گم
لغتنامه دهخدا
گم . [ گ ُ ] (ص ) گیلکی گوم . مفقود. غایب و ناپدید. آواره . سرگشته (بابودن و شدن و کردن و گشتن صرف شود). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مفقود. (آنندراج ). گمراه :
گمراه گشته ای ز پس رهبران کور
گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی .
شه راه مردمی است سبیل الرشاد تو
زآن مردمی تو کز ره نامردمی گمی .
عالم که کامرانی و تن پروری کند
او خویشتن گم است که را رهبری کند.
چه شبها نشستم درین فکر گم
که دهشت گرفت آستینم که قم .
گنهکارتر چیز مردم بود
که از کین و آزش خرد گم بود
کجا هفت دریا عدم مردم است
که در قطره ٔ هستی خود گم است .
و رجوع به گم شدن و گم کردن شود. || خَله . هرزه . یافه . (یادداشت مؤلف ).
گمراه گشته ای ز پس رهبران کور
گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی .
شه راه مردمی است سبیل الرشاد تو
زآن مردمی تو کز ره نامردمی گمی .
عالم که کامرانی و تن پروری کند
او خویشتن گم است که را رهبری کند.
چه شبها نشستم درین فکر گم
که دهشت گرفت آستینم که قم .
گنهکارتر چیز مردم بود
که از کین و آزش خرد گم بود
کجا هفت دریا عدم مردم است
که در قطره ٔ هستی خود گم است .
و رجوع به گم شدن و گم کردن شود. || خَله . هرزه . یافه . (یادداشت مؤلف ).