گوهر
لغتنامه دهخدا
گوهر.[ گ َ / گُو هََ ] (اِ) مروارید است که به عربی لؤلؤ خوانند و مطلق جواهر را نیز گفته اند. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (بهار عجم ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ سروری ) (فرهنگ شعوری ). سنگ قیمتی مثل الماس و لعل و مروارید و امثال آنها. (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ). هر سنگ که از آن چیزی برآید که سود دارد. (تاج العروس ذیل کلمه ٔ جوهر). هر سنگ که از آن منفعتی برآید همچو الماس و یاقوت و لعل و امثال آن . معرب آن جوهر است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). توسعاً هر حجر نفیس . سنگ قیمتی و گرانبها. حجر کریم :
چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن .
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
و از وی [ هندوستان ] گوهرهای گوناگون خیزد، چون مروارید و یاقوت و الماس و مرجان و در. (حدود العالم ). و اندر وی [ خراسان ] معدنهای زر است و سیم و گوهرهایی که از کوه خیزد. (حدود العالم ).
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر.
به چه کار آید و چه نرخ آرد
صدفی کاندروش گوهر نیست .
وی عقدی گوهر که گفتند هزار دینار قیمت آن بود از آستین بیرون گرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). عقدی گوهر قیمت پنج هزار دینار پیش امیر بنهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381). و سوم قسمت [ از حوادث ] که در زیرزمین باشد چون گوهرها و زاجها. (رساله ٔ کائنات ابوحاتم ص 2).
درش دشت محشر تنش کان گوهر
دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر.
دریای سخنها سخن خوب خدایست
پر گوهر با قیمت و پر لؤلؤ لالا.
جواب داد که من فقه خوانده ام دانم
ز فقه واجب ناید زکوة بر گوهر.
شاه گوهرهای ناگدازنده یاقوت [ است ] و شاه گوهرهای گدازنده زر. (نوروزنامه ). و ایزد تعالی منفعت همه گوهرها با آرایش مردم بازبست مگر منفعت آهن که جمیع صنایعرا به کار است . (نوروزنامه ص 84).
از فروغ ماه و خور باید هزاران سالها
تا یکی گوهر به کان اندر پدید آید مگر.
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم .
گوهرکان فریدون شهید
برفراز تاج دارا دیده ام .
حرمت از درگاه او خواهم گرفت
گوهر اصلی ز کان خواهم گزید.
نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما
چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید.
گوهر چو روشن است که گوید حدیث سنگ
عنبر چو عاطرست که گردد به گرد کف .
چو در محفل سخن راند هر آن کس مستمع باشد
صدف کردار مغز او شوددر استخوان گوهر.
مرصعبه زر و گوهر و محلی به لاَّلی و جوهر. (سندبادنامه ص 313).
سنبل او سنبله ٔ روزتاب
گوهر او لعل گر آفتاب .
چو از شوق گهر رفتم در این وادی و گم گشتم
هم از خشکی هم از دریا هم از گوهر فروماندم .
گوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است و غبار اگر بر فلک رود همچنان خسیس . (گلستان ).
زرش داد و گوهر به شکر قدوم
بپرسیدش از گوهر و زاد بوم .
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا زنده به بوی وصل جانی جانی .
زمان خوشدلی دریاب دریاب
که دائم در صدف گوهر نباشد.
گوهر از بحر کی برون آرد
ترک سر تا نمی کند غواص .
هرچه بیابی به از آن می طلب
گوهر و لعل از دل کان می طلب .
گوهر شوخ گریبان صدف پاره کند
چرخ اگر تربیت ما نکند معذور است .
گوهر به کان خویش بود ارزان
وانگه گران که برشکنی کان را.
- امثال :
گوهر به دریا بردن :
وصفش نداند کرد کس دریای شیرین است و بس
سعدی که شوخی میکند گوهر به دریا میبرد.
رجوع به زیره به کرمان بردن شود.
گوهر به عمان بردن ؛ تعبیری مثلی است نظیر زیره به کرمان بردن .
گوهر را هزاران دشمن است :
گرچه شویم آگه است و پرفن است
لیک گوهر را هزاران دشمن است .
گاه کلمه ٔ گوهر قبل ازکلمه ای یا کلماتی درآید و ترکیبات با معانی خاص سازد بدین سان :
- گوهرآرای . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآگنده ؛ آگنده به گوهر. گوهرنشانده . مرصع. مزین به جواهر :
همه پیکرش گوهرآگنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
- گوهرآگین . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآمای . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآمود . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآموده . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآور .رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآویز . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهر اشک ؛ دانه های اشک . دانه های سرشک :
عاریت خواستمی گوهر اشک
ز ابر دست گهرافشان اسد.
- گوهر اصلی ؛ گوهر اصیل . گوهر ناب .
- گوهرافروز . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرافشان . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهر افشاندن . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرافشانی . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرانداز . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهربار . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهر باریدن . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهر به تیشه شکستن ؛ تراش دادن أحجار کریمه به تیشه .
- گوهر به رشته کردن ؛پارسی ترصیع بود. (از ترجمان البلاغة چ احمد آتش بخش عکسی ورق 236ب ).
- گوهر به رشته کشیدن ؛ جواهر را در رشته در آوردن . لؤلؤ و مرجان را در رشته کشیدن .
- || کنایه از فصاحت و بلاغت باشد :
صراف سخن به لفظ چون زر
در رشته چنین کشید گوهر.
- گوهربین . رجوع به این ترکیب در ردیف خودشود.
- || خرد و به قطعات کردن گوهر به ضرب تیشه .
- گوهرپاش . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرپرست . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرپسند . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرتاب . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرتاو . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر تر ؛ کنایه از اشک چشم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). کنایه از اشک خونی عاشقان . (مجموعه ٔ مترادفات ). کنایه از اشک باشد. (انجمن آرا).
- || کنایه ازسخن با آب و تاب باشد. (بهار عجم ) (مجموعه ٔ مترادفات ) (آنندراج ).
- || کنایه از زبان فصیح . (مجموعه ٔ مترادفات ).
- گوهرتراش . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر تف دار ؛ گوهری که داغ سفید داشته باشد. (بهارعجم ) :
تمام رس نبود باده ای که کف دارد
که عیب دار بود گوهری که تف دارد.
- گوهرچین . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرخانه . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرخانه ٔ اصلی ؛ کنایه از جوار و قرب حق سبحانه و تعالی است . (برهان قاطع).
- گوهر خانه خیز ؛ کنایه از حضرت رسالت پناه محمدی (ص ). (برهان قاطع) (انجمن آرا) (مجموعه ٔ مترادفات ) (آنندراج ).
- گوهرخای . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرخر . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرخری . رجوع به این کلمه شود.
- گوهردار ؛ دارای گوهر. دارای جواهر.
- || اصیل . نژاده . با اصالت .
- گوهر در رشته کشیدن ؛ عقد جواهر ترتیب دادن . هار ساختن یا کردن .
- گوهر روشن ؛ گوهر درخشان . درخشنده گوهر.
- || کنایه از طینت و فطرت پاک باشد.
- گوهرریز . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرزای . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر سرخ ؛ یاقوت :
دین من خسرویست همچو میم
گوهر سرخ چون دهم به جمست .
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ
ز خستوانه چه مایه به است شوشتری .
- گوهر سفتن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر سفته ؛ گوهر سوراخ شده ، که در آن سوراخ پدید آورده باشند، مقابل ناسفته .
