گوش داشتن
لغتنامه دهخدا
گوش داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) دارای گوش بودن .دارای آلت شنوایی بودن . صاحب اذن بودن :
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم .
|| به معنی متوجه شدن باشد و کنایه از دیدن و... نگاه کردن نیز هست . (برهان ). متوجه شدن و دیدن . نگاه کردن . (ناظم الاطباء). اذن . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). گوش دادن . پذیرفتن . استماع . ارعاع . اصغاء. اصاخه . انصات :
بت پرستیدن به از مردم پرست
پند گیر و کار بند و گوش دار.
بگوئید پیغام فرخْش ْ را
از او گوش دارید پاسخْش ْ را.
یکی نصیحت من گوش دار و فرمان کن
که از نصحیت سود آن کند که فرمان کرد.
نگه کن که مر سام را روزگار
چه بازی نمود ای پسر گوش دار.
چنین گفت کز کهتر اکنون یکی
سخن بشنو و گوش دار اندکی .
بدو گفت زال ای پسر گوش دار
یک امروز با خویشتن هوش دار.
بدو گفت از ایدر مرو پیشتر
به من دار گوش از یلان بیشتر.
شاه گیتی به سخن گفتن او دارد گوش
واو همی بارد چون در سخنها ز دهان .
مه گفت و نکو گفت من از تو نپسندم
گر تو سخن ماه نکو گوش نداری .
ترا پندی دهم گر گوش داری
به دانش بشنوی گر هوش داری .
چنانکه جمله گوش به مثالهای تاش فراش سپه سالار دارند و از آن طاهر دبیر. (تاریخ بیهقی ).
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من .
پند از هرکس که گوید گوش دار
گر مثل طوغانش گوید یا تکین .
طاعت و احسان وعلم و راستی را برگزین
گوش چون داری به گفت بوقماش و بوقتب .
گرت هوش است و دل ز پیر پدر
سخنی خوب گوش دار ای پور.
اگر بیدار و هشیاری و گوشت سوی من داری
بیاموزم ترا یک یک زبان چرخ و دورانها.
گفتمش پوشیده خوشتر سر یار
خود تو در ضمن حکایت گوش دار.
این سخن پایان ندارد گوش دار
گوش سوی قصه ٔ خرگوش دار.
راه ادب آن است که سعدی به تو آموخت
گر گوش بداری به از این تربیتی نیست .
|| مراقب و مواظب بودن . متوجه بودن . توجه کردن : سلطان مسعود گفته بود که گوش به یوسف می دارید چنانکه بجایی نتواند رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 63). و گوش باید داشت تا عضو [ شکسته ] جنبان و آویخته نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). صفورا او را گفت یا موسی گوش دار که در این زمین مار و کژدم بسیار است . (قصص الانبیاء). و گفت چون گوسفندان را به صحرا بری گوش دار تا از آن طرف نروند. (قصص الانبیاء). ابریشمی به سوزن اندر زیر آن رباط کشند به احتیاط ببندند و رگها را گوش دارند تا در ابریشم و بند او نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). همچنین شبی چند گوش داشتم هر شب همچنین می کرد. (اسرار التوحید ص 21). خاطر من بر آن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم تا کجا می رود و در چه کار است . (اسرار التوحید ص 22). نقل است که روزی می گذشت کودکی را دید که درگل مانده بود گفت گوش دار تا نیفتی . (تذکرةالاولیاء).و او را گوش می داشتم جمله ٔ شب در کار بود. (تذکرة الاولیاء). یک روز کاروانی شگرف می آمد و یاران او کاروان گوش می داشتند، مردی در میان کاروان بود. (تذکرة الاولیاء). بدان که شیطان اهل کتاب را بر اهل باطل دعوت کرد گوش دارید تا در آن نیفتید. (جوامع الحکایات عوفی ص 96). رجوع به گوش دادن شود. || نگاه داشتن . (برهان ) (رشیدی ) (ناظم الاطباء). حفظ کردن : گفت این سرای هرمزان است نیکو گوش میدار. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 90).
خجسته را بجز از خردما ندارد گوش
بنفشه را بجز از کرکما ندارد پاس .
نخستین از دشمنت دار گوش
پس آنگاه بر زخم دشمن بکوش .
مر او را سپردم به تو یادگار
به مهر من و یاد من گوش دار.
ندارد تن خویشتن داشت گوش
همانا که بر وی شده زهرنوش .
بیا یوسف خویش را گوش دار
مدارش به هیچ آدمی استوار.
