گم شدن
لغتنامه دهخدا
گم شدن . [ گ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) یاوه شدن . ضایع شدن . ناپدید گشتن . دور شدن . از دست رفتن . جدا شدن . نیست شدن :
چنان نامور گم شد از انجمن
چو از باد سرو سهی از چمن .
ندیدی تو بدهای افراسیاب
که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب .
نام آن لشکر به گیتی گم شود کز بهر جنگ
چاکری از چاکرانش پیش آن لشکر شود.
چون بیاشفت بر کلنگ در ابر
گم شود راه بر پرنده کلنگ .
زآن هر دو خرلاشه یکی گم شد ناگاه
آمد خبر مرگش خر مرد و خبر ماند.
وآن جفت که امشبش بجوید
از گم شدنش ترا چه گوید.
همچنین درویشی در قاع بسیط گم شده بود. (گلستان چ یوسفی ص 115).
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد.
به بازیچه مشغول مردم شدم
در انبوه خلق از پدر گم شدم .
اینقدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود.
گویند به بلاساغون ، ترکی دو کمان دارد
ور زآن دو یکی گم شد ما را چه زیان دارد.
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگها روپوش تو.
دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده است
رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید.
- گم شو ؛ برو! دور شو! دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را میخواهند.
چنان نامور گم شد از انجمن
چو از باد سرو سهی از چمن .
ندیدی تو بدهای افراسیاب
که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب .
نام آن لشکر به گیتی گم شود کز بهر جنگ
چاکری از چاکرانش پیش آن لشکر شود.
چون بیاشفت بر کلنگ در ابر
گم شود راه بر پرنده کلنگ .
زآن هر دو خرلاشه یکی گم شد ناگاه
آمد خبر مرگش خر مرد و خبر ماند.
وآن جفت که امشبش بجوید
از گم شدنش ترا چه گوید.
همچنین درویشی در قاع بسیط گم شده بود. (گلستان چ یوسفی ص 115).
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد.
به بازیچه مشغول مردم شدم
در انبوه خلق از پدر گم شدم .
اینقدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود.
گویند به بلاساغون ، ترکی دو کمان دارد
ور زآن دو یکی گم شد ما را چه زیان دارد.
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگها روپوش تو.
دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده است
رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید.
- گم شو ؛ برو! دور شو! دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را میخواهند.