- || کنایه از سخن مبتذل و مشهور. (بهار عجم ) :
در آن نامه کان گوهر سفته راند
بسی گفتنی های ناگفته ماند.
- گوهرسنج . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر سنجیده : گوهر سخته .
- || کنایه از سخن موزون و درست باشد که با اصول بلاغت مطابقت نماید.
- گوهر سیراب ؛ لؤلؤ و مروارید رسیده .
- گوهر شاهوار ؛ گوهری که لایق شاه باشد :
ز زرین و سیمین گوهرنگار
ز دینار و از گوهر شاهوار.
صلیبی فرستاد گوهرنگار
یکی تخت پر گوهر شاهوار.
سر ماه با افسر زرنگار
سر شاه با گوهر شاهوار.
- گوهر شب تاب ؛ گویند نوعی از لعل که شبها مثل چراغ می تابد و لهذا گوهر شب چراغ هم خوانند. (آنندراج ) (بهار عجم ) :
مینماید گوهرشب تاب در شب خویش را
از خط مشکین فروغ آن لب میگون فزود.
- گوهر شب چراغ . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر شکستن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرشمار . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرشناس . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرشناسی . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر عقد فلک . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر غلطان ؛ دُر و مروارید باشد.
- || کنایه از اشک چشم و سرشک نیز باشد.
- گوهرفروش . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرفشان . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر فشاندن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرفشانی . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرفکند ؛ مخفف گوهرفکنده . مرصع به گوهر :
زده تخت زرین گوهرفکند
شرفهاش چون قدر شاهان بلند.
- گوهر کمر ؛ کمرهای گوهردار. کمرهای مرصع :
زبس گوهر کمرهای شب افروز
در گستاخ بینی بسته در روز.
- گوهرکندن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرگر . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرگرای . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرگستر . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر گسستن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرگشای . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرگون . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر گندنا . رجوع به گندناگوهر شود.
- گوهر مژگان ؛ کنایه از اشک باشد. (مجموعه ٔ مترادفات ).
- گوهر مقصود ؛ گوهر مراد. گوهری که مطلوب و منظور ما بوده است :
ما عبث در سینه ٔ دریا نفس را سوختیم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است .
- گوهر مُلک ؛ کنایه از پادشاه زاده . (برهان قاطع) (انجمن آرا). آن راکله گوشه ٔ ملک نیز گویند. (انجمن آرا).
- || پادشاه را نیز گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ).
- گوهر نابسود ؛ گوهر ناسفته . در ناسفته .
- گوهرنثار ؛ نثارکننده ٔ گوهر. رجوع به این کلمه شود.
- گوهرنژاد؛ اصیل و نجیب و گوهری باشد. رجوع به این کلمه شود.
- گوهرنشان ؛ مرصع. رجوع به این کلمه شود.
- گوهرنگار ؛ رجوع به این کلمه شود.
- گوهر نظم ؛ نظمی چون گوهر عالی و دارای فصاحت و بلاغت :
گو یابد از تو تربیتی کان خاطرش
خندد ز قدر گوهر نظمش بر آفتاب .
- گوهرنمای . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرنهاد . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر نهنگ آویز ؛ گوهری که به گردن نهنگ آویخته شده و در بردن و برگرفتن آن بیم جان در میان باشد:
گفت از این گوهر نهنگ آویز
چه گریزم که نیست جای گریز.
- گوهر نیم سفت ؛ عبارت از گوهری است که سوراخ آن پر باریک بودو هنوز گشاده نکرده باشند که در او رشته استوار یا تار توان کشید چنانچه در مرواریدهای نو و استعمال شده این حالت یافته می شود و تواند بود که عبارت از گوهری بوده که سوراخ آن را گذار نکرده باشند تا کسی ظن نبرد که این را استعمال کرده اند. (بهار عجم ).
- || کنایه از کلام سربسته باشد، یعنی چنان گویند که همه کس نفهمد. (برهان قاطع).
کنایه از کلام سربسته باشد و مغلق . (بهار عجم ).
- || کنایه از کلامی است که تمام قواعد و قوانین و صنایع وبدایع سخن در آن صرف نشده باشد. (برهان قاطع).
- || در بیت ذیل کنایه از اسکندرنامه ٔ بری است (زیرا اسکندرنامه ٔ بحری بعد از اتمام بری گفته شده است ). (از بهار عجم ) :
تو دانی که این گوهر نیم سفت
چه گنجینه ها دارد اندر نهفت .
- گوهر یکتا ؛ گوهر یک دانه . دُرّ فارد. دُرّ یتیم . درّةالیتیمه . (دمشقی ).
- گوهر یک دانه ؛ گوهر بی نظیر. گوهر منحصر به فرد.
- || کنایه از شخص گرانمایه و بی نظیر :
گر تو به حسن افسانه ای یا گوهر یکدانه ای
از ما چرا بیگانه ای ما نیز هم بد نیستیم .
عیب تست ار چشم گوهربین نداری ورنه ما
هریک اندر بحر معنی گوهر یکدانه ایم .
|| فلز. معدنیات . (یادداشت مؤلف ) :
بسی نفط و روغن برآویختند
همی بر سر گوهران ریختند.
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده .
تکمید؛ آن را گویند که چیزی سازند از مس یا گوهری دیگر و دارویی که گرم کرده ، اندر وی کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اما آنچه از بخار و دود اندر زمین بماند، اصل بود مر بوشن گوهرهای معدنی را. (دانشنامه ٔ علائی ، قسم طبیعیات ص 73 چ تهران ). نخستین گوهری که از کان برآوردند آهن بود. (نوروزنامه ص 84). اسحاق یهودی را بفرستادم ، در صمیم تابستان بود و وقت کار، و گوهر بسیار می گداختند در مدت هفتاد روز دوازده هزار من سرب از آن خمس بدین دعاگو رسید.(چهارمقاله ٔ عروضی سمرقندی چ دانشگاه ص 108).
- گوهر کان ؛ فلز. معدنیات . گوهر استخراج شده از کان .
- امثال :
گوهر کانی را به آتش آزمایند و گوهر آدمی را به می . (امثال و حکم دهخدا).
- کان به گوهر رسیدن ؛ معدن به گوهر رسیدن باشد.
- || به مراد رسیدن . به سرمنزل مقصود پیوستن :
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر.
- گوهرکده . رجوع به این کلمه شود.
|| جوهر تیغ و شمشیر و آهن و فولاد. (بهار عجم ) (غیاث اللغات ). پَرَند و فَرَند یا فِرَند :
خنجر او ز بس جگر بشکافت
گوهر او گرفت رنگ جگر.
ز آن عیدزای گوهر شمشیر آبدار
شد آب بحر و آب شد از شرم گوهرش .
چهارم [ شمشیر یمانی ] آنکه ساده باشد و اندک مایه اثر جو دارد و در ازای او سه بدست و چهار انگشت بودو چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی به سیاهی زند آن را بوستانی خوانند. (نوروزنامه ص 86). دیگر آنکه نشانه های جو ژرف باشد گوهر او [ شمشیر ] گرد نماید چون مروارید آن را لؤلؤ خوانند و سه دیگر چنانکه جوی چهارسوی بود و گوهر آن زمان نماید که کژ داری . (نوروزنامه ص 86). و یکی گوهر است که ارسططالیس ساخته است مرتیغها را از بهر اسکندر... [ و ] چنین فرموده است که یک جزو مغنیسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزوزنگار آنگه هر سه را خرد بساید و با یکدیگر بیامیزدآنگه یک من نرم آهن بیاورد و پیوسته اندر کند. (نوروزنامه ص 86).