حکما پادشاه با تمکین آن را خوانند که صلاح روزگار آینده بهتر از آن گوش دارد که غم زمان خویش . (نامه ٔ تنسر). گفت سبحان اﷲ موش گوش نمی توانی داشت اسم اعظم چون نگاه داری . (تذکرة الاولیاء). ... خانه پر عصا شد یک مرید باز ایستاد و بر بایزید نرفت گفت من خویشتن را اهلیت آن نمی بینم که بر شیخ روم من عصاها گوش دارم . (تذکرة الاولیاء).
نقد ایمان را به طاعت گوش دار
تا ز روی حق نگردی شرمسار.
دونان نخورند و گوش دارند
گویند امید به ز خورده .
که گوش دار تو این شهر نیک مردان را
ز دست ظالم بددین و کافر غماز.
ادب آن است که گر تیغ نهندش بر سر
بایدش داشت زبان گوش ز هر بیش و کمی .
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می برد به پیشانی .
دمی غائب نمی گردد ز پهلوش
درون هفت پرده داردش گوش .
او را [ شمس تبریزی را ] در کودکی در میان عورات گوش می داشته اند که چشم نااهلی و نامحرمی بدو نیفتد. (تذکرة الشعرای دولتشاه سمرقندی ). || انتظار و امید داشتن . منتظر بودن . توقع داشتن :
هر آن چیز کاندر جهان ناوری
چرا گوش داری که بیرون بری .
تقدیر گوش امر تو دارد در آسمان
دینار قصد کف تو دارد ز کان خویش .
چو پیریت سیمین کند گوشوار
از آن پس تو جز گوش رفتن مدار.
جهان را گوهر آمد زشتکاری
چرا زو مهربانی گوش داری .
چو این نامه بخوانی گوش من دار
که شمشیرم به خون تست ناهار.
آن زنگیان یک دو روز گوش داشتند که آن زنگی باز گردد و نمی آمد. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ). هرچند در استعطاف و استرداد او تا به جان بکوشد گوش آن نتوان داشت که باز از جهت خویشتن بینی ریش جنبانی کند. (جهانگشای جوینی ).
|| رعایت کردن . مراعات کردن . حرمت داشتن :
مل به گل از دیر باز داشت بسی اشتیاق
موسم گل چون رسید جانب مل گوش دار.
گفت در این دیه یک شبانه روز آب وقف است و مردمان این را گوش نمی دارند. (تذکرة الاولیاء).
گر به مستی ادبی گوش نداشت
خرده زو نیست و گر هست مگیر.
|| کنایه از نکاح کردن است . (انجمن آرا). ظاهراً تصحیف نگاه کردن است .
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم .
|| به معنی متوجه شدن باشد و کنایه از دیدن و... نگاه کردن نیز هست . (برهان ). متوجه شدن و دیدن . نگاه کردن . (ناظم الاطباء). اذن . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). گوش دادن . پذیرفتن . استماع . ارعاع . اصغاء. اصاخه . انصات :
بت پرستیدن به از مردم پرست
پند گیر و کار بند و گوش دار.
بگوئید پیغام فرخْش ْ را
از او گوش دارید پاسخْش ْ را.
یکی نصیحت من گوش دار و فرمان کن
که از نصحیت سود آن کند که فرمان کرد.
نگه کن که مر سام را روزگار
چه بازی نمود ای پسر گوش دار.
چنین گفت کز کهتر اکنون یکی
سخن بشنو و گوش دار اندکی .
بدو گفت زال ای پسر گوش دار
یک امروز با خویشتن هوش دار.
بدو گفت از ایدر مرو پیشتر
به من دار گوش از یلان بیشتر.
شاه گیتی به سخن گفتن او دارد گوش
واو همی بارد چون در سخنها ز دهان .
مه گفت و نکو گفت من از تو نپسندم
گر تو سخن ماه نکو گوش نداری .
ترا پندی دهم گر گوش داری
به دانش بشنوی گر هوش داری .
چنانکه جمله گوش به مثالهای تاش فراش سپه سالار دارند و از آن طاهر دبیر. (تاریخ بیهقی ).
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من .
پند از هرکس که گوید گوش دار
گر مثل طوغانش گوید یا تکین .
طاعت و احسان وعلم و راستی را برگزین
گوش چون داری به گفت بوقماش و بوقتب .
گرت هوش است و دل ز پیر پدر
سخنی خوب گوش دار ای پور.
اگر بیدار و هشیاری و گوشت سوی من داری
بیاموزم ترا یک یک زبان چرخ و دورانها.
گفتمش پوشیده خوشتر سر یار
خود تو در ضمن حکایت گوش دار.
این سخن پایان ندارد گوش دار
گوش سوی قصه ٔ خرگوش دار.
