گو
لغتنامه دهخدا
گو. (اِ) گوی که آن را با چوگان بازند. (برهان ). گوی که به چوگان بازی به آن کنند. (غیاث ). گوی را گویند که با چوگان زنند. (آنندراج ) :
چو چوگان فلک ، ما چو گو در میان
برنجیم از دست سود و زیان .
بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست
دل به صفت همچو گو بی سروپا ساختن .
در حلقه ٔ صولجان زلفش
بیچاره دل اوفتاده چون گوست .
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود.
بگفت ار خوری زخم چوگان او
بگفتا به پایش در افتم چو گو.
خواهم اندر پایش افتادن چو گو
گر به چوگانم زند هیچش مگو.
|| تکمه ٔ جامه باشد. (جهانگیری ). تکمه ٔ جامه وگریبان را نیز می گویند. (برهان ). گوی . گوک . گوی انگله . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || سرگین . (ناظم الاطباء). رجوع به گُه شود. || کلمه و لفظ و سخن و گفتار. (ناظم الاطباء). || (ص ) خرد و کوچک . (برهان ) (ناظم الاطباء).
چو چوگان فلک ، ما چو گو در میان
برنجیم از دست سود و زیان .
بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست
دل به صفت همچو گو بی سروپا ساختن .
در حلقه ٔ صولجان زلفش
بیچاره دل اوفتاده چون گوست .
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود.
بگفت ار خوری زخم چوگان او
بگفتا به پایش در افتم چو گو.
خواهم اندر پایش افتادن چو گو
گر به چوگانم زند هیچش مگو.
|| تکمه ٔ جامه باشد. (جهانگیری ). تکمه ٔ جامه وگریبان را نیز می گویند. (برهان ). گوی . گوک . گوی انگله . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || سرگین . (ناظم الاطباء). رجوع به گُه شود. || کلمه و لفظ و سخن و گفتار. (ناظم الاطباء). || (ص ) خرد و کوچک . (برهان ) (ناظم الاطباء).