گوشه
لغتنامه دهخدا
گوشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) کنار. (ناظم الاطباء). کران . کرانه .طرف . جانب . مقابل میان و وسط. جیزة. خُصم . سِقط. شَفا. عَروض . کُلتة. نُبذة. (منتهی الارب ) :
یکی باغ پیش اندر آمد فراخ
برآورده از گوشه ٔ باغ کاخ .
چون کشتی پر آتش و گرداندر آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشه ٔ جهن .
کیانی نشستنگهی دلپذیر
گزیدند بر گوشه ٔ آبگیر.
چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته . (تاریخ بیهقی ).
ز گوشه منظر او بنگریدم
بزیر خویش دیدم چرخ گردان .
شاه تخم را به باغبان داد و گفت در گوشه ای بکار. (نوروزنامه ). زاغ زنی را دید که پیرایه بر گوشه ٔ بام نهاده بود. (کلیله و دمنه ).
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه ٔ بامی که پریدیم پریدیم .
- ز گوشه به گوشه ؛ از گوشه به گوشه . از کران تا کران . سرتاسر :
در فکند سرخ مل به رطل دو گوشه
روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه .
- گوشه ٔ بالش ؛ گوشه و کنار مسند. (برهان ). کناره ٔ مسند. (آنندراج ). کنار مسند. (ناظم الاطباء).
- گوشه ٔ صحرا ؛ طرف صحرا. به ناحیتی دوردست از صحرا : درویشی مجرد به گوشه ٔ صحرائی نشسته بود. سعدی (گلستان ).
|| جای دوردست . مکانی دور از ازدحام . خلوت جای :
آیم و چون گنج به گوشه ای بنشینم
پوست به یک ره برون کنم ز ستغفار.
از این قوم که من سخن خواهم گفت یک دو تن زنده اند و در گوشه ای افتاده . (تاریخ بیهقی ).
گوشه ای از خلق و کنجی از جهان
بر همه گنج روان خواهم گزید.
مردان جهان به گوشه ای زان رفتند
کامروز مخنثان جهان بگرفتند.
آدم از جهل تست در گوشه
از چنان خرمن این چنین خوشه .
وقت است اگر چو سایه نشیند به گوشه ای
زان کافتاب بر سر دیوار دیدمش .
- به گوشه بودن ؛ برکنار بودن . دور بودن :
و گر موبدی گفت انوشه بدی
ز هر بد به هر سو به گوشه بدی .
- به گوشه ٔ چشم نگریستن ؛ اندک التفات کردن . اندک توجه کردن :
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند
چرا به گوشه ٔ چشمی به ما نمی نگری .
رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- گوشه ٔ ابرو بلند کردن ؛ در مقام بی دماغی باشد. (آنندراج ) :
در محفلی که گوشه ٔ ابرو کند بلند
گیرم ز رشک وسمه بر ابرو زند هلال .
- گوشه ٔ ابرو بلند شدن ؛ در مقام بی دماغی باشد. (آنندراج ) :
کدام گوشه ٔ ابرو بلند شد یارب
که همچو قبله نما قبله گاه می لرزد.
- گوشه ٔ ابروترش کردن ؛ خشمگین شدن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 142) :
او کرده ترش گوشه ٔ ابرو ز سر خشم
من منتظرم آنکه چه دشنام برآید.
- گوشه ٔ ابرو جنبانیدن ؛ اشاره کردن به گوشه ٔ ابرو. (آنندراج ) :
اگر برق تجلی گوشه ٔ ابرو بجنباند
که از راه کلیم اﷲ سنگ طور بردارد.
عطارد بشکند لوح تفاخر بر سر کیوان
به تحسین خطش گر گوشه ٔ ابرو بجنبانی .
- گوشه ٔ ابروگره بستن ؛ گوشه ٔ ابرو ترش کردن . خشمگین شدن .(مجموعه ٔ مترادفات ص 242).
- گوشه ٔ ابرو نمودن ؛ اشاره به گوشه ٔ ابرو کردن . (آنندراج ).
- گوشه ٔ انزوا ؛ کنج خلوت .
- گوشه ٔ باغی گرفتن ؛ خلوت گرفتن . (آنندراج ). خلوت گزیدن . (ناظم الاطباء). گوشه نشینی و خلوت گزیدن . (برهان ). رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 305 شود.
- گوشه ٔ بی کسی ؛ کنج غربت . غریبی .
- گوشه ٔ جام شکسته ؛ ماه نو. (برهان ).و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 276 شود.
