گنبد گردان
لغتنامه دهخدا
گنبد گردان . [ گُم ْ ب َ دِ گ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان است :
ای منظره و کاخ برآورده به خورشید
تا گنبدگردان بکشیده سر ایوان .
این تخت سخت و گنبد گردان سرای ماست
یا خود یکی بلند و بی آسایش آسیاست .
صانع قادر دگر ز بیغرضی
گنبد گردان زرنگار کند.
مرکز خاکی نبود جای تو
مرتبه ٔ گنبد گردان طلب .
وز هرچه نقد عالم عرفان است از هزار
جزوی به کل گنبدگردان نمی رسد.
گیرم فراز گنبد گردان است
آرمش زی نشیب باستادی
آیدشبی که انجمن من را
خلّخ کند بگونه نو شادی .
رجوع به گنبد گردا شود.
ای منظره و کاخ برآورده به خورشید
تا گنبدگردان بکشیده سر ایوان .
این تخت سخت و گنبد گردان سرای ماست
یا خود یکی بلند و بی آسایش آسیاست .
صانع قادر دگر ز بیغرضی
گنبد گردان زرنگار کند.
مرکز خاکی نبود جای تو
مرتبه ٔ گنبد گردان طلب .
وز هرچه نقد عالم عرفان است از هزار
جزوی به کل گنبدگردان نمی رسد.
گیرم فراز گنبد گردان است
آرمش زی نشیب باستادی
آیدشبی که انجمن من را
خلّخ کند بگونه نو شادی .
رجوع به گنبد گردا شود.