گمانیدن
لغتنامه دهخدا
گمانیدن . [ گ ُ دَ ] (مص ) گمان کردن . اعتقاد داشتن . اندیشیدن . باور کردن :
سپاهی که سگسار خوانندشان
پلنگان جنگی گمانندشان .
همانا گماند که من کودکم
به دانش چنانچون بسال اندکم .
نبایدکه بدپیشه باشدت دوست
که هر کس چنانت گماند که اوست .
سپاهی که سگسار خوانندشان
پلنگان جنگی گمانندشان .
همانا گماند که من کودکم
به دانش چنانچون بسال اندکم .
نبایدکه بدپیشه باشدت دوست
که هر کس چنانت گماند که اوست .