- گوشه ٔ چشم ؛ کنج چشم . ملق . مجازاً کمترین نگاه . اندک توجه . غمزه :
گوشه گرفتم ز خلق و فایده ای نیست
گوشه ٔ چشمت بلای گوشه نشین است .
- گوشه ٔ چشم به کسی کردن ؛ التفات کردن . (آنندراج ). توجه کردن . به لطف نگریستن . نگریستن :
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه ٔ چشمی به ما کنند.
بسته ای از جهانیان بر دل تنگ من دری
تا نکنم به هیچ کس گوشه ٔ چشم و خاطری .
- گوشه ٔ چیزی ؛ سر چیزی و نوک چیزی . (ناظم الاطباء). قَعبَل . (منتهی الارب ). آن سوی چیز که نوکدار است . چون گوشه ٔ ابرو و گوشه ٔ چشم و جز آن :
نصرت از کوهه ٔ زینت نه فرودست و نه بر
دولت از گوشه ٔ تاجت نه فرازست و نه باز.
- گوشه ٔ خاطر ؛ اندک میل باطنی : مگر گوشه ٔ خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت . (گلستان ).
- گوشه ٔ دهن ؛ کنج دهن . (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 2 ص 324 شود.
- گوشه ٔ عزلت ؛ گوشه ٔ انزوا. خلوتگاه .
- گوشه ٔ کار ؛ به اضافت و فک اضافت روی کار، مرادف چشمه ٔ کار. (آنندراج ) :
بود پیشه ام ناله سازی مفید
فغان چون کمان گوشه ٔ کار من .
- گوشه کردن ؛ کناره کردن . (ناظم الاطباء). کناره گیری کردن :
تا نبرد خوابت ازو، گوشه کن
اندکی از بهر عدم توشه کن .
- گوشه گرفتن ؛ کناره گیری کردن . گوشه ای از خلق و جهان گزیدن :
گوشه گرفتم ز خلق و فایده ای نیست
گوشه ٔ چشمت بلای گوشه نشین است .
|| کنج و زاویه . (ناظم الاطباء). زاویه . (فرهنگستان ) : هر مثلث را سه گوشه است . (التفهیم ). رجوع به زاویه شود.
- گوشه ٔ باز ؛ زاویه ٔ منفرجه . (فرهنگستان ).
- گوشه ٔ تند ؛ زاویه ٔ حاده . (فرهنگستان ).
- چارگوشه ؛ دارای چهار زاویه و ضلع. چهارگوشه . مربع (در سطوح ) :
بدان چارگوشه خط اطلسی
برانگیخت اندازه ٔ هندسی .
رجوع به چهارگوشه شود.
|| (در احجام ) چهار سوک . دارای چهار طرف . محدود به چهار سطح : این صندوق چهار گوشه است ؛ مکعب شکل است .
- چهارگوشه ؛ چارگوشه . دارای چهار زاویه .
- دوگوشه ؛ دارای دو زاویه و بعد. دو سوک .
- || دارای دو لبه . (در ظرف و جای مایع):
درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه
روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه .
- سه گوشه (در سطوح ) ؛ دارای سه زاویه . سه سوک . مثلث .
- || دارای سه طرف . محدود به سه سطح (در احجام ).
- || دارای سه بعد (درظروف و جای مایع). هم گوشه ، هم سطح . دارای گوشه ٔ واحد. مشترک .
|| طرف . سو :
ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هر گوشه ای مانده اسبی بزین .
این بر این گوشه همی گوید: کای شاعر! گیر
وآن بر آن گوشه همی گوید:کای زائر! دار.
بیوراسب که او را ضحاک خوانند از گوشه ای درآمد... (نوروزنامه ).
هرکسی در گوشه ای دم می زند
لیک چون عیسی دمی کم میزند.
|| قطعه . ناحیت . ولایت :
ز گیتی یکی گوشه او را دهم
سپاسی به دادن برو برنهم .
نامه ای نوشت و از کشور او گوشه ای بخواست که آنجا آرام سازد. (مجمل التواریخ ).
- گوشه ٔ زمین ؛ ناحیه ای از زمین . (از ناظم الاطباء). بخشی از زمین .
|| اندکی از کناره ای . بخشی خرد. باریکه . لب و لبه . قسمتی اندک :
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه .
و یا چو گوشه ٔ دینار جعفری بمثل
که کرده باشد صراف ازو به گاز جدا .
- جگرگوشه ؛ گوشه ٔ جگر.