بر فضل تیغ پاکی گوهر بود نشان
بر قدر مرد نیکی گوهر بود اثر.
- گوهر آبگینه ؛ جوهر آن .
- گوهر تیغ ؛ اثر سیف . (دستوراللغه ).
- گوهر سیماب ؛ جوهر و نهاد آن :
بر دست هجر تو که بریزاد گوهرش
لرزنده تر ز گوهر سیماب بوده ام .
|| مینای دندان یا لعاب روی دندان . درون دندان . خود دندان : و گاه باشد که عفونت به گوهر دندانها باز دهد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و آن را که عفونت به گوهر دندانها باز دهد. دندان را بتراشند و برندند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || اصل . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (صحاح الفرس ). اصل و حقیقت . (انجمن آرا) (مؤید الفضلا) (آنندراج ) اصل . (المعرب جوالیقی ). اصل و اساس . سرشت . نهاد. طینت . جبلت . طبیعت . فطرت :
هردو یک گوهرند لیک به طبع
این بیفسرد و آن دگر بگداخت .
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهد مر ورا.
بد ز بدگوهران پدید آید
هر کسی آن کند کزو شاید.
هر کجا گوهری بد است بدیست
بدگهر نیک چون تواند زیست .
از گوهر محمود و به از گوهر محمود
چونانکه به از عود بود نایره ٔ عود.
هم گوهر تن داری ، هم گوهر نسبت
مشک است در آنجا که بود آهوی تاتار.
جهان را گوهر آمد زشتکاری
چرا زو مهربانی چشم داری .
تباهی به چیزی رسد ناگزیر
که باشد به گوهر تباهی پذیر.
کند هرکس آن کاید از گوهرش
که هر شاخ چون تخمش آید برش .
چنان دان که جان برترین گوهر است
نه زین گیتی از گیتی دیگر است .
هرکسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 174).
چون گوهر خویش را ندانستی
مر خالق خویش را کجا دانی .
چه گوئی کاین علوی گوهرپاک
بدین زندان و این بند از چه افتاد.
هرکه پنج قدح شراب ناب بخورد آنچه اندر او است از نیک و بد از او بترابد و گوهر خویش پدید کند. (نوروزنامه ). هرکه نفسی شریف و گوهری بلند دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع میرساند. (کلیله و دمنه ).
سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری .
امید وفا دارم هیهات که امروز
در گوهر آدم بود این گوهر نایاب .
باز در افکار و احوال خود فرو رفتم چنانکه کسی در زر نگاه کند تا گوهر آن ببیند. (کتاب المعارف بهأولد).
منبسط بودیم و یک گوهر همه
بی سر وبی پا بدیم آن سر همه .
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند.
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست .
- گوهر آدم ؛ به معنی ذات و اصل آدم باشد.
- || فرزند آدم .
- || خاک و عربان تراب خوانند. (برهان قاطع) (بهار عجم ) (آنندراج ).
- گوهر آسمان ؛ کنایه از اصل و جرم آسمان است . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (بهار عجم ) (آنندراج ).
- || کنایه از ستاره . (انجمن آرا). رجوع به ذیل همین کلمه شود.
- گوهر پاک ؛ اصیل . نجیب .نهاد پاک :
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود.
- گوهر تن ؛ نهاد شخص :
کرا گوهر تن بود با نژاد
نگوید سخن با کسی جز به داد.
هم گوهر تن داری هم گوهر نسبت
مشک است در آنجا که بود آهوی تاتار.
خوی هرکس از گوهر تن بود
ز گل بوی و از خار خستن بود.
اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی به تن خود گوهر باشد که گوهر تن از گوهر اصل بهتر. (قابوسنامه ص 19).
- گوهر جان ؛ نفس ناطقه . اصل و حقیقت جان :
گوهر جان چون ورای فصلهاست
خوی او این نیست خوی کبریاست .
گشته دلم بحر گهرریز تو
گوهر جانم کمرآویز تو.
به خوی خوش آموده به گوهرم
بدین زیستم هم بدین بگذرم .
- گوهر دل ؛ حقیقت دل . میان قلب :
عشق بهین گوهری است گوهردل کان او
دل عجمی صورتی است ، عشق زبان دان او.
- گوهر دیده ؛ بینایی . ذات و اصل چشم :
گوهر دیده کجا فرسوده ای
پنج حس را در کجا پالوده ای .
- || کنایه از اشک دیده باشد. رجوع به ذیل همین ماده شود.
- گوهر کش ؛ به معنی گوهر دل باشد چه ، کش به معنی دل باشد. (از برهان قاطع). حقیقت دل . رجوع به گوهر کش شود.
- گوهرکشان . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرکشی . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر کشیدن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر کشیده . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر مریخ ؛ صفت ، کنایه از انگشت و زغال و آن را گوهر صفت مریخ هم میگویند. (برهان قاطع).
- گوهر مطهر ؛ پاک و پاکیزه و سره و پاک اصل و نیکو را گویند. (برهان قاطع). اصل . اصل سره . نفس سره . (مؤید الفضلا) (آنندراج ).
- گوهر معانی ؛ نزد صوفیه صفات و اسماء الهیه است .
- گوهر معنی :
ای صورتت ز گوهر معنی خزینه ای
ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه ای .
- گوهر معقول :
گوهر معقول رامحسوس کرد
پیر بینا بهر کم عقلی مرد.
- گوهر نسب ؛ اصالت . شریف و نسیب بودن .
|| ذات . چه هرگاه گوهری گویند مراد از آن ذاتی باشد. (برهان قاطع). ذات شی ٔ. (بهار عجم ) (غیاث اللغات ). آنچه قائم بذات خود باشد ضد عرض . (منتهی الارب ). به اصطلاح حکما، چیز قائم بذات مقابل عرض .(فرهنگ نظام ). مایقابل العرض و هو الموجود القائم بنفسه . (اقرب الموارد) (تاج العروس ) :
هرچه اندر جهان همه هنر است
عرض است و کفایتش گوهر.
ایا شهریاری که با همت تو
ز اعراض زایل شمارند گوهر.
- ناگوهر ؛ به معنی عرض باشد که مقابل جواهر است . (برهان قاطع).
|| نفس . نفس ناطقه : اگر پیش از تن ها نفسها بودندی ، یا بسیار بودندی ، یا یکی . و اگر یکی بودی و آنگاه بسیار شدی همان یکی و پاره پاره شدی ، بهره پذیر بودی ، و جسم بودی ، و گفتم که این گوهر بهره پذیر نیست . (دانشنامه ٔ علائی چ تهران ص 122). || ماده ٔ اصلی بیرون کشیده شده از دوا و غیر آن که در تکلم جوهر است . (فرهنگ نظام ). عصاره و ماده ٔ اصلی بیرون کشیده شده از چیزی و بیشتر در داروها به کارست و لفظ جوهر را بیشتر در این مورد به کار برند و داروها را نیز از این جهت جوهریات گویند. || داخل . درون : و اگر بسیار باشد [ نزله ] و سوخته ، مالیخولیا آرد و اگر به گوهر دماغ یا به غشاءدماغ اندر باشد... سبات و مانیا و اگر اندر رگهای دماغ باشد دوار و سر درد آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || سر نهانی و صفات پوشیده که ظاهر شود. (برهان قاطع). صفات نهانی . (غیاث اللغات ). باطن . || عقل و فرهنگ . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). || جماد. جمادات . مقابل نباتات و حیوانات :
از گوهر و از نبات و حیوان
بر خاک ببین سه خط مسطر.
