گوهرپاش
لغتنامه دهخدا
گوهرپاش . [ گ َ / گُو هََ ] (نف مرکب ) پاشنده ٔ گوهر. نثارکننده ٔ گوهر. گوهرریز. گوهربار :
اگر سخاوت باید کفش به روز عطا
چو بحر گوهرپاش است وابر زرافشان .
|| کنایه از بارنده است :
گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود
گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود.
|| کنایه از فصیح و بلیغ باشد :
گر شکافی به معرفت همه موی
ور زبان تو هست گوهرپاش
یک سر موی بیش و کم نشود
ز آنچه بنگاشت در ازل نقاش .
اگر سخاوت باید کفش به روز عطا
چو بحر گوهرپاش است وابر زرافشان .
|| کنایه از بارنده است :
گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود
گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود.
|| کنایه از فصیح و بلیغ باشد :
گر شکافی به معرفت همه موی
ور زبان تو هست گوهرپاش
یک سر موی بیش و کم نشود
ز آنچه بنگاشت در ازل نقاش .