی ؛ کره ٔ زمین :
بدارنده کاین آتش تیزپوی
دواند همی گرد این تیره گوی .
- گوی اغبر ؛ کره ٔ زمین . کره ٔ خاکی . گوی تیره :
به دانش توانی رسید ای برادر
از این گوی اغبر به خورشید ازهر.
همی تا جهان است و این چرخ اخضر
بگردد همی گرد این گوی اغبر.
- گوی تیره ؛ کره ٔ زمین . گوی اغبر. گوی خاکی . تیره گوی . گوی مغبّر :
روی صحرا را بپوشد حلّه زربفت زرد
چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند.
- گوی خاکی ؛ کره ٔ زمین . کره ٔ خاک .
- گوی زمین ؛ گوی خاکی . کره ٔ زمین :
چه بد تواند کردن مهی که گوی زمین
کندش تیره از آن پس که باشد او انور.
تا شب است و ماه نو گویی که از گوی زمین
گرد بر گردون سیمین صولجان افشانده اند.
رجوع به کره ٔ زمین و ارض شود.
- گوی ساکن ؛ کره ٔ خاک . کره ٔ زمین .رجوع به همین کلمه شود.
- گوی سیه ؛ کره ٔ خاک . گوی تیره . کره ٔ زمین . گوی اغبر :
وین بلند و بیقرار و صعب دولاب کبود
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید.
این گوی سیه را به میان خانه که آویخت
نه بسته طنابی نه ستونی زده زین سان .
- گوی فلک ؛ کره ٔ زمین . کره ٔ خاکی . گوی تیره :
خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته
یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته .
- گوی مدور ؛ گوی زمین :
این چنبر گردنده بدین گوی مدور
چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر.
- گوی مغبّر ؛ کره ٔ زمین . کره ٔ خاک :
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب
ما را ز چه رانده است بر این گوی مغبّر.
|| فلک . افلاک . سیارات . ثوابت : این گویهای هفت ستاره ٔ رونده اند و زیر این همه ، گویی است ستارگان بیابانی را که ثابته خوانند ایشان را یعنی ایستاده . و این صورت هر هشت گوی است . (التفهیم بیرونی ص 57). || به معنی تکمه باشد که گوی گریبان است . (برهان قاطع). تکمه ٔ گریبان است که در حلقه اندازند تا بسته شود و آن حلقه را به پارسی انگله گویند. (انجمن آرا). تکمه ٔ جامه . (فرهنگ سروری ) (آنندراج ). دگمه :
من دریده جیب و اندر گردن آن سیم تن
دستها افکنده در هم همچو گوی و انگله .
ای لعبت مشکین کله ، بگشای گوی از انگله
می خور ز جام و بلبله با ما خور و باما نشین .
گوی از انگله بگشاده و از غایت لطف
ماه بر چرخ شده بسته ٔ آن سینه و بر.
- گوی انگل . رجوع به ذیل همین کلمه شود.
- گوی انگله . رجوع به ذیل همین کلمه شود.
- گوی پیراهن ؛تکمه و حلقه که تکمه در آن بند شود. (بهار عجم ) :
گر جلال تو کسوتی دوزد
مهر را گوی پیراهن خواهد.
رجوع به گوی انگله شود.
- گوی کفش ؛ گره کفش . گره ریسمان کفش :
گوی بخت ما به چوگانی سرافرازی نیافت
پای مال نیک و بدچون گوی کفش بسته شد.
- گوی گریبان . رجوع به ذیل همین کلمه شود.
|| بند گریبان قبا و فرجی . (صحاح الفرس ). || حباب . کوپله ٔ آب . (یادداشت مؤلف ). فُقّاعَة. (اقرب الموارد).
- گوی از آب برداشتن ؛ در جنگ با شمشیر نهایت چرب دست بودن :
چو پیران و نستیهن جنگجوی
چو هومان که برداشتی ز آب گوی .
|| حباب چراغ . (یادداشت مؤلف ). || گوه . گه . سرگین .غایط. (یادداشت مؤلف ).