نبات و عالم و حیوان و گوهر
سراسر آدمی را شد مسخر.
|| چهار عنصر را گویند که کره ٔ خاک و آب و هوا و آتش است . (برهان قاطع).اصل عناصر اربعه و آن را چهار گوهر نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (شعوری ج 2 ص 303). هر یک از چهار عنصر قدیم را گوهر میگفتند. (فرهنگ نظام ) :
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش بدو برگمار.
و زو مایه ٔ گوهر آمد چهار
برآورده بی رنج و بی روزگار.
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند.
چو این چار گوهر بجای آورد
به مردی جهان زیر پای آورد.
مدان از ستاره بی او هیچ چیز
نه از چرخ و نز چهار گوهر بنیز.
این چرخ بلند را همی بین
بر خاک و هوا و آب و آذر
یک گوهر تر نام او بحر
یک گوهر خشک نام او بر.
ز آب روشن و از خاک تیره و آتش و باد
چهار گوهر و هر چار ضد یکدیگر.
چونانکه از این چهار گوهر
کین نظم از آن گرفت عالم .
به خلق خوب تو هرکس که نسبتی دارد
ز خلق درگذرد چون ز گوهران آتش .
خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد
شش روز و پنج وقت و چهار اصل گوهرش .
چهار گوهر و هفت اختر و دوازده برج
هر آنچه بینی من صدهزارچندانم .
|| طبع. مزاج :
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد.
|| عوض و بدل و به این معنی غریب است . (برهان قاطع). || صفه ٔ پوشیده . (مؤید الفضلا). || سر. رأس . (مؤید الفضلا). || چیزی گزیده . (مؤید الفضلا). || کنایه از دانه ٔ نخود. (مؤید الفضلا). کلیه ٔ معانی مخصوص به این فرهنگ است و جای دیگر دیده نشد. || تخمه و نژاد. خاندان . سلسله .خانواده . دوده . دودمان . نسل . تبار. نسب . اصل :
نه بهرام گوهرْت و نه اورمزد
فرزدی و جاوید نبود فرزد.
که خاتون چین دخت فغفور بود
به گوهر ز کردار بد دور بود.
نه بیگانه از تخت و افسر بدند
سزای بزرگی به گوهر بدند.
ز شهرت یکی بسته زندانیم
به گوهرهمانا که خود دانیم .
چنین داد پاسخ بدو رهنمون
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
که فرهنگ آرایش جان بود
ز گوهر سخن گفتن آسان بود.
جهان چون تو هرگز نیاورده شاهی
به جود و به علم و به فضل و به گوهر.
اگر چه گوهرش از گوهر شریف ویست
چنین شریف نبود اندر این شریف گهر.
نکونامی گرفته لیکن از فضل
بزرگی یافته لیکن ز گوهر.
در فضل گوهرش نتوان یافتن کنون
مدح هزارساله به گفتار پهلوی .
از گوهر محمود و به از گوهر محمود
چونانکه به از عود بود نایره ٔ عود.
مگر شاهی در این گوهر بماند
نژاد ما در این کشوربماند.
اگر آلوده شد گوهر به یک ننگ
نشوید آب صد دریا از اورنگ .
تو ازگوهر همی مانی به استر
چو پرسند از تو فخر آری به مادر.
ملکان ترک وروم و عجم همه از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند. و همه فرزندان آفریدون اند. (نوروزنامه ).
از قدر چو عیوقی وز عدل چو فاروقی
وز گوهر سلجوقی پاکیزه ترین گوهر.
ای خرپرست خرنسب خرسر این نگر
تا از چه گوهری تو و من از چه گوهرم
تو از نژاد و تخمه ٔ سگبان قیصری
من از نژاد سلمان یار پیمبرم .
از نسل حسین بن علی شاه شهیدی
نز تخمه ٔ جمشیدی و نز گوهر مهراج .
ای به گوهر تا به آدم پادشاه
در پناه اعتقادت ملک شاه .
امید وفا دارم هیهات که امروز
در گوهر آدم بود این گوهر نایاب .
کو صدر افاضل شرف گوهر آدم
کو کافی دین واسطه ٔ گوهر انساب .
آهوکا سگ توام می خور و گرگ مست شو
خواب پلنگ نِه ْ ز سر گرچه پلنگ گوهری .
هر که خویشان را عزیز دارد اعزاز گوهر خویش کرده باشد. (مرزبان نامه ).
- گوهر به سر آمدن ؛ منقرض شدن تخمه و به پایان رسیدن اصل :
پدر بر پدر تاپسر بر پسر
مبادا که این گوهر آید به سر.
- گوهردار ؛ با اصالت . اصیل . نژاده . شریف . حسیب و نسیب .
- گوهر مطلا ؛ نفس پاک . اصیل . نیکونژاد. شریف .
و نیز گاه کلمه ٔ گوهر پس از کلمه یا کلمات دیگر به صورت صفت مرکب آید و ترکیباتی با معانی خاص سازد بدینسان :
- با گوهر ؛ اصیل گوهر :
ببخشیداگر شان بسی بد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه .
- بدگوهر ؛ بداصل و بدذات . (ناظم الاطباء). بدسرشت . بدنهاد. بدطینت :
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نه آرام جوید نه خواب .
چنان کرد بدگوهر افراسیاب
که پیش تو پوزش نبیند به خواب .
که از راستی جان بدگوهران
گریزد چون گردن ز بار گران .
ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما
سزای سوختن گشتند بدگوهر مغیلانها.
شه ز گنج وزیر بدگوهر
گوهرش باز داد و زر بر سر.
چو بدگوهران را قوی کرد دست
جهان بین که چون گوهرش را شکست .
مکن کار بدگوهران را بلند
که پروردن گرگت آردگزند.
سنگ بدگوهر اگر کاسه ٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود.
- بدگوهری ؛ بداصلی . بدذاتی :
که بگسست هنگام شاه بزرگ
ز بدگوهری تور وسلم سترگ .
به علم و به گوهر کنی مدحت آن را
که مایه است مر جهل و بدگوهری را.
- بی گوهر ؛ که نژاده و اصیل نیست :
یکی را ز کم گوهری دل بدرد
یکی را ز بی گوهری باد سرد.
- پارساگوهر ؛ دارای نهادی پارسا و با پرهیز :
که آن زن زنی پارسا گوهر است
جهانجوی را کمترین چاکر است .
- پرگوهر ؛ نژاده . اصیل :
بدو گفت کای شسته مغز از خرد
به پرگوهران این کی اندر خورد.
- پاک گوهر ؛ دارای گوهر پاک .پاک سرشت . پاک دوده .
- کم گوهر ؛ که نیک نژاده و با تبار نیست .
- گندنا گوهر . رجوع به گندنا گوهر شود.
- والاگوهر ؛ بزرگ نژاد. والاتبار :
گر بپرم بر فلک شاید که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان زیبد که والاگوهرم .
- هم گوهر ؛ هم نسب . از یک اصل و تبار. هم نژاد :
گر طاعتش دارد دهد بی شک بسی زین بهترش
چون داد ملک خود به تو گر نیستی هم گوهرش .
|| فرزند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). ابن . ولد :
ای گوهر یادگار عمرم
چونت طلبم کجات جویم .