- || مجازاً به معنی فرزند :
پدرکه چون تو جگرگوشه از خدا می خواست
خبر نداشت که دیگر چه فتنه می زاید.
- گوشه ٔ چیزی شکستن ؛ خم دادن گوشه ٔ آن را چون کلاه و دستار ونقاب و فرد و مانند آن . (آنندراج ) :
کدام زهره جبین گوشه ٔ نقاب شکست
که رعشه ساغر زرین آفتاب شکست .
نیست در طالع دل بی حاصل ما را قبول
کیست صائب گوشه ٔ این فرد باطل بشکند.
- || جدا کردن قسمتی از کناره ٔ چیزی : گوشه ٔ بشقاب را شکست یعنی بخش کوچکی از لبه ٔ بشقاب را شکست و جدا ساخت .
|| حلقه . در قدیم پیرامون سفره حلقه ها یا مادگی داشته که بر آن رشته می گذرانیدند و چون جمع کردن سفره می خواستند آن رشته را می کشیدند حلقه ها بهم پیوسته و سفره فراهم می آمد. (یادداشت مؤلف ) :
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه گوشه اش زر و پیکر ز عاج .
- گوشه ٔ زنجیر ؛ حلقه ٔ زنجیر. (آنندراج ) (غیاث ) :
نی همین مجنون نظربند است در دامان دشت
عشق در هر گوشه ٔ زنجیر دارد شیرها.
خستگان از بس که می ریزند در زندان عشق
هر زمان در گوشه ٔ زنجیر شیون می شود.
|| دندانه ای در سر کمان که زه را به دور آن می پیچند. (ناظم الاطباء). دو سر کمان . نزدیک به دو انتهای کمان :
ز پیکان پولاد و تیر خدنگ
کمان گوشه بر گوشه سودند تنگ .
بر آهن ز چوب وسرو کرده کار
کمان دسته و گوشه عاجین نگار.
و چون بحقیقت نگاه کنی کمان سینه و دست مردم است یکی دست بازکشد و پشت دست بازخماند، سینه چون قبضه گاه ، و بازو و ساعد، دو خانه ، و دو دست ، دو گوشه . (نوروزنامه ).
- گوشه ٔ کمان ؛ هر یک از دو قسمت نزدیک به دو سر کمان ، راغ . خم گوشه ٔ کمان . (مهذب الاسماء). رجل القوس ؛ گوشه ٔ برگشته ٔ زیرین کمان . یدالقوس ؛ گوشه ٔ برگشته ٔ کمان . (منتهی الارب ) :
هر آن کمان که بجنباندش کس او بکشد
چنانکه سر بهم آرند گوشه های کمان .
چو مالد به زه گوشه های کمان
بمالد به کین گوش گشت زمان .
|| عروه . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). دسته ٔ آوند. (ناظم الاطباء). دسته . دستاویز. مقبض . اذن . گوشواره : کوب ؛ کوزه ٔ بی گوشه . (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء). بوقال ؛ کوزه ٔ بی گوشه . اسلق العود فی العروة؛ داخل کرد چوب را در گوشه ٔ کوزه و جز آن . مسمع؛ گوشه ٔ دلوو دسته ٔ سر دلو که رسن بدان بندند تا دلو برابر باشد. (منتهی الارب ). اسماع ؛ گوشه کردن دلو. (تاج المصادر بیهقی ). || بیماریی است در حوالی ناخن شبیه به داحس (عقربک ) و یا خود داحس است . نام دردی که در گوشه ٔ ناخن پدید آید از گرد شدن ریم کم در آن و آن خفیف تر از عقربک است ، فعل آن گوشه کردن است . (یادداشت مؤلف ). داحوس . کژدمه . کژدمک . درد ناخن . ناخن پال . ناخن خواره . ناخن خوار. ناخن خور. داحس و رجوع به داحس شود. || کنایه . تعریض .
- گوشه زدن ؛ بتعریض سخنی گفتن . حرفهای گوشه دار زدن . در حرف خود اشاره به مذمت کسی کردن . (فرهنگ نظام ). کنایه زدن . رجوع به گوشه زدن شود.
|| گردنا. گوش . گردانک . رجوع به هریک از این کلمات شود. || دکمه . || گره . || رحم و زهدان . || در اصطلاح موسیقی ، قسمتی از یک دستگاه .
- گوشه ٔ پنجگاه .
- گوشه ٔ سملی .
- گوشه ٔ سیخی .
