گنه
لغتنامه دهخدا
گنه . [ گ ُ ن َه ْ ] (اِ) مخفف گناه . (آنندراج ) :
اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد
وآنگه که بگیرد زبر و زیر بگیرد.
گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی
که چنین گفتن بی معنی کار سفهاست .
گویی که من ندانم چیزی و بی گناهم
نیزت گنه چه باید چون خویشتن نکشتی ؟
ای که گنه ازروزگار بینی
وز جهل معادای روزگاری .
میکشدش چون گنه حادثه سیماب وار
عادت سیماب گیر بی دل و جان زنده دار.
باده تو خوردی گنه زهرچیست
جرم تو کردی خلل دهر چیست ؟
این گنه را که عذر داند خواست
وین تحکم به مذهب که رواست ؟
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد.
و رجوع به گناه شود.
- امثال :
گنه بر شبان است نه بر رمه .
گنه را عذر شوید جامه را آب .
ویس و رامین (از امثال و حکم دهخداج 3 ص 1327).
گنه چشمان کرن دل مبتلا بی .
گنه یک تن ویرانی یک شهر بود .
گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم ؟
- باگنه ؛ گناهکار.
- بی گنه ؛ کسی که مرتکب گناه نشده است :
دشمن عاقلان بی گنهند
زآنکه خود جاهل و گنهکارند.
بی گنهی تات کار پیش نیاید
وآنگه کت تب گلو گرفت گنهکار.
بی گنه از خانه به رویم کشید
موی کشان بر سرکویم کشید.
چار سال است کز ستمکاری
داردم بی گنه بدین خواری .
رسد کشور بی گنه را گزند.
- بی گنهی ؛ گناه نداشتن :
نبود ایچ مرا با بتم عتیب
مرا بی گنهی کرد شیب شیب .
- پرگنه ؛ بسیارگناه . کسی که گناه بسیار کرده است .
اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد
وآنگه که بگیرد زبر و زیر بگیرد.
گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی
که چنین گفتن بی معنی کار سفهاست .
گویی که من ندانم چیزی و بی گناهم
نیزت گنه چه باید چون خویشتن نکشتی ؟
ای که گنه ازروزگار بینی
وز جهل معادای روزگاری .
میکشدش چون گنه حادثه سیماب وار
عادت سیماب گیر بی دل و جان زنده دار.
باده تو خوردی گنه زهرچیست
جرم تو کردی خلل دهر چیست ؟
این گنه را که عذر داند خواست
وین تحکم به مذهب که رواست ؟
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد.
و رجوع به گناه شود.
- امثال :
گنه بر شبان است نه بر رمه .
گنه را عذر شوید جامه را آب .
ویس و رامین (از امثال و حکم دهخداج 3 ص 1327).
گنه چشمان کرن دل مبتلا بی .
گنه یک تن ویرانی یک شهر بود .
گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم ؟
- باگنه ؛ گناهکار.
- بی گنه ؛ کسی که مرتکب گناه نشده است :
دشمن عاقلان بی گنهند
زآنکه خود جاهل و گنهکارند.
بی گنهی تات کار پیش نیاید
وآنگه کت تب گلو گرفت گنهکار.
بی گنه از خانه به رویم کشید
موی کشان بر سرکویم کشید.
چار سال است کز ستمکاری
داردم بی گنه بدین خواری .
رسد کشور بی گنه را گزند.
- بی گنهی ؛ گناه نداشتن :
نبود ایچ مرا با بتم عتیب
مرا بی گنهی کرد شیب شیب .
- پرگنه ؛ بسیارگناه . کسی که گناه بسیار کرده است .