- گوهر سلجوق ؛ فرزند سلجوق . (مؤید الفضلا).
- سه گوهر؛ سه فرزند. (برهان قاطع).
- || کنایه از موالید ثلاثه باشد. (برهان قاطع).
چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن .
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
و از وی [ هندوستان ] گوهرهای گوناگون خیزد، چون مروارید و یاقوت و الماس و مرجان و در. (حدود العالم ). و اندر وی [ خراسان ] معدنهای زر است و سیم و گوهرهایی که از کوه خیزد. (حدود العالم ).
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر.
به چه کار آید و چه نرخ آرد
صدفی کاندروش گوهر نیست .
وی عقدی گوهر که گفتند هزار دینار قیمت آن بود از آستین بیرون گرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). عقدی گوهر قیمت پنج هزار دینار پیش امیر بنهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381). و سوم قسمت [ از حوادث ] که در زیرزمین باشد چون گوهرها و زاجها. (رساله ٔ کائنات ابوحاتم ص 2).
درش دشت محشر تنش کان گوهر
دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر.
دریای سخنها سخن خوب خدایست
پر گوهر با قیمت و پر لؤلؤ لالا.
جواب داد که من فقه خوانده ام دانم
ز فقه واجب ناید زکوة بر گوهر.
شاه گوهرهای ناگدازنده یاقوت [ است ] و شاه گوهرهای گدازنده زر. (نوروزنامه ). و ایزد تعالی منفعت همه گوهرها با آرایش مردم بازبست مگر منفعت آهن که جمیع صنایعرا به کار است . (نوروزنامه ص 84).
از فروغ ماه و خور باید هزاران سالها
تا یکی گوهر به کان اندر پدید آید مگر.
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم .
گوهرکان فریدون شهید
برفراز تاج دارا دیده ام .
حرمت از درگاه او خواهم گرفت
گوهر اصلی ز کان خواهم گزید.
نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما
چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید.
گوهر چو روشن است که گوید حدیث سنگ
عنبر چو عاطرست که گردد به گرد کف .
چو در محفل سخن راند هر آن کس مستمع باشد
صدف کردار مغز او شوددر استخوان گوهر.
مرصعبه زر و گوهر و محلی به لاَّلی و جوهر. (سندبادنامه ص 313).
سنبل او سنبله ٔ روزتاب
گوهر او لعل گر آفتاب .
چو از شوق گهر رفتم در این وادی و گم گشتم
هم از خشکی هم از دریا هم از گوهر فروماندم .
گوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است و غبار اگر بر فلک رود همچنان خسیس . (گلستان ).
زرش داد و گوهر به شکر قدوم
بپرسیدش از گوهر و زاد بوم .
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا زنده به بوی وصل جانی جانی .
زمان خوشدلی دریاب دریاب
که دائم در صدف گوهر نباشد.
گوهر از بحر کی برون آرد
ترک سر تا نمی کند غواص .
هرچه بیابی به از آن می طلب
گوهر و لعل از دل کان می طلب .
گوهر شوخ گریبان صدف پاره کند
چرخ اگر تربیت ما نکند معذور است .
گوهر به کان خویش بود ارزان
وانگه گران که برشکنی کان را.
- امثال :
گوهر به دریا بردن :
وصفش نداند کرد کس دریای شیرین است و بس
سعدی که شوخی میکند گوهر به دریا میبرد.
رجوع به زیره به کرمان بردن شود.
گوهر به عمان بردن ؛ تعبیری مثلی است نظیر زیره به کرمان بردن .
گوهر را هزاران دشمن است :
گرچه شویم آگه است و پرفن است
لیک گوهر را هزاران دشمن است .
گاه کلمه ٔ گوهر قبل ازکلمه ای یا کلماتی درآید و ترکیبات با معانی خاص سازد بدین سان :
- گوهرآرای . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآگنده ؛ آگنده به گوهر. گوهرنشانده . مرصع. مزین به جواهر :
همه پیکرش گوهرآگنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
- گوهرآگین . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآمای . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآمود . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآموده . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآور .رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآویز . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهر اشک ؛ دانه های اشک . دانه های سرشک :
عاریت خواستمی گوهر اشک
ز ابر دست گهرافشان اسد.
- گوهر اصلی ؛ گوهر اصیل . گوهر ناب .
- گوهرافروز . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرافشان . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهر افشاندن . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرافشانی . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرانداز . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهربار . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهر باریدن . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهر به تیشه شکستن ؛ تراش دادن أحجار کریمه به تیشه .
- گوهر به رشته کردن ؛پارسی ترصیع بود. (از ترجمان البلاغة چ احمد آتش بخش عکسی ورق 236ب ).
- گوهر به رشته کشیدن ؛ جواهر را در رشته در آوردن . لؤلؤ و مرجان را در رشته کشیدن .
- || کنایه از فصاحت و بلاغت باشد :
صراف سخن به لفظ چون زر
در رشته چنین کشید گوهر.
- گوهربین . رجوع به این ترکیب در ردیف خودشود.
- || خرد و به قطعات کردن گوهر به ضرب تیشه .
- گوهرپاش . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرپرست . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرپسند . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرتاب . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرتاو . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر تر ؛ کنایه از اشک چشم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). کنایه از اشک خونی عاشقان . (مجموعه ٔ مترادفات ). کنایه از اشک باشد. (انجمن آرا).
- || کنایه ازسخن با آب و تاب باشد. (بهار عجم ) (مجموعه ٔ مترادفات ) (آنندراج ).
- || کنایه از زبان فصیح . (مجموعه ٔ مترادفات ).
- گوهرتراش . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر تف دار ؛ گوهری که داغ سفید داشته باشد. (بهارعجم ) :
تمام رس نبود باده ای که کف دارد
که عیب دار بود گوهری که تف دارد.
- گوهرچین . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرخانه . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرخانه ٔ اصلی ؛ کنایه از جوار و قرب حق سبحانه و تعالی است . (برهان قاطع).
- گوهر خانه خیز ؛ کنایه از حضرت رسالت پناه محمدی (ص ). (برهان قاطع) (انجمن آرا) (مجموعه ٔ مترادفات ) (آنندراج ).
- گوهرخای . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرخر . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرخری . رجوع به این کلمه شود.
- گوهردار ؛ دارای گوهر. دارای جواهر.
- || اصیل . نژاده . با اصالت .
- گوهر در رشته کشیدن ؛ عقد جواهر ترتیب دادن . هار ساختن یا کردن .
- گوهر روشن ؛ گوهر درخشان . درخشنده گوهر.
- || کنایه از طینت و فطرت پاک باشد.
- گوهرریز . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرزای . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر سرخ ؛ یاقوت :
دین من خسرویست همچو میم
گوهر سرخ چون دهم به جمست .
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ
ز خستوانه چه مایه به است شوشتری .
- گوهر سفتن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر سفته ؛ گوهر سوراخ شده ، که در آن سوراخ پدید آورده باشند، مقابل ناسفته .
- || کنایه از سخن مبتذل و مشهور. (بهار عجم ) :
در آن نامه کان گوهر سفته راند
بسی گفتنی های ناگفته ماند.
- گوهرسنج . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر سنجیده : گوهر سخته .
- || کنایه از سخن موزون و درست باشد که با اصول بلاغت مطابقت نماید.
