گواژه زدن
لغتنامه دهخدا
گواژه زدن . [ گ َ / گ َوْ وا ژَ / ژِ زَ دَ ] (مص مرکب ) طعنه زدن . مسخره کردن . ملامت و سرزنش کردن :
ای گم شده و خیره و سرگشته کسایی
گوّاژه زده بر تو امل ریمن و محتال .
جز این داشتم امید و جز این داشتم الچخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت .
کسی را کجا مغز باشد بسی
گواژه نباید زدن بر کسی .
گواژه همی زد پس ِ او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود.
نباید گواژه زدن بر فسوس
نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس .
گواژه همی زد چنین وز فسوس
همی خواند مهراج را نوعروس .
چو چندی گواژه زدند او خموش
برآشفت و گفت این چه بانگ و خروش ؟
به گستاخی درآمد کی دلارام
گواژه چند خواهی زد بیارام .
ای گم شده و خیره و سرگشته کسایی
گوّاژه زده بر تو امل ریمن و محتال .
جز این داشتم امید و جز این داشتم الچخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت .
کسی را کجا مغز باشد بسی
گواژه نباید زدن بر کسی .
گواژه همی زد پس ِ او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود.
نباید گواژه زدن بر فسوس
نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس .
گواژه همی زد چنین وز فسوس
همی خواند مهراج را نوعروس .
چو چندی گواژه زدند او خموش
برآشفت و گفت این چه بانگ و خروش ؟
به گستاخی درآمد کی دلارام
گواژه چند خواهی زد بیارام .