- گوشه ٔ طرب انگیز .
- گوشه ٔ قرایی .
- گوشه ٔ مداین .
- گوشه ٔ نهیب .
یکی باغ پیش اندر آمد فراخ
برآورده از گوشه ٔ باغ کاخ .
چون کشتی پر آتش و گرداندر آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشه ٔ جهن .
کیانی نشستنگهی دلپذیر
گزیدند بر گوشه ٔ آبگیر.
چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته . (تاریخ بیهقی ).
ز گوشه منظر او بنگریدم
بزیر خویش دیدم چرخ گردان .
شاه تخم را به باغبان داد و گفت در گوشه ای بکار. (نوروزنامه ). زاغ زنی را دید که پیرایه بر گوشه ٔ بام نهاده بود. (کلیله و دمنه ).
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه ٔ بامی که پریدیم پریدیم .
- ز گوشه به گوشه ؛ از گوشه به گوشه . از کران تا کران . سرتاسر :
در فکند سرخ مل به رطل دو گوشه
روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه .
- گوشه ٔ بالش ؛ گوشه و کنار مسند. (برهان ). کناره ٔ مسند. (آنندراج ). کنار مسند. (ناظم الاطباء).
- گوشه ٔ صحرا ؛ طرف صحرا. به ناحیتی دوردست از صحرا : درویشی مجرد به گوشه ٔ صحرائی نشسته بود. سعدی (گلستان ).
|| جای دوردست . مکانی دور از ازدحام . خلوت جای :
آیم و چون گنج به گوشه ای بنشینم
پوست به یک ره برون کنم ز ستغفار.
از این قوم که من سخن خواهم گفت یک دو تن زنده اند و در گوشه ای افتاده . (تاریخ بیهقی ).
گوشه ای از خلق و کنجی از جهان
بر همه گنج روان خواهم گزید.
مردان جهان به گوشه ای زان رفتند
کامروز مخنثان جهان بگرفتند.
آدم از جهل تست در گوشه
از چنان خرمن این چنین خوشه .
وقت است اگر چو سایه نشیند به گوشه ای
زان کافتاب بر سر دیوار دیدمش .
- به گوشه بودن ؛ برکنار بودن . دور بودن :
و گر موبدی گفت انوشه بدی
ز هر بد به هر سو به گوشه بدی .
- به گوشه ٔ چشم نگریستن ؛ اندک التفات کردن . اندک توجه کردن :
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند
چرا به گوشه ٔ چشمی به ما نمی نگری .
رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- گوشه ٔ ابرو بلند کردن ؛ در مقام بی دماغی باشد. (آنندراج ) :
در محفلی که گوشه ٔ ابرو کند بلند
گیرم ز رشک وسمه بر ابرو زند هلال .
- گوشه ٔ ابرو بلند شدن ؛ در مقام بی دماغی باشد. (آنندراج ) :
کدام گوشه ٔ ابرو بلند شد یارب
که همچو قبله نما قبله گاه می لرزد.
- گوشه ٔ ابروترش کردن ؛ خشمگین شدن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 142) :
او کرده ترش گوشه ٔ ابرو ز سر خشم
من منتظرم آنکه چه دشنام برآید.
- گوشه ٔ ابرو جنبانیدن ؛ اشاره کردن به گوشه ٔ ابرو. (آنندراج ) :
اگر برق تجلی گوشه ٔ ابرو بجنباند
که از راه کلیم اﷲ سنگ طور بردارد.
عطارد بشکند لوح تفاخر بر سر کیوان
به تحسین خطش گر گوشه ٔ ابرو بجنبانی .
- گوشه ٔ ابروگره بستن ؛ گوشه ٔ ابرو ترش کردن . خشمگین شدن .(مجموعه ٔ مترادفات ص 242).
- گوشه ٔ ابرو نمودن ؛ اشاره به گوشه ٔ ابرو کردن . (آنندراج ).
- گوشه ٔ انزوا ؛ کنج خلوت .
- گوشه ٔ باغی گرفتن ؛ خلوت گرفتن . (آنندراج ). خلوت گزیدن . (ناظم الاطباء). گوشه نشینی و خلوت گزیدن . (برهان ). رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 305 شود.
- گوشه ٔ بی کسی ؛ کنج غربت . غریبی .
- گوشه ٔ جام شکسته ؛ ماه نو. (برهان ).و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 276 شود.
