گمانی بردن
لغتنامه دهخدا
گمانی بردن . [ گ ُ ب ُ َد ] (مص مرکب ) در شک قرار گرفتن . گمان بردن . خیال کردن :
وگر بردباری ز حد بگذرد
دلاور گمانی بسستی برد.
وگر شهریارت بود دادگر
تو بر وی بزشتی گمانی مبر.
بسیاربخوردند نبردند گمانی
کز خوردن بسیار شود مردم ، بیمار.
چه گوید و چه گمانی برد که خار درشت
چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان .
به مشتریت گمانی برم به همت و طبع
که همچوهور لطیفی و همچو نور قوی .
گفتی که دعا نمی نویسی
این شیوه به من مبر گمانی .
- بدگمانی بردن ؛ خیال بد کردن :
بگفتند کای شاه پیروزگر
به شمعون همی بدگمانی مبر.
وگر بردباری ز حد بگذرد
دلاور گمانی بسستی برد.
وگر شهریارت بود دادگر
تو بر وی بزشتی گمانی مبر.
بسیاربخوردند نبردند گمانی
کز خوردن بسیار شود مردم ، بیمار.
چه گوید و چه گمانی برد که خار درشت
چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان .
به مشتریت گمانی برم به همت و طبع
که همچوهور لطیفی و همچو نور قوی .
گفتی که دعا نمی نویسی
این شیوه به من مبر گمانی .
- بدگمانی بردن ؛ خیال بد کردن :
بگفتند کای شاه پیروزگر
به شمعون همی بدگمانی مبر.