- گوهر سیراب ؛ لؤلؤ و مروارید رسیده .
- گوهر شاهوار ؛ گوهری که لایق شاه باشد :
ز زرین و سیمین گوهرنگار
ز دینار و از گوهر شاهوار.
صلیبی فرستاد گوهرنگار
یکی تخت پر گوهر شاهوار.
سر ماه با افسر زرنگار
سر شاه با گوهر شاهوار.
- گوهر شب تاب ؛ گویند نوعی از لعل که شبها مثل چراغ می تابد و لهذا گوهر شب چراغ هم خوانند. (آنندراج ) (بهار عجم ) :
مینماید گوهرشب تاب در شب خویش را
از خط مشکین فروغ آن لب میگون فزود.
- گوهر شب چراغ . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر شکستن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرشمار . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرشناس . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرشناسی . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر عقد فلک . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر غلطان ؛ دُر و مروارید باشد.
- || کنایه از اشک چشم و سرشک نیز باشد.
- گوهرفروش . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرفشان . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر فشاندن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرفشانی . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرفکند ؛ مخفف گوهرفکنده . مرصع به گوهر :
زده تخت زرین گوهرفکند
شرفهاش چون قدر شاهان بلند.
- گوهر کمر ؛ کمرهای گوهردار. کمرهای مرصع :
زبس گوهر کمرهای شب افروز
در گستاخ بینی بسته در روز.
- گوهرکندن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرگر . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرگرای . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرگستر . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر گسستن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرگشای . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرگون . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر گندنا . رجوع به گندناگوهر شود.
- گوهر مژگان ؛ کنایه از اشک باشد. (مجموعه ٔ مترادفات ).
- گوهر مقصود ؛ گوهر مراد. گوهری که مطلوب و منظور ما بوده است :
ما عبث در سینه ٔ دریا نفس را سوختیم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است .
- گوهر مُلک ؛ کنایه از پادشاه زاده . (برهان قاطع) (انجمن آرا). آن راکله گوشه ٔ ملک نیز گویند. (انجمن آرا).
- || پادشاه را نیز گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ).
- گوهر نابسود ؛ گوهر ناسفته . در ناسفته .
- گوهرنثار ؛ نثارکننده ٔ گوهر. رجوع به این کلمه شود.
- گوهرنژاد؛ اصیل و نجیب و گوهری باشد. رجوع به این کلمه شود.
- گوهرنشان ؛ مرصع. رجوع به این کلمه شود.
- گوهرنگار ؛ رجوع به این کلمه شود.
- گوهر نظم ؛ نظمی چون گوهر عالی و دارای فصاحت و بلاغت :
گو یابد از تو تربیتی کان خاطرش
خندد ز قدر گوهر نظمش بر آفتاب .
- گوهرنمای . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرنهاد . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر نهنگ آویز ؛ گوهری که به گردن نهنگ آویخته شده و در بردن و برگرفتن آن بیم جان در میان باشد:
گفت از این گوهر نهنگ آویز
چه گریزم که نیست جای گریز.
- گوهر نیم سفت ؛ عبارت از گوهری است که سوراخ آن پر باریک بودو هنوز گشاده نکرده باشند که در او رشته استوار یا تار توان کشید چنانچه در مرواریدهای نو و استعمال شده این حالت یافته می شود و تواند بود که عبارت از گوهری بوده که سوراخ آن را گذار نکرده باشند تا کسی ظن نبرد که این را استعمال کرده اند. (بهار عجم ).
- || کنایه از کلام سربسته باشد، یعنی چنان گویند که همه کس نفهمد. (برهان قاطع).
کنایه از کلام سربسته باشد و مغلق . (بهار عجم ).
- || کنایه از کلامی است که تمام قواعد و قوانین و صنایع وبدایع سخن در آن صرف نشده باشد. (برهان قاطع).
- || در بیت ذیل کنایه از اسکندرنامه ٔ بری است (زیرا اسکندرنامه ٔ بحری بعد از اتمام بری گفته شده است ). (از بهار عجم ) :
تو دانی که این گوهر نیم سفت
چه گنجینه ها دارد اندر نهفت .
- گوهر یکتا ؛ گوهر یک دانه . دُرّ فارد. دُرّ یتیم . درّةالیتیمه . (دمشقی ).
- گوهر یک دانه ؛ گوهر بی نظیر. گوهر منحصر به فرد.
- || کنایه از شخص گرانمایه و بی نظیر :
گر تو به حسن افسانه ای یا گوهر یکدانه ای
از ما چرا بیگانه ای ما نیز هم بد نیستیم .
عیب تست ار چشم گوهربین نداری ورنه ما
هریک اندر بحر معنی گوهر یکدانه ایم .
|| فلز. معدنیات . (یادداشت مؤلف ) :
بسی نفط و روغن برآویختند
همی بر سر گوهران ریختند.
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده .
تکمید؛ آن را گویند که چیزی سازند از مس یا گوهری دیگر و دارویی که گرم کرده ، اندر وی کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اما آنچه از بخار و دود اندر زمین بماند، اصل بود مر بوشن گوهرهای معدنی را. (دانشنامه ٔ علائی ، قسم طبیعیات ص 73 چ تهران ). نخستین گوهری که از کان برآوردند آهن بود. (نوروزنامه ص 84). اسحاق یهودی را بفرستادم ، در صمیم تابستان بود و وقت کار، و گوهر بسیار می گداختند در مدت هفتاد روز دوازده هزار من سرب از آن خمس بدین دعاگو رسید.(چهارمقاله ٔ عروضی سمرقندی چ دانشگاه ص 108).
- گوهر کان ؛ فلز. معدنیات . گوهر استخراج شده از کان .
- امثال :
گوهر کانی را به آتش آزمایند و گوهر آدمی را به می . (امثال و حکم دهخدا).
- کان به گوهر رسیدن ؛ معدن به گوهر رسیدن باشد.
- || به مراد رسیدن . به سرمنزل مقصود پیوستن :
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر.
- گوهرکده . رجوع به این کلمه شود.
|| جوهر تیغ و شمشیر و آهن و فولاد. (بهار عجم ) (غیاث اللغات ). پَرَند و فَرَند یا فِرَند :
خنجر او ز بس جگر بشکافت
گوهر او گرفت رنگ جگر.
ز آن عیدزای گوهر شمشیر آبدار
شد آب بحر و آب شد از شرم گوهرش .
چهارم [ شمشیر یمانی ] آنکه ساده باشد و اندک مایه اثر جو دارد و در ازای او سه بدست و چهار انگشت بودو چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی به سیاهی زند آن را بوستانی خوانند. (نوروزنامه ص 86). دیگر آنکه نشانه های جو ژرف باشد گوهر او [ شمشیر ] گرد نماید چون مروارید آن را لؤلؤ خوانند و سه دیگر چنانکه جوی چهارسوی بود و گوهر آن زمان نماید که کژ داری . (نوروزنامه ص 86). و یکی گوهر است که ارسططالیس ساخته است مرتیغها را از بهر اسکندر... [ و ] چنین فرموده است که یک جزو مغنیسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزوزنگار آنگه هر سه را خرد بساید و با یکدیگر بیامیزدآنگه یک من نرم آهن بیاورد و پیوسته اندر کند. (نوروزنامه ص 86).
بر فضل تیغ پاکی گوهر بود نشان
بر قدر مرد نیکی گوهر بود اثر.