- گوشه ٔ چشم ؛ کنج چشم . ملق . مجازاً کمترین نگاه . اندک توجه . غمزه :
گوشه گرفتم ز خلق و فایده ای نیست
گوشه ٔ چشمت بلای گوشه نشین است .
- گوشه ٔ چشم به کسی کردن ؛ التفات کردن . (آنندراج ). توجه کردن . به لطف نگریستن . نگریستن :
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه ٔ چشمی به ما کنند.
بسته ای از جهانیان بر دل تنگ من دری
تا نکنم به هیچ کس گوشه ٔ چشم و خاطری .
- گوشه ٔ چیزی ؛ سر چیزی و نوک چیزی . (ناظم الاطباء). قَعبَل . (منتهی الارب ). آن سوی چیز که نوکدار است . چون گوشه ٔ ابرو و گوشه ٔ چشم و جز آن :
نصرت از کوهه ٔ زینت نه فرودست و نه بر
دولت از گوشه ٔ تاجت نه فرازست و نه باز.
- گوشه ٔ خاطر ؛ اندک میل باطنی : مگر گوشه ٔ خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت . (گلستان ).
- گوشه ٔ دهن ؛ کنج دهن . (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 2 ص 324 شود.
- گوشه ٔ عزلت ؛ گوشه ٔ انزوا. خلوتگاه .
- گوشه ٔ کار ؛ به اضافت و فک اضافت روی کار، مرادف چشمه ٔ کار. (آنندراج ) :
بود پیشه ام ناله سازی مفید
فغان چون کمان گوشه ٔ کار من .
- گوشه کردن ؛ کناره کردن . (ناظم الاطباء). کناره گیری کردن :
تا نبرد خوابت ازو، گوشه کن
اندکی از بهر عدم توشه کن .
- گوشه گرفتن ؛ کناره گیری کردن . گوشه ای از خلق و جهان گزیدن :
گوشه گرفتم ز خلق و فایده ای نیست
گوشه ٔ چشمت بلای گوشه نشین است .
|| کنج و زاویه . (ناظم الاطباء). زاویه . (فرهنگستان ) : هر مثلث را سه گوشه است . (التفهیم ). رجوع به زاویه شود.
- گوشه ٔ باز ؛ زاویه ٔ منفرجه . (فرهنگستان ).
- گوشه ٔ تند ؛ زاویه ٔ حاده . (فرهنگستان ).
- چارگوشه ؛ دارای چهار زاویه و ضلع. چهارگوشه . مربع (در سطوح ) :
بدان چارگوشه خط اطلسی
برانگیخت اندازه ٔ هندسی .
رجوع به چهارگوشه شود.
|| (در احجام ) چهار سوک . دارای چهار طرف . محدود به چهار سطح : این صندوق چهار گوشه است ؛ مکعب شکل است .
- چهارگوشه ؛ چارگوشه . دارای چهار زاویه .
- دوگوشه ؛ دارای دو زاویه و بعد. دو سوک .
- || دارای دو لبه . (در ظرف و جای مایع):
درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه
روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه .
- سه گوشه (در سطوح ) ؛ دارای سه زاویه . سه سوک . مثلث .
- || دارای سه طرف . محدود به سه سطح (در احجام ).
- || دارای سه بعد (درظروف و جای مایع). هم گوشه ، هم سطح . دارای گوشه ٔ واحد. مشترک .
|| طرف . سو :
ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هر گوشه ای مانده اسبی بزین .
این بر این گوشه همی گوید: کای شاعر! گیر
وآن بر آن گوشه همی گوید:کای زائر! دار.
بیوراسب که او را ضحاک خوانند از گوشه ای درآمد... (نوروزنامه ).
هرکسی در گوشه ای دم می زند
لیک چون عیسی دمی کم میزند.
|| قطعه . ناحیت . ولایت :
ز گیتی یکی گوشه او را دهم
سپاسی به دادن برو برنهم .
نامه ای نوشت و از کشور او گوشه ای بخواست که آنجا آرام سازد. (مجمل التواریخ ).
- گوشه ٔ زمین ؛ ناحیه ای از زمین . (از ناظم الاطباء). بخشی از زمین .
|| اندکی از کناره ای . بخشی خرد. باریکه . لب و لبه . قسمتی اندک :
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه .
و یا چو گوشه ٔ دینار جعفری بمثل
که کرده باشد صراف ازو به گاز جدا .
- جگرگوشه ؛ گوشه ٔ جگر.
- || مجازاً به معنی فرزند :
پدرکه چون تو جگرگوشه از خدا می خواست
خبر نداشت که دیگر چه فتنه می زاید.