راه ادب آن است که سعدی به تو آموخت
گر گوش بداری به از این تربیتی نیست .
|| مراقب و مواظب بودن . متوجه بودن . توجه کردن : سلطان مسعود گفته بود که گوش به یوسف می دارید چنانکه بجایی نتواند رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 63). و گوش باید داشت تا عضو [ شکسته ] جنبان و آویخته نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). صفورا او را گفت یا موسی گوش دار که در این زمین مار و کژدم بسیار است . (قصص الانبیاء). و گفت چون گوسفندان را به صحرا بری گوش دار تا از آن طرف نروند. (قصص الانبیاء). ابریشمی به سوزن اندر زیر آن رباط کشند به احتیاط ببندند و رگها را گوش دارند تا در ابریشم و بند او نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). همچنین شبی چند گوش داشتم هر شب همچنین می کرد. (اسرار التوحید ص 21). خاطر من بر آن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم تا کجا می رود و در چه کار است . (اسرار التوحید ص 22). نقل است که روزی می گذشت کودکی را دید که درگل مانده بود گفت گوش دار تا نیفتی . (تذکرةالاولیاء).و او را گوش می داشتم جمله ٔ شب در کار بود. (تذکرة الاولیاء). یک روز کاروانی شگرف می آمد و یاران او کاروان گوش می داشتند، مردی در میان کاروان بود. (تذکرة الاولیاء). بدان که شیطان اهل کتاب را بر اهل باطل دعوت کرد گوش دارید تا در آن نیفتید. (جوامع الحکایات عوفی ص 96). رجوع به گوش دادن شود. || نگاه داشتن . (برهان ) (رشیدی ) (ناظم الاطباء). حفظ کردن : گفت این سرای هرمزان است نیکو گوش میدار. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 90).
خجسته را بجز از خردما ندارد گوش
بنفشه را بجز از کرکما ندارد پاس .
نخستین از دشمنت دار گوش
پس آنگاه بر زخم دشمن بکوش .
مر او را سپردم به تو یادگار
به مهر من و یاد من گوش دار.
ندارد تن خویشتن داشت گوش
همانا که بر وی شده زهرنوش .
بیا یوسف خویش را گوش دار
مدارش به هیچ آدمی استوار.
حکما پادشاه با تمکین آن را خوانند که صلاح روزگار آینده بهتر از آن گوش دارد که غم زمان خویش . (نامه ٔ تنسر). گفت سبحان اﷲ موش گوش نمی توانی داشت اسم اعظم چون نگاه داری . (تذکرة الاولیاء). ... خانه پر عصا شد یک مرید باز ایستاد و بر بایزید نرفت گفت من خویشتن را اهلیت آن نمی بینم که بر شیخ روم من عصاها گوش دارم . (تذکرة الاولیاء).
نقد ایمان را به طاعت گوش دار
تا ز روی حق نگردی شرمسار.
دونان نخورند و گوش دارند
گویند امید به ز خورده .
که گوش دار تو این شهر نیک مردان را
ز دست ظالم بددین و کافر غماز.
ادب آن است که گر تیغ نهندش بر سر
بایدش داشت زبان گوش ز هر بیش و کمی .
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می برد به پیشانی .
دمی غائب نمی گردد ز پهلوش
درون هفت پرده داردش گوش .
او را [ شمس تبریزی را ] در کودکی در میان عورات گوش می داشته اند که چشم نااهلی و نامحرمی بدو نیفتد. (تذکرة الشعرای دولتشاه سمرقندی ). || انتظار و امید داشتن . منتظر بودن . توقع داشتن :
هر آن چیز کاندر جهان ناوری
چرا گوش داری که بیرون بری .
تقدیر گوش امر تو دارد در آسمان
دینار قصد کف تو دارد ز کان خویش .
چو پیریت سیمین کند گوشوار
از آن پس تو جز گوش رفتن مدار.
جهان را گوهر آمد زشتکاری
چرا زو مهربانی گوش داری .
چو این نامه بخوانی گوش من دار
که شمشیرم به خون تست ناهار.
آن زنگیان یک دو روز گوش داشتند که آن زنگی باز گردد و نمی آمد. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ). هرچند در استعطاف و استرداد او تا به جان بکوشد گوش آن نتوان داشت که باز از جهت خویشتن بینی ریش جنبانی کند. (جهانگشای جوینی ).
|| رعایت کردن . مراعات کردن . حرمت داشتن :
مل به گل از دیر باز داشت بسی اشتیاق
موسم گل چون رسید جانب مل گوش دار.
گفت در این دیه یک شبانه روز آب وقف است و مردمان این را گوش نمی دارند. (تذکرة الاولیاء).
گر به مستی ادبی گوش نداشت
خرده زو نیست و گر هست مگیر.
|| کنایه از نکاح کردن است . (انجمن آرا). ظاهراً تصحیف نگاه کردن است .