- گوهر آبگینه ؛ جوهر آن .
- گوهر تیغ ؛ اثر سیف . (دستوراللغه ).
- گوهر سیماب ؛ جوهر و نهاد آن :
بر دست هجر تو که بریزاد گوهرش
لرزنده تر ز گوهر سیماب بوده ام .
|| مینای دندان یا لعاب روی دندان . درون دندان . خود دندان : و گاه باشد که عفونت به گوهر دندانها باز دهد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و آن را که عفونت به گوهر دندانها باز دهد. دندان را بتراشند و برندند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || اصل . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (صحاح الفرس ). اصل و حقیقت . (انجمن آرا) (مؤید الفضلا) (آنندراج ) اصل . (المعرب جوالیقی ). اصل و اساس . سرشت . نهاد. طینت . جبلت . طبیعت . فطرت :
هردو یک گوهرند لیک به طبع
این بیفسرد و آن دگر بگداخت .
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهد مر ورا.
بد ز بدگوهران پدید آید
هر کسی آن کند کزو شاید.
هر کجا گوهری بد است بدیست
بدگهر نیک چون تواند زیست .
از گوهر محمود و به از گوهر محمود
چونانکه به از عود بود نایره ٔ عود.
هم گوهر تن داری ، هم گوهر نسبت
مشک است در آنجا که بود آهوی تاتار.
جهان را گوهر آمد زشتکاری
چرا زو مهربانی چشم داری .
تباهی به چیزی رسد ناگزیر
که باشد به گوهر تباهی پذیر.
کند هرکس آن کاید از گوهرش
که هر شاخ چون تخمش آید برش .
چنان دان که جان برترین گوهر است
نه زین گیتی از گیتی دیگر است .
هرکسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 174).
چون گوهر خویش را ندانستی
مر خالق خویش را کجا دانی .
چه گوئی کاین علوی گوهرپاک
بدین زندان و این بند از چه افتاد.
هرکه پنج قدح شراب ناب بخورد آنچه اندر او است از نیک و بد از او بترابد و گوهر خویش پدید کند. (نوروزنامه ). هرکه نفسی شریف و گوهری بلند دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع میرساند. (کلیله و دمنه ).
سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری .
امید وفا دارم هیهات که امروز
در گوهر آدم بود این گوهر نایاب .
باز در افکار و احوال خود فرو رفتم چنانکه کسی در زر نگاه کند تا گوهر آن ببیند. (کتاب المعارف بهأولد).
منبسط بودیم و یک گوهر همه
بی سر وبی پا بدیم آن سر همه .
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند.
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست .
- گوهر آدم ؛ به معنی ذات و اصل آدم باشد.
- || فرزند آدم .
- || خاک و عربان تراب خوانند. (برهان قاطع) (بهار عجم ) (آنندراج ).
- گوهر آسمان ؛ کنایه از اصل و جرم آسمان است . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (بهار عجم ) (آنندراج ).
- || کنایه از ستاره . (انجمن آرا). رجوع به ذیل همین کلمه شود.
- گوهر پاک ؛ اصیل . نجیب .نهاد پاک :
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود.
- گوهر تن ؛ نهاد شخص :
کرا گوهر تن بود با نژاد
نگوید سخن با کسی جز به داد.
هم گوهر تن داری هم گوهر نسبت
مشک است در آنجا که بود آهوی تاتار.
خوی هرکس از گوهر تن بود
ز گل بوی و از خار خستن بود.
اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی به تن خود گوهر باشد که گوهر تن از گوهر اصل بهتر. (قابوسنامه ص 19).
- گوهر جان ؛ نفس ناطقه . اصل و حقیقت جان :
گوهر جان چون ورای فصلهاست
خوی او این نیست خوی کبریاست .
گشته دلم بحر گهرریز تو
گوهر جانم کمرآویز تو.
به خوی خوش آموده به گوهرم
بدین زیستم هم بدین بگذرم .
- گوهر دل ؛ حقیقت دل . میان قلب :
عشق بهین گوهری است گوهردل کان او
دل عجمی صورتی است ، عشق زبان دان او.
- گوهر دیده ؛ بینایی . ذات و اصل چشم :
گوهر دیده کجا فرسوده ای
پنج حس را در کجا پالوده ای .
- || کنایه از اشک دیده باشد. رجوع به ذیل همین ماده شود.
- گوهر کش ؛ به معنی گوهر دل باشد چه ، کش به معنی دل باشد. (از برهان قاطع). حقیقت دل . رجوع به گوهر کش شود.
- گوهرکشان . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرکشی . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر کشیدن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر کشیده . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر مریخ ؛ صفت ، کنایه از انگشت و زغال و آن را گوهر صفت مریخ هم میگویند. (برهان قاطع).
- گوهر مطهر ؛ پاک و پاکیزه و سره و پاک اصل و نیکو را گویند. (برهان قاطع). اصل . اصل سره . نفس سره . (مؤید الفضلا) (آنندراج ).
- گوهر معانی ؛ نزد صوفیه صفات و اسماء الهیه است .
- گوهر معنی :
ای صورتت ز گوهر معنی خزینه ای
ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه ای .
- گوهر معقول :
گوهر معقول رامحسوس کرد
پیر بینا بهر کم عقلی مرد.
- گوهر نسب ؛ اصالت . شریف و نسیب بودن .
|| ذات . چه هرگاه گوهری گویند مراد از آن ذاتی باشد. (برهان قاطع). ذات شی ٔ. (بهار عجم ) (غیاث اللغات ). آنچه قائم بذات خود باشد ضد عرض . (منتهی الارب ). به اصطلاح حکما، چیز قائم بذات مقابل عرض .(فرهنگ نظام ). مایقابل العرض و هو الموجود القائم بنفسه . (اقرب الموارد) (تاج العروس ) :
هرچه اندر جهان همه هنر است
عرض است و کفایتش گوهر.
ایا شهریاری که با همت تو
ز اعراض زایل شمارند گوهر.
- ناگوهر ؛ به معنی عرض باشد که مقابل جواهر است . (برهان قاطع).
|| نفس . نفس ناطقه : اگر پیش از تن ها نفسها بودندی ، یا بسیار بودندی ، یا یکی . و اگر یکی بودی و آنگاه بسیار شدی همان یکی و پاره پاره شدی ، بهره پذیر بودی ، و جسم بودی ، و گفتم که این گوهر بهره پذیر نیست . (دانشنامه ٔ علائی چ تهران ص 122). || ماده ٔ اصلی بیرون کشیده شده از دوا و غیر آن که در تکلم جوهر است . (فرهنگ نظام ). عصاره و ماده ٔ اصلی بیرون کشیده شده از چیزی و بیشتر در داروها به کارست و لفظ جوهر را بیشتر در این مورد به کار برند و داروها را نیز از این جهت جوهریات گویند. || داخل . درون : و اگر بسیار باشد [ نزله ] و سوخته ، مالیخولیا آرد و اگر به گوهر دماغ یا به غشاءدماغ اندر باشد... سبات و مانیا و اگر اندر رگهای دماغ باشد دوار و سر درد آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || سر نهانی و صفات پوشیده که ظاهر شود. (برهان قاطع). صفات نهانی . (غیاث اللغات ). باطن . || عقل و فرهنگ . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). || جماد. جمادات . مقابل نباتات و حیوانات :
از گوهر و از نبات و حیوان
بر خاک ببین سه خط مسطر.