- گوشه ٔ چیزی شکستن ؛ خم دادن گوشه ٔ آن را چون کلاه و دستار ونقاب و فرد و مانند آن . (آنندراج ) :
کدام زهره جبین گوشه ٔ نقاب شکست
که رعشه ساغر زرین آفتاب شکست .
نیست در طالع دل بی حاصل ما را قبول
کیست صائب گوشه ٔ این فرد باطل بشکند.
- || جدا کردن قسمتی از کناره ٔ چیزی : گوشه ٔ بشقاب را شکست یعنی بخش کوچکی از لبه ٔ بشقاب را شکست و جدا ساخت .
|| حلقه . در قدیم پیرامون سفره حلقه ها یا مادگی داشته که بر آن رشته می گذرانیدند و چون جمع کردن سفره می خواستند آن رشته را می کشیدند حلقه ها بهم پیوسته و سفره فراهم می آمد. (یادداشت مؤلف ) :
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه گوشه اش زر و پیکر ز عاج .
- گوشه ٔ زنجیر ؛ حلقه ٔ زنجیر. (آنندراج ) (غیاث ) :
نی همین مجنون نظربند است در دامان دشت
عشق در هر گوشه ٔ زنجیر دارد شیرها.
خستگان از بس که می ریزند در زندان عشق
هر زمان در گوشه ٔ زنجیر شیون می شود.
|| دندانه ای در سر کمان که زه را به دور آن می پیچند. (ناظم الاطباء). دو سر کمان . نزدیک به دو انتهای کمان :
ز پیکان پولاد و تیر خدنگ
کمان گوشه بر گوشه سودند تنگ .
بر آهن ز چوب وسرو کرده کار
کمان دسته و گوشه عاجین نگار.
و چون بحقیقت نگاه کنی کمان سینه و دست مردم است یکی دست بازکشد و پشت دست بازخماند، سینه چون قبضه گاه ، و بازو و ساعد، دو خانه ، و دو دست ، دو گوشه . (نوروزنامه ).
- گوشه ٔ کمان ؛ هر یک از دو قسمت نزدیک به دو سر کمان ، راغ . خم گوشه ٔ کمان . (مهذب الاسماء). رجل القوس ؛ گوشه ٔ برگشته ٔ زیرین کمان . یدالقوس ؛ گوشه ٔ برگشته ٔ کمان . (منتهی الارب ) :
هر آن کمان که بجنباندش کس او بکشد
چنانکه سر بهم آرند گوشه های کمان .
چو مالد به زه گوشه های کمان
بمالد به کین گوش گشت زمان .
|| عروه . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). دسته ٔ آوند. (ناظم الاطباء). دسته . دستاویز. مقبض . اذن . گوشواره : کوب ؛ کوزه ٔ بی گوشه . (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء). بوقال ؛ کوزه ٔ بی گوشه . اسلق العود فی العروة؛ داخل کرد چوب را در گوشه ٔ کوزه و جز آن . مسمع؛ گوشه ٔ دلوو دسته ٔ سر دلو که رسن بدان بندند تا دلو برابر باشد. (منتهی الارب ). اسماع ؛ گوشه کردن دلو. (تاج المصادر بیهقی ). || بیماریی است در حوالی ناخن شبیه به داحس (عقربک ) و یا خود داحس است . نام دردی که در گوشه ٔ ناخن پدید آید از گرد شدن ریم کم در آن و آن خفیف تر از عقربک است ، فعل آن گوشه کردن است . (یادداشت مؤلف ). داحوس . کژدمه . کژدمک . درد ناخن . ناخن پال . ناخن خواره . ناخن خوار. ناخن خور. داحس و رجوع به داحس شود. || کنایه . تعریض .
- گوشه زدن ؛ بتعریض سخنی گفتن . حرفهای گوشه دار زدن . در حرف خود اشاره به مذمت کسی کردن . (فرهنگ نظام ). کنایه زدن . رجوع به گوشه زدن شود.
|| گردنا. گوش . گردانک . رجوع به هریک از این کلمات شود. || دکمه . || گره . || رحم و زهدان . || در اصطلاح موسیقی ، قسمتی از یک دستگاه .
- گوشه ٔ پنجگاه .
- گوشه ٔ سملی .
- گوشه ٔ سیخی .
- گوشه ٔ طرب انگیز .
- گوشه ٔ قرایی .
- گوشه ٔ مداین .
- گوشه ٔ نهیب .