گم کرده
لغتنامه دهخدا
گم کرده . [ گ ُ ک َ دَ/ دِ ] (ن مف مرکب ) از دست داده . مفقود :
همی گشت بر گرد آن مرغزار
که یابد نشانی ز گم کرده یار.
بوی پیراهن گم کرده ٔ خود میشنوم
گر بگویم همه گویند ضلالی است قدیم .
دل گم کرده در این شهر نه من میجویم
هیچکس نیست که مطلوب مرا جویا نیست .
- گم کرده پی ؛ بمعنی پی گم کرده است که کنایه ازبی نشان باشد. (برهان ). گم شده ای که پی او به جایی نرسد. (آنندراج ).
- || کنایه از کسی است که کاری را چنان کند که دیگری پی به مطلب و مقصد آن کس نبرد. (برهان ). به مجاز بر کسی اطلاق کنند که کاری کند که پی به مطلب او برده نشود. (آنندراج ). و رجوع به انجمن آرا شود :
سلاطین عزلت گدایان حی
منازل شناسان گم کرده پی .
- گم کرده دل ؛ کسی که دل خود را گم کرده است . کسی که دل خود را در راه معشوق از دست داده است :
من باری از تو برنتوانم گرفت چشم
گم کرده دل هرآینه در جستجو بود.
- گم کرده راه ؛ ضال . گمراه . متحیر. سرگشته . کسی که راه خود را گم کرده است :
بدو گفت شاپور کای نیکخواه
سخن چند پرسی ز گم کرده راه .
بدان تا ترا بردهد دستگاه
بدین ترک بدخواه گم کرده راه .
جگرخسته گشته ست و گم کرده راه
نخواهد که بیند همی رزمگاه .
همی گفت کای مرد گم کرده راه
نه من خواستم رفته جانت ز شاه .
شگفتی تر آن کز میان سپاه
یکی ترک بدبخت گم کرده راه .
چنین گفت پس پهلوان سپاه
بدان لشکر تیز گم کرده راه .
گر ایدون که بگشاید این راز شاه
بر این مرزبانان گم کرده راه .
غمی شد دل پهلوانان ز شاه
همه خیره گشتند و گم کرده راه .
- گم کرده فرزند ؛ کنایه از مهتر یعقوب علیه السلام . (آنندراج ) :
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن گهر پیر خردمند.
همی گشت بر گرد آن مرغزار
که یابد نشانی ز گم کرده یار.
بوی پیراهن گم کرده ٔ خود میشنوم
گر بگویم همه گویند ضلالی است قدیم .
دل گم کرده در این شهر نه من میجویم
هیچکس نیست که مطلوب مرا جویا نیست .
- گم کرده پی ؛ بمعنی پی گم کرده است که کنایه ازبی نشان باشد. (برهان ). گم شده ای که پی او به جایی نرسد. (آنندراج ).
- || کنایه از کسی است که کاری را چنان کند که دیگری پی به مطلب و مقصد آن کس نبرد. (برهان ). به مجاز بر کسی اطلاق کنند که کاری کند که پی به مطلب او برده نشود. (آنندراج ). و رجوع به انجمن آرا شود :
سلاطین عزلت گدایان حی
منازل شناسان گم کرده پی .
- گم کرده دل ؛ کسی که دل خود را گم کرده است . کسی که دل خود را در راه معشوق از دست داده است :
من باری از تو برنتوانم گرفت چشم
گم کرده دل هرآینه در جستجو بود.
- گم کرده راه ؛ ضال . گمراه . متحیر. سرگشته . کسی که راه خود را گم کرده است :
بدو گفت شاپور کای نیکخواه
سخن چند پرسی ز گم کرده راه .
بدان تا ترا بردهد دستگاه
بدین ترک بدخواه گم کرده راه .
جگرخسته گشته ست و گم کرده راه
نخواهد که بیند همی رزمگاه .
همی گفت کای مرد گم کرده راه
نه من خواستم رفته جانت ز شاه .
شگفتی تر آن کز میان سپاه
یکی ترک بدبخت گم کرده راه .
چنین گفت پس پهلوان سپاه
بدان لشکر تیز گم کرده راه .
گر ایدون که بگشاید این راز شاه
بر این مرزبانان گم کرده راه .
غمی شد دل پهلوانان ز شاه
همه خیره گشتند و گم کرده راه .
- گم کرده فرزند ؛ کنایه از مهتر یعقوب علیه السلام . (آنندراج ) :
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن گهر پیر خردمند.