گندیدن
لغتنامه دهخدا
گندیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص ) بوی بد دادن چیزی . (آنندراج ). بدبو شدن . متعفن شدن . (ناظم الاطباء). بو گرفتن . گنده شدن . نَتْن . نُتونة. نَتانت . اِنتان : هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی . (گلستان ).
- امثال :
نگندد سیرناخورده دهانی .
هرچه بگندد نمکش می زنند
وای به وقتی که بگندد نمک .
|| پوسیدن . (ناظم الاطباء).
- امثال :
نگندد سیرناخورده دهانی .
هرچه بگندد نمکش می زنند
وای به وقتی که بگندد نمک .
|| پوسیدن . (ناظم الاطباء).