گلرنگ
لغتنامه دهخدا
گلرنگ . [ گ ُرَ ] (ص مرکب ) به رنگ گل . سرخ رنگ . سرخ :
گلرنگ شود چو روی شویی همه جو
مشکین گردد چو مو فشانی همه کو.
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسار گلرنگ کرد.
تا به یاقوت تنک رنگ بماند گل سرخ
تا به بیجاده ٔ گلرنگ بماند گل نار.
ملک بر فرش دیباهای گلرنگ
جنیبت راندو سوی قصر شد تنگ .
ملک حیران شد کآن روی گلرنگ
چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ .
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گلرنگ .
ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ .
باده ٔ گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نُقلش از لعل نگار و نَقلش از یاقوت خام .
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود.
از آن چون زخم میسازم گریبان پاره از شادی
که خونم رزق آن لبهای گلرنگ است میدانم .
گلرنگ شود چو روی شویی همه جو
مشکین گردد چو مو فشانی همه کو.
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسار گلرنگ کرد.
تا به یاقوت تنک رنگ بماند گل سرخ
تا به بیجاده ٔ گلرنگ بماند گل نار.
ملک بر فرش دیباهای گلرنگ
جنیبت راندو سوی قصر شد تنگ .
ملک حیران شد کآن روی گلرنگ
چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ .
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گلرنگ .
ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ .
باده ٔ گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نُقلش از لعل نگار و نَقلش از یاقوت خام .
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود.
از آن چون زخم میسازم گریبان پاره از شادی
که خونم رزق آن لبهای گلرنگ است میدانم .