گلین
لغتنامه دهخدا
گلین . [ گ ِ ] (ص نسبی ) منسوب به گل را گویند. (آنندراج ). از گل ساخته :
بر سر هر خم بنهاد گلین تاجی
افسر هر خم چون افسر دراجی .
منوچهری (دیوان چ 1 دبیرسیاقی ص 165).
بسی خاک بنشسته بر فرق او
نهاده به سر بر گلین افسری .
درین قصر گلین و قصر سنگین
به امید تو کردم صبر چندین .
زرین چه کنم قدح گلین آر، ای دل
پای از گل غم برآر یکبار ای دل
تا از گل گورم ندمد خار، ای دل
گلگون می در گلین قدح دار، ای دل .
خوش نبود شاه دل اسب گلین زیر ران
رخش بهرای زر منتظر ران او.
گلین بارویش را ز بس برگ و ساز
به دیوار زرین بدل کردباز.
گلین خانه ای کو سرای من است
نه من هیکلی دان که جای من است .
بر سر هر خم بنهاد گلین تاجی
افسر هر خم چون افسر دراجی .
منوچهری (دیوان چ 1 دبیرسیاقی ص 165).
بسی خاک بنشسته بر فرق او
نهاده به سر بر گلین افسری .
درین قصر گلین و قصر سنگین
به امید تو کردم صبر چندین .
زرین چه کنم قدح گلین آر، ای دل
پای از گل غم برآر یکبار ای دل
تا از گل گورم ندمد خار، ای دل
گلگون می در گلین قدح دار، ای دل .
خوش نبود شاه دل اسب گلین زیر ران
رخش بهرای زر منتظر ران او.
گلین بارویش را ز بس برگ و ساز
به دیوار زرین بدل کردباز.
گلین خانه ای کو سرای من است
نه من هیکلی دان که جای من است .