گمرهی
لغتنامه دهخدا
گمرهی . [ گ ُ رَ ] (حامص مرکب ) گمراهی . بی راهی . گم کردگی راه . غی . ضلالت . غوایت :
زده سر ز آیین و دین بهی
رسیده به دل کژی و گمرهی .
تا زنده ای زی گمرهی
سازنده ای با ناسزا.
لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته ست
روز و شب از گمرهی به رنج و بلایی .
شد ز ماهان شریک ناپیدا
ماند ماهان ز گمرهی شیدا.
ای تو در اطباق قدرت منتهی
منتهی ما در کمی ّ و گمرهی .
آنچنان خوش کس رود در مکرهی
کس چنان رقصان رود در گمرهی .
زده سر ز آیین و دین بهی
رسیده به دل کژی و گمرهی .
تا زنده ای زی گمرهی
سازنده ای با ناسزا.
لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته ست
روز و شب از گمرهی به رنج و بلایی .
شد ز ماهان شریک ناپیدا
ماند ماهان ز گمرهی شیدا.
ای تو در اطباق قدرت منتهی
منتهی ما در کمی ّ و گمرهی .
آنچنان خوش کس رود در مکرهی
کس چنان رقصان رود در گمرهی .