نبات و عالم و حیوان و گوهر
سراسر آدمی را شد مسخر.
|| چهار عنصر را گویند که کره ٔ خاک و آب و هوا و آتش است . (برهان قاطع).اصل عناصر اربعه و آن را چهار گوهر نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (شعوری ج 2 ص 303). هر یک از چهار عنصر قدیم را گوهر میگفتند. (فرهنگ نظام ) :
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش بدو برگمار.
و زو مایه ٔ گوهر آمد چهار
برآورده بی رنج و بی روزگار.
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند.
چو این چار گوهر بجای آورد
به مردی جهان زیر پای آورد.
مدان از ستاره بی او هیچ چیز
نه از چرخ و نز چهار گوهر بنیز.
این چرخ بلند را همی بین
بر خاک و هوا و آب و آذر
یک گوهر تر نام او بحر
یک گوهر خشک نام او بر.
ز آب روشن و از خاک تیره و آتش و باد
چهار گوهر و هر چار ضد یکدیگر.
چونانکه از این چهار گوهر
کین نظم از آن گرفت عالم .
به خلق خوب تو هرکس که نسبتی دارد
ز خلق درگذرد چون ز گوهران آتش .
خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد
شش روز و پنج وقت و چهار اصل گوهرش .
چهار گوهر و هفت اختر و دوازده برج
هر آنچه بینی من صدهزارچندانم .
|| طبع. مزاج :
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد.
|| عوض و بدل و به این معنی غریب است . (برهان قاطع). || صفه ٔ پوشیده . (مؤید الفضلا). || سر. رأس . (مؤید الفضلا). || چیزی گزیده . (مؤید الفضلا). || کنایه از دانه ٔ نخود. (مؤید الفضلا). کلیه ٔ معانی مخصوص به این فرهنگ است و جای دیگر دیده نشد. || تخمه و نژاد. خاندان . سلسله .خانواده . دوده . دودمان . نسل . تبار. نسب . اصل :
نه بهرام گوهرْت و نه اورمزد
فرزدی و جاوید نبود فرزد.
که خاتون چین دخت فغفور بود
به گوهر ز کردار بد دور بود.
نه بیگانه از تخت و افسر بدند
سزای بزرگی به گوهر بدند.
ز شهرت یکی بسته زندانیم
به گوهرهمانا که خود دانیم .
چنین داد پاسخ بدو رهنمون
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
که فرهنگ آرایش جان بود
ز گوهر سخن گفتن آسان بود.
جهان چون تو هرگز نیاورده شاهی
به جود و به علم و به فضل و به گوهر.
اگر چه گوهرش از گوهر شریف ویست
چنین شریف نبود اندر این شریف گهر.
نکونامی گرفته لیکن از فضل
بزرگی یافته لیکن ز گوهر.
در فضل گوهرش نتوان یافتن کنون
مدح هزارساله به گفتار پهلوی .
از گوهر محمود و به از گوهر محمود
چونانکه به از عود بود نایره ٔ عود.
مگر شاهی در این گوهر بماند
نژاد ما در این کشوربماند.
اگر آلوده شد گوهر به یک ننگ
نشوید آب صد دریا از اورنگ .
تو ازگوهر همی مانی به استر
چو پرسند از تو فخر آری به مادر.
ملکان ترک وروم و عجم همه از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند. و همه فرزندان آفریدون اند. (نوروزنامه ).
از قدر چو عیوقی وز عدل چو فاروقی
وز گوهر سلجوقی پاکیزه ترین گوهر.
ای خرپرست خرنسب خرسر این نگر
تا از چه گوهری تو و من از چه گوهرم
تو از نژاد و تخمه ٔ سگبان قیصری
من از نژاد سلمان یار پیمبرم .
از نسل حسین بن علی شاه شهیدی
نز تخمه ٔ جمشیدی و نز گوهر مهراج .
ای به گوهر تا به آدم پادشاه
در پناه اعتقادت ملک شاه .
امید وفا دارم هیهات که امروز
در گوهر آدم بود این گوهر نایاب .
کو صدر افاضل شرف گوهر آدم
کو کافی دین واسطه ٔ گوهر انساب .
آهوکا سگ توام می خور و گرگ مست شو
خواب پلنگ نِه ْ ز سر گرچه پلنگ گوهری .
هر که خویشان را عزیز دارد اعزاز گوهر خویش کرده باشد. (مرزبان نامه ).
- گوهر به سر آمدن ؛ منقرض شدن تخمه و به پایان رسیدن اصل :
پدر بر پدر تاپسر بر پسر
مبادا که این گوهر آید به سر.
- گوهردار ؛ با اصالت . اصیل . نژاده . شریف . حسیب و نسیب .
- گوهر مطلا ؛ نفس پاک . اصیل . نیکونژاد. شریف .
و نیز گاه کلمه ٔ گوهر پس از کلمه یا کلمات دیگر به صورت صفت مرکب آید و ترکیباتی با معانی خاص سازد بدینسان :
- با گوهر ؛ اصیل گوهر :
ببخشیداگر شان بسی بد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه .
- بدگوهر ؛ بداصل و بدذات . (ناظم الاطباء). بدسرشت . بدنهاد. بدطینت :
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نه آرام جوید نه خواب .
چنان کرد بدگوهر افراسیاب
که پیش تو پوزش نبیند به خواب .
که از راستی جان بدگوهران
گریزد چون گردن ز بار گران .
ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما
سزای سوختن گشتند بدگوهر مغیلانها.
شه ز گنج وزیر بدگوهر
گوهرش باز داد و زر بر سر.
چو بدگوهران را قوی کرد دست
جهان بین که چون گوهرش را شکست .
مکن کار بدگوهران را بلند
که پروردن گرگت آردگزند.
سنگ بدگوهر اگر کاسه ٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود.
- بدگوهری ؛ بداصلی . بدذاتی :
که بگسست هنگام شاه بزرگ
ز بدگوهری تور وسلم سترگ .
به علم و به گوهر کنی مدحت آن را
که مایه است مر جهل و بدگوهری را.
- بی گوهر ؛ که نژاده و اصیل نیست :
یکی را ز کم گوهری دل بدرد
یکی را ز بی گوهری باد سرد.
- پارساگوهر ؛ دارای نهادی پارسا و با پرهیز :
که آن زن زنی پارسا گوهر است
جهانجوی را کمترین چاکر است .
- پرگوهر ؛ نژاده . اصیل :
بدو گفت کای شسته مغز از خرد
به پرگوهران این کی اندر خورد.
- پاک گوهر ؛ دارای گوهر پاک .پاک سرشت . پاک دوده .
- کم گوهر ؛ که نیک نژاده و با تبار نیست .
- گندنا گوهر . رجوع به گندنا گوهر شود.
- والاگوهر ؛ بزرگ نژاد. والاتبار :
گر بپرم بر فلک شاید که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان زیبد که والاگوهرم .
- هم گوهر ؛ هم نسب . از یک اصل و تبار. هم نژاد :
گر طاعتش دارد دهد بی شک بسی زین بهترش
چون داد ملک خود به تو گر نیستی هم گوهرش .
|| فرزند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). ابن . ولد :
ای گوهر یادگار عمرم
چونت طلبم کجات جویم .
- گوهر سلجوق ؛ فرزند سلجوق . (مؤید الفضلا).
- سه گوهر؛ سه فرزند. (برهان قاطع).
- || کنایه از موالید ثلاثه باشد. (